بریدههای کتاب Roya Roya 14 ساعت پیش بیابان تاتارها دینو بوتزاتی 4.2 32 صفحۀ 100 زمان میگذشت و گریزش پیوسته تندتر میشد. ضرب منظم و بیصدایش عمر را قطعه قطعه میکرد. حتی یک لحظه توقف ممکن نبود، حتی برای نگاهی کوتاه به عقب. آدم میخواهد فریاد بزند: «بایست.. بایست.» اما میبیند که فریاد بیجاست. همه چیز در گریز است، آدمها، فصلها، ابرها، همه شتابانند. به سنگها بند میشوند، بر تارکِ صخرهها چنگ میاندازند، اما تلاش بیحاصل است. انگشتها بیرمق باز میشوند، بازوها بیحرکت فرومیافتند و آدمها با این شطِ به ظاهر کندِ حرکت، که هرگز نمیایستد بُرده میشوند. 0 0 Roya 14 ساعت پیش بیابان تاتارها دینو بوتزاتی 4.2 32 صفحۀ 135 او پی برد به اینکه انسانها، با وجود محبتی که ممکن است به هم داشته باشند تا چه پایه از هم دورند. پی برد به اینکه اگر کسی رنج ببرد رنجش مال خودش است. هیچکس نمیتواند که بارِ آن را ولو بس اندک از دل او بردارد. دریافت که اگر کسی دردمند باشد، حتی عاشقِ بیقرارش نمیتواند به سبب درد او درد بکشد و علت تنهاییِ انسان همین است. 0 0 Roya 14 ساعت پیش بیابان تاتارها دینو بوتزاتی 4.2 32 صفحۀ 130 هربار انسان برای اینکه بتواند به زندگی ادامه دهد مجبور بود که از نو بسیج شود. مراجع جدیدی برای مقایسه پیدا کند و دل خود را با نگاه کردن به ناکامتران تسلی بخشد. 0 0 Roya 3 روز پیش مرد صد ساله ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد یوناس یوناسون 3.7 53 صفحۀ 100 در موقعیتهای خاص بهترین کار این است که آدم نداند. یا دست کم بهترین راه این است که هیچ راهی برای اثبات اینکه چیزی را که میداند، میداند باقی نگذارد. 0 0 Roya 6 روز پیش جایی که خرچنگ ها آواز می خوانند دیلیا اوئنز 3.9 66 صفحۀ 100 وقتی کسی را از طرف دیگر رود از صمیم قلب دوست داشته باشی، هرگز آسیب نمیبینی. 0 0 Roya 6 روز پیش بیابان تاتارها دینو بوتزاتی 4.2 32 صفحۀ 15 و چون به تصویر خود در آینه چشم دوخت، روی چهرهای که بیهوده کوشیده بود دوست بدارد، لبخندی یافت که حقیقت نداشت. 0 0 Roya 6 روز پیش بیابان تاتارها دینو بوتزاتی 4.2 32 صفحۀ 60 آیا هنوز راه درازی باقیمانده است؟ نه، فقط باید از آن شطی که آن دور در پیش است گذشت و از آن تپههای سرسبز عبور کرد. اصلا چهبسا که هماکنون به مقصد رسیده باشیم. این درختها، این سبزهزارها، این خانههای سفید همانهایی نیستند که میجستیم؟ چندلحظهای خیال میکنیم چرا ومیخواهیم باستیم. بعد میشنویم که دورتر بهتر از اینها هست و باز به راه میافتیم، بیتشویش..به این شکل با دلی پرامید راهمان را دنبال میکنیم و روزها بلند و آرامند. خورشید در تارک آسمان است و چون غروب رسید انگاری با افسوس در افق ناپدید میشود. اما به جایی میرسیم که به غریزه روی برمیگردانیم و میبینیم که دروازهای پشت سرمان بسته شده و راه برگشت را بریده است. آن وقت حس میکنیم که چیزی عوض شده است. خورشید دیگر صبر نمیکند و بیحرکت بهنظر نمیآید، بلکه به تیزپایی در گریز است. فرصت تماشا نیست، زیرا به سرعت به سوی افق سرازیر میشود. میبینیم ابرها دیگر در سفرهی نیلگون آسمان بیحرکت نمیمانند، میگریزند. چنان شتابانند که از سر هم بالا میروند و درمییابیم که زمان پیش میشتابد و راه، ناگریز عاقبت به پایان میرسد. زمانی میرسد که دروازهای سنگین به سرعتِ برق پشت سر ما بسته میشود و نالهی قفل آن را میشنویم و دیگر امکان بازگشت نیست. 0 0 Roya 6 روز پیش بیابان تاتارها دینو بوتزاتی 4.2 32 صفحۀ 30 وای بر او اگر بتواند روزی را ببیند که به پایان راه رسیده است و بر کرانهی دریای بیرنگ و آسمانِ یکدستِ ابرپوش ایستاده است و در اطرافش نه خانهای است و نه درختی و نه آدمیزادهای و نه حتی یک شاخه علف و تا دنیا دنیا بوده، همین بوده است. 0 10 Roya 6 روز پیش بیابان تاتارها دینو بوتزاتی 4.2 32 صفحۀ 44 چه اشتباه غمانگیزی! چه بسا که احساسهای ما همه همنیطور باشد. خود را میان موجوداتی شبیه به خود میپنداریم اما جز یخبندان و سنگستانی که به زبان نامفهوم سخن میگوید چیزی در اطرافمان نیست. میخواهیم به دوستی درود بگوییم و دست پیش میبریم که دستی را بفشاریم، اما دست به لختی فرومیافتد. لبخند بر لبمان میخشکد زیرا درمییابیم که کاملا تنهاییم. 0 1 Roya 1404/5/10 مرد صد ساله ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد یوناس یوناسون 3.7 53 صفحۀ 47 علاقهی شدید آلن به مسائل روز دنیا به این معنی نبود که او تمایلی به تغییر دادن جهان داشت. 0 0 Roya 1404/5/10 عادت می کنیم زویا پیرزاد 3.3 39 صفحۀ 21 توی شکم ماه منیر که بودی خدابیامرز اسم بنگاه را کرد صارم و پسر. تو که به دنیا آمدی گفت: ″فرقش چی؟″ و اسم را عوض نکرد.» دست کشید به دامنش. «تو هم که تابلو را عوض نکردی.» نفس بلندی کشید. «به قول خودش، فرقش چی؟» پسته را توی دستش پوست کَند. «فقط کاش بود و میدید که فرقش هیچچی.» 0 0 Roya 1404/5/10 مرد صد ساله ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد یوناس یوناسون 3.7 53 صفحۀ 41 به نظر آلن لازم نبود در قرن هفدهم آدمها اینهمه همدیگر را بکشند. کافی بود کمی صبور باشند و آخرش بلخره همهشان میمردند. ژولیس گفت که در مورد همهی زمانها میشود همین را گفت. 0 1
بریدههای کتاب Roya Roya 14 ساعت پیش بیابان تاتارها دینو بوتزاتی 4.2 32 صفحۀ 100 زمان میگذشت و گریزش پیوسته تندتر میشد. ضرب منظم و بیصدایش عمر را قطعه قطعه میکرد. حتی یک لحظه توقف ممکن نبود، حتی برای نگاهی کوتاه به عقب. آدم میخواهد فریاد بزند: «بایست.. بایست.» اما میبیند که فریاد بیجاست. همه چیز در گریز است، آدمها، فصلها، ابرها، همه شتابانند. به سنگها بند میشوند، بر تارکِ صخرهها چنگ میاندازند، اما تلاش بیحاصل است. انگشتها بیرمق باز میشوند، بازوها بیحرکت فرومیافتند و آدمها با این شطِ به ظاهر کندِ حرکت، که هرگز نمیایستد بُرده میشوند. 0 0 Roya 14 ساعت پیش بیابان تاتارها دینو بوتزاتی 4.2 32 صفحۀ 135 او پی برد به اینکه انسانها، با وجود محبتی که ممکن است به هم داشته باشند تا چه پایه از هم دورند. پی برد به اینکه اگر کسی رنج ببرد رنجش مال خودش است. هیچکس نمیتواند که بارِ آن را ولو بس اندک از دل او بردارد. دریافت که اگر کسی دردمند باشد، حتی عاشقِ بیقرارش نمیتواند به سبب درد او درد بکشد و علت تنهاییِ انسان همین است. 0 0 Roya 14 ساعت پیش بیابان تاتارها دینو بوتزاتی 4.2 32 صفحۀ 130 هربار انسان برای اینکه بتواند به زندگی ادامه دهد مجبور بود که از نو بسیج شود. مراجع جدیدی برای مقایسه پیدا کند و دل خود را با نگاه کردن به ناکامتران تسلی بخشد. 0 0 Roya 3 روز پیش مرد صد ساله ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد یوناس یوناسون 3.7 53 صفحۀ 100 در موقعیتهای خاص بهترین کار این است که آدم نداند. یا دست کم بهترین راه این است که هیچ راهی برای اثبات اینکه چیزی را که میداند، میداند باقی نگذارد. 0 0 Roya 6 روز پیش جایی که خرچنگ ها آواز می خوانند دیلیا اوئنز 3.9 66 صفحۀ 100 وقتی کسی را از طرف دیگر رود از صمیم قلب دوست داشته باشی، هرگز آسیب نمیبینی. 0 0 Roya 6 روز پیش بیابان تاتارها دینو بوتزاتی 4.2 32 صفحۀ 15 و چون به تصویر خود در آینه چشم دوخت، روی چهرهای که بیهوده کوشیده بود دوست بدارد، لبخندی یافت که حقیقت نداشت. 0 0 Roya 6 روز پیش بیابان تاتارها دینو بوتزاتی 4.2 32 صفحۀ 60 آیا هنوز راه درازی باقیمانده است؟ نه، فقط باید از آن شطی که آن دور در پیش است گذشت و از آن تپههای سرسبز عبور کرد. اصلا چهبسا که هماکنون به مقصد رسیده باشیم. این درختها، این سبزهزارها، این خانههای سفید همانهایی نیستند که میجستیم؟ چندلحظهای خیال میکنیم چرا ومیخواهیم باستیم. بعد میشنویم که دورتر بهتر از اینها هست و باز به راه میافتیم، بیتشویش..به این شکل با دلی پرامید راهمان را دنبال میکنیم و روزها بلند و آرامند. خورشید در تارک آسمان است و چون غروب رسید انگاری با افسوس در افق ناپدید میشود. اما به جایی میرسیم که به غریزه روی برمیگردانیم و میبینیم که دروازهای پشت سرمان بسته شده و راه برگشت را بریده است. آن وقت حس میکنیم که چیزی عوض شده است. خورشید دیگر صبر نمیکند و بیحرکت بهنظر نمیآید، بلکه به تیزپایی در گریز است. فرصت تماشا نیست، زیرا به سرعت به سوی افق سرازیر میشود. میبینیم ابرها دیگر در سفرهی نیلگون آسمان بیحرکت نمیمانند، میگریزند. چنان شتابانند که از سر هم بالا میروند و درمییابیم که زمان پیش میشتابد و راه، ناگریز عاقبت به پایان میرسد. زمانی میرسد که دروازهای سنگین به سرعتِ برق پشت سر ما بسته میشود و نالهی قفل آن را میشنویم و دیگر امکان بازگشت نیست. 0 0 Roya 6 روز پیش بیابان تاتارها دینو بوتزاتی 4.2 32 صفحۀ 30 وای بر او اگر بتواند روزی را ببیند که به پایان راه رسیده است و بر کرانهی دریای بیرنگ و آسمانِ یکدستِ ابرپوش ایستاده است و در اطرافش نه خانهای است و نه درختی و نه آدمیزادهای و نه حتی یک شاخه علف و تا دنیا دنیا بوده، همین بوده است. 0 10 Roya 6 روز پیش بیابان تاتارها دینو بوتزاتی 4.2 32 صفحۀ 44 چه اشتباه غمانگیزی! چه بسا که احساسهای ما همه همنیطور باشد. خود را میان موجوداتی شبیه به خود میپنداریم اما جز یخبندان و سنگستانی که به زبان نامفهوم سخن میگوید چیزی در اطرافمان نیست. میخواهیم به دوستی درود بگوییم و دست پیش میبریم که دستی را بفشاریم، اما دست به لختی فرومیافتد. لبخند بر لبمان میخشکد زیرا درمییابیم که کاملا تنهاییم. 0 1 Roya 1404/5/10 مرد صد ساله ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد یوناس یوناسون 3.7 53 صفحۀ 47 علاقهی شدید آلن به مسائل روز دنیا به این معنی نبود که او تمایلی به تغییر دادن جهان داشت. 0 0 Roya 1404/5/10 عادت می کنیم زویا پیرزاد 3.3 39 صفحۀ 21 توی شکم ماه منیر که بودی خدابیامرز اسم بنگاه را کرد صارم و پسر. تو که به دنیا آمدی گفت: ″فرقش چی؟″ و اسم را عوض نکرد.» دست کشید به دامنش. «تو هم که تابلو را عوض نکردی.» نفس بلندی کشید. «به قول خودش، فرقش چی؟» پسته را توی دستش پوست کَند. «فقط کاش بود و میدید که فرقش هیچچی.» 0 0 Roya 1404/5/10 مرد صد ساله ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد یوناس یوناسون 3.7 53 صفحۀ 41 به نظر آلن لازم نبود در قرن هفدهم آدمها اینهمه همدیگر را بکشند. کافی بود کمی صبور باشند و آخرش بلخره همهشان میمردند. ژولیس گفت که در مورد همهی زمانها میشود همین را گفت. 0 1