بریدهای از کتاب ابوالمشاغل اثر نادر ابراهیمی
1403/12/28
صفحۀ 26
در راستای عمل به وعدهای که در یادداشت این کتاب داده بودم. ص ۲۶-۲۷ : هیچکداممان، در طول این سالهای بلند پرخاطره، خود را مختصری هم تغییر ندادیم تا شبیه دیگری کنیم. برای حفظ دوستی، حذف شخصیت نکردیم و به هم باج «هرچه بخواهی، همان درست است» ندادیم. محمود، باقی ماند -با جملگی خصلتهایش- و من، من ماندم. ما هردو تغییر کردیم، فراوان، اما هرگز شبیه هم نشدیم. این راز بزرگ و محور اساسی دوستی ما بود. یکی در دیگری مستحیل نشد. یکی، نسخهی بدل دیگری نشد. و یکی نکوشید که در راه تکدّی دوستی، خویشتن خویش را فروگذارد... . . خیلیها میآیند به طرف تو، و مجذوب میشوند، و مغلوب. و بعد، ناگهان میبینی که تکیهکلامهای تو را، حرکات تو را، طرز حرف زدن تو را، و حتی سلیقهٔ تو را در غذا خوردن و دوست داشتن این یا آن میوه و شیرینی تقلید میکنند. اینها، هرگز دوستان خوبی نمیشوند. تو نیمهٔ مکمل خود را میخواهی، نه سایهٔ خود را، نه شیخ خود را، نه شبیه خود را... دوست، دوست را کامل میکند – همانگونه که یک نیمهٔ در، نیمهی دیگر. اما یک نیمهٔ در، در نیمهی دیگر حل نمیشود، محو نمیشود، دیگری نمیشود. . . ...هشداردهندهٔ به ما باشید و هشداردهندهٔ به او باشیم، بیدارکنندهی ما و بیدارکنندهاش... رفیقی که تو را تنها تأیید میکند یا تحسین، اسیر است نه رفیق. من هرگز ندیدهام که این محمود، در امتداد بیش از سی سال، حتی یک حرکت مرا تقلید کند. آنقدر خوب تذکر میدهد که «اینجا شیرین کاشتی، آنجا تلخ درو کردی» که من، بیوجود او احساس کمبود میکنم، احساس اضطراب؛ اما آمیزهٔ او نیستم، چنانکه او آمیزهٔ من نیست. در باب دوستی، که چه حکایتی است واقعاً، در جایی حرفها زدهام، و بر این بیشترین تأکید را گذاشتهام که دوستی، ریشه در زمان دارد. دوستی، یادهای مشترک است، راههای مشترک است، لبخندهای مشترک و گریهکردنهای مشترک – در طول سالیان سال. . . باید آن روزها یادت بیاید؛ آن روزها که خیلی کوچک بودیم، نوجوان بودیم، جوان بودیم، شاگرد مدرسه و همکلاس بودیم، همدانشکدهای و... [پ.ن: چه بسا این ماجرا، در عشق بهطریق اولیٰ میتواند صادق باشد.]
در راستای عمل به وعدهای که در یادداشت این کتاب داده بودم. ص ۲۶-۲۷ : هیچکداممان، در طول این سالهای بلند پرخاطره، خود را مختصری هم تغییر ندادیم تا شبیه دیگری کنیم. برای حفظ دوستی، حذف شخصیت نکردیم و به هم باج «هرچه بخواهی، همان درست است» ندادیم. محمود، باقی ماند -با جملگی خصلتهایش- و من، من ماندم. ما هردو تغییر کردیم، فراوان، اما هرگز شبیه هم نشدیم. این راز بزرگ و محور اساسی دوستی ما بود. یکی در دیگری مستحیل نشد. یکی، نسخهی بدل دیگری نشد. و یکی نکوشید که در راه تکدّی دوستی، خویشتن خویش را فروگذارد... . . خیلیها میآیند به طرف تو، و مجذوب میشوند، و مغلوب. و بعد، ناگهان میبینی که تکیهکلامهای تو را، حرکات تو را، طرز حرف زدن تو را، و حتی سلیقهٔ تو را در غذا خوردن و دوست داشتن این یا آن میوه و شیرینی تقلید میکنند. اینها، هرگز دوستان خوبی نمیشوند. تو نیمهٔ مکمل خود را میخواهی، نه سایهٔ خود را، نه شیخ خود را، نه شبیه خود را... دوست، دوست را کامل میکند – همانگونه که یک نیمهٔ در، نیمهی دیگر. اما یک نیمهٔ در، در نیمهی دیگر حل نمیشود، محو نمیشود، دیگری نمیشود. . . ...هشداردهندهٔ به ما باشید و هشداردهندهٔ به او باشیم، بیدارکنندهی ما و بیدارکنندهاش... رفیقی که تو را تنها تأیید میکند یا تحسین، اسیر است نه رفیق. من هرگز ندیدهام که این محمود، در امتداد بیش از سی سال، حتی یک حرکت مرا تقلید کند. آنقدر خوب تذکر میدهد که «اینجا شیرین کاشتی، آنجا تلخ درو کردی» که من، بیوجود او احساس کمبود میکنم، احساس اضطراب؛ اما آمیزهٔ او نیستم، چنانکه او آمیزهٔ من نیست. در باب دوستی، که چه حکایتی است واقعاً، در جایی حرفها زدهام، و بر این بیشترین تأکید را گذاشتهام که دوستی، ریشه در زمان دارد. دوستی، یادهای مشترک است، راههای مشترک است، لبخندهای مشترک و گریهکردنهای مشترک – در طول سالیان سال. . . باید آن روزها یادت بیاید؛ آن روزها که خیلی کوچک بودیم، نوجوان بودیم، جوان بودیم، شاگرد مدرسه و همکلاس بودیم، همدانشکدهای و... [پ.ن: چه بسا این ماجرا، در عشق بهطریق اولیٰ میتواند صادق باشد.]
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.