بریدههای کتاب روژان روژان دیروز پروست چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند آلن دوباتن 3.3 4 صفحۀ 13 0 1 روژان دیروز خانه ی شادی ادیت وارتن 4.3 1 صفحۀ 421 نور مقاومتناپذیر خورشید سیلی از ذرات ریز طلایی در اتاق ریخته بود. 0 1 روژان 1404/1/25 خانه ی شادی ادیت وارتن 4.3 1 صفحۀ 219 حتی قطرات اشکِ برآمده از دردورنجش نیز چون قطرات بارانِ فروآمده بر گلهای رز بود. 0 23 روژان 1404/1/25 خانه ی شادی ادیت وارتن 4.3 1 صفحۀ 208 اما سلدن در حضور لیلی بهتر میدید و آزادانهتر نفس میکشید. لیلی درآن واحد هم وزنِ سنگینِ روی سینهٔ او بود، هم تیرکی که هردو را به ساحل امن میرساند. 0 1 روژان 1404/1/19 چقدر برای عشق آماده ای آلن دوباتن 4.0 0 صفحۀ 19 وقتی بر نیازهای واقعیمان تمرکز کنیم، چهبسا خیلی کمتر از آنچه هراسش را داریم مشکلپسند باشیم. 0 10 روژان 1404/1/19 چقدر برای عشق آماده ای آلن دوباتن 4.0 0 صفحۀ 17 ما زمانی آمادهی عشق میشویم که با یک انگارهی تکاندهنده اما همچنان باورنکردنی کنار بیاییم: اینکه انسان بیعیبونقص وجود ندارد. 0 59 روژان 1404/1/11 خانه ی شادی ادیت وارتن 4.3 1 صفحۀ 33 دوشیزه بارت از سر بصیرت میدانست که کِبر و نخوتِ درون انسان با حقارت برونش تناسب دارد. 0 27 روژان 1403/11/23 چرا ادبیات؟ ماریو بارگاس یوسا 3.7 13 صفحۀ 12 0 2 روژان 1403/11/23 چرا ادبیات؟ ماریو بارگاس یوسا 3.7 13 صفحۀ 13 0 2 روژان 1403/11/23 کتاب فروشی 24 ساعته آقای پنامبرا رابین اسلون 3.0 15 صفحۀ 85 میدونی،هنوز آدمایی وجود دارند که عاشق عطر و بوی کتابان. :))) 0 6 روژان 1403/11/20 چرا ادبیات؟ ماریو بارگاس یوسا 3.7 13 صفحۀ 13 0 31 روژان 1403/11/16 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 201 صفحۀ 172 دیگر اختیاری از خود نداشتم. سرش را آورد پایین و چشمم را بوسید. __________ ثانیه ای تحمل کردم . یک مرتبه دست انداختم به گردنش و لب های خشک او را به لبهای خودم چسباندم. گفت :(( فرنگیس,فرنگیس!)) . گفتم:(( جانم ،جانم!)) 0 0 روژان 1403/11/15 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 201 صفحۀ 168 من در منتهای لذت ، حتی هنگامی که در کورۀ سعادت گداخته میشوم ، باز مزۀ تلخ زهر زندگی را که ته زبانم هست میچشم. 0 2 روژان 1403/11/15 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 201 صفحۀ 168 برگشتم و با چشم های اشکبار در تاریکی شب به او نگاه کردم و گفتم:(( من دیگر جز شما هیچکس را ندارم که پناه و یار من باشد.)) دست انداخت و بازوی لخت مرا گرفت و چنان فشار داد که من احساس درد کردم. بازوی لخت مرا گرفت و تمام تن مرا به طرف خود کشید. 0 3 روژان 1403/11/14 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 201 صفحۀ 128 شاید همین دردی که امروز تحمل میکنی, راه نجات تو باشد. 0 70 روژان 1403/11/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 201 صفحۀ 107 دنبال پناهگاهی در این زندگی پرآشوب میگشتم. میخواستم چیزی پیدا کنم که خودم را به آن بچسبانم،بلکه این بحران روحی و اخلاقی که به من دست داده بود، سپری شود . 0 1 روژان 1403/11/9 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 201 صفحۀ 32 چه شیرین است، چه شیرین میتواند باشد. افسوس که ما تلخی آن را میچشیم. 0 1 روژان 1403/10/26 در ماه اوت همدیگر را می بینیم گابریل گارسیا مارکز 3.8 0 صفحۀ 53 شاید نمیدانست که وقتی زنی میخواهد برود ، هیچ نیروی انسانی و الهی نمیتواند مانع رفتن او شود. 0 2 روژان 1403/8/27 جاری چون رود شلی رید 0.0 صفحۀ 156 نوعی از غم وجود دارد که از غم فراتر است ،غمی که مانند شربت داغی وارد تمام شکاف های بودنِ انسان میشود، از قلب جاری میشود و آرام به تمام سلول ها و گردش خون نفوذ میکند تا این که دیگر هیچ چیز،نه زمین و نه آسمان ، نه حتی کف دست خودتان مانند قبل به نظر نمیرسد. این نوع از غم است که همهچیز را تغییر میدهد. 0 3 روژان 1403/8/25 عصیان یوزف روت 3.8 38 صفحۀ 70 چطور ممکن بود آدم همه چیزهایی را که تا ان روز لمس کرده فراموش کند اما دست آنی را نه... شاید دست ها هم برای خودشان حافظه داشتند. عجب! حافظه ای برای خودشان! وقتی آدم خوشحال است چه فکر های عجیب و غریبی که به ذهنش خطور نمیکند.. 0 15
بریدههای کتاب روژان روژان دیروز پروست چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند آلن دوباتن 3.3 4 صفحۀ 13 0 1 روژان دیروز خانه ی شادی ادیت وارتن 4.3 1 صفحۀ 421 نور مقاومتناپذیر خورشید سیلی از ذرات ریز طلایی در اتاق ریخته بود. 0 1 روژان 1404/1/25 خانه ی شادی ادیت وارتن 4.3 1 صفحۀ 219 حتی قطرات اشکِ برآمده از دردورنجش نیز چون قطرات بارانِ فروآمده بر گلهای رز بود. 0 23 روژان 1404/1/25 خانه ی شادی ادیت وارتن 4.3 1 صفحۀ 208 اما سلدن در حضور لیلی بهتر میدید و آزادانهتر نفس میکشید. لیلی درآن واحد هم وزنِ سنگینِ روی سینهٔ او بود، هم تیرکی که هردو را به ساحل امن میرساند. 0 1 روژان 1404/1/19 چقدر برای عشق آماده ای آلن دوباتن 4.0 0 صفحۀ 19 وقتی بر نیازهای واقعیمان تمرکز کنیم، چهبسا خیلی کمتر از آنچه هراسش را داریم مشکلپسند باشیم. 0 10 روژان 1404/1/19 چقدر برای عشق آماده ای آلن دوباتن 4.0 0 صفحۀ 17 ما زمانی آمادهی عشق میشویم که با یک انگارهی تکاندهنده اما همچنان باورنکردنی کنار بیاییم: اینکه انسان بیعیبونقص وجود ندارد. 0 59 روژان 1404/1/11 خانه ی شادی ادیت وارتن 4.3 1 صفحۀ 33 دوشیزه بارت از سر بصیرت میدانست که کِبر و نخوتِ درون انسان با حقارت برونش تناسب دارد. 0 27 روژان 1403/11/23 چرا ادبیات؟ ماریو بارگاس یوسا 3.7 13 صفحۀ 12 0 2 روژان 1403/11/23 چرا ادبیات؟ ماریو بارگاس یوسا 3.7 13 صفحۀ 13 0 2 روژان 1403/11/23 کتاب فروشی 24 ساعته آقای پنامبرا رابین اسلون 3.0 15 صفحۀ 85 میدونی،هنوز آدمایی وجود دارند که عاشق عطر و بوی کتابان. :))) 0 6 روژان 1403/11/20 چرا ادبیات؟ ماریو بارگاس یوسا 3.7 13 صفحۀ 13 0 31 روژان 1403/11/16 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 201 صفحۀ 172 دیگر اختیاری از خود نداشتم. سرش را آورد پایین و چشمم را بوسید. __________ ثانیه ای تحمل کردم . یک مرتبه دست انداختم به گردنش و لب های خشک او را به لبهای خودم چسباندم. گفت :(( فرنگیس,فرنگیس!)) . گفتم:(( جانم ،جانم!)) 0 0 روژان 1403/11/15 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 201 صفحۀ 168 من در منتهای لذت ، حتی هنگامی که در کورۀ سعادت گداخته میشوم ، باز مزۀ تلخ زهر زندگی را که ته زبانم هست میچشم. 0 2 روژان 1403/11/15 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 201 صفحۀ 168 برگشتم و با چشم های اشکبار در تاریکی شب به او نگاه کردم و گفتم:(( من دیگر جز شما هیچکس را ندارم که پناه و یار من باشد.)) دست انداخت و بازوی لخت مرا گرفت و چنان فشار داد که من احساس درد کردم. بازوی لخت مرا گرفت و تمام تن مرا به طرف خود کشید. 0 3 روژان 1403/11/14 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 201 صفحۀ 128 شاید همین دردی که امروز تحمل میکنی, راه نجات تو باشد. 0 70 روژان 1403/11/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 201 صفحۀ 107 دنبال پناهگاهی در این زندگی پرآشوب میگشتم. میخواستم چیزی پیدا کنم که خودم را به آن بچسبانم،بلکه این بحران روحی و اخلاقی که به من دست داده بود، سپری شود . 0 1 روژان 1403/11/9 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 201 صفحۀ 32 چه شیرین است، چه شیرین میتواند باشد. افسوس که ما تلخی آن را میچشیم. 0 1 روژان 1403/10/26 در ماه اوت همدیگر را می بینیم گابریل گارسیا مارکز 3.8 0 صفحۀ 53 شاید نمیدانست که وقتی زنی میخواهد برود ، هیچ نیروی انسانی و الهی نمیتواند مانع رفتن او شود. 0 2 روژان 1403/8/27 جاری چون رود شلی رید 0.0 صفحۀ 156 نوعی از غم وجود دارد که از غم فراتر است ،غمی که مانند شربت داغی وارد تمام شکاف های بودنِ انسان میشود، از قلب جاری میشود و آرام به تمام سلول ها و گردش خون نفوذ میکند تا این که دیگر هیچ چیز،نه زمین و نه آسمان ، نه حتی کف دست خودتان مانند قبل به نظر نمیرسد. این نوع از غم است که همهچیز را تغییر میدهد. 0 3 روژان 1403/8/25 عصیان یوزف روت 3.8 38 صفحۀ 70 چطور ممکن بود آدم همه چیزهایی را که تا ان روز لمس کرده فراموش کند اما دست آنی را نه... شاید دست ها هم برای خودشان حافظه داشتند. عجب! حافظه ای برای خودشان! وقتی آدم خوشحال است چه فکر های عجیب و غریبی که به ذهنش خطور نمیکند.. 0 15