بریدهای از کتاب بیابان تاتارها اثر دینو بوتزاتی
6 روز پیش
صفحۀ 60
آیا هنوز راه درازی باقیمانده است؟ نه، فقط باید از آن شطی که آن دور در پیش است گذشت و از آن تپههای سرسبز عبور کرد. اصلا چهبسا که هماکنون به مقصد رسیده باشیم. این درختها، این سبزهزارها، این خانههای سفید همانهایی نیستند که میجستیم؟ چندلحظهای خیال میکنیم چرا ومیخواهیم باستیم. بعد میشنویم که دورتر بهتر از اینها هست و باز به راه میافتیم، بیتشویش..به این شکل با دلی پرامید راهمان را دنبال میکنیم و روزها بلند و آرامند. خورشید در تارک آسمان است و چون غروب رسید انگاری با افسوس در افق ناپدید میشود. اما به جایی میرسیم که به غریزه روی برمیگردانیم و میبینیم که دروازهای پشت سرمان بسته شده و راه برگشت را بریده است. آن وقت حس میکنیم که چیزی عوض شده است. خورشید دیگر صبر نمیکند و بیحرکت بهنظر نمیآید، بلکه به تیزپایی در گریز است. فرصت تماشا نیست، زیرا به سرعت به سوی افق سرازیر میشود. میبینیم ابرها دیگر در سفرهی نیلگون آسمان بیحرکت نمیمانند، میگریزند. چنان شتابانند که از سر هم بالا میروند و درمییابیم که زمان پیش میشتابد و راه، ناگریز عاقبت به پایان میرسد. زمانی میرسد که دروازهای سنگین به سرعتِ برق پشت سر ما بسته میشود و نالهی قفل آن را میشنویم و دیگر امکان بازگشت نیست.
آیا هنوز راه درازی باقیمانده است؟ نه، فقط باید از آن شطی که آن دور در پیش است گذشت و از آن تپههای سرسبز عبور کرد. اصلا چهبسا که هماکنون به مقصد رسیده باشیم. این درختها، این سبزهزارها، این خانههای سفید همانهایی نیستند که میجستیم؟ چندلحظهای خیال میکنیم چرا ومیخواهیم باستیم. بعد میشنویم که دورتر بهتر از اینها هست و باز به راه میافتیم، بیتشویش..به این شکل با دلی پرامید راهمان را دنبال میکنیم و روزها بلند و آرامند. خورشید در تارک آسمان است و چون غروب رسید انگاری با افسوس در افق ناپدید میشود. اما به جایی میرسیم که به غریزه روی برمیگردانیم و میبینیم که دروازهای پشت سرمان بسته شده و راه برگشت را بریده است. آن وقت حس میکنیم که چیزی عوض شده است. خورشید دیگر صبر نمیکند و بیحرکت بهنظر نمیآید، بلکه به تیزپایی در گریز است. فرصت تماشا نیست، زیرا به سرعت به سوی افق سرازیر میشود. میبینیم ابرها دیگر در سفرهی نیلگون آسمان بیحرکت نمیمانند، میگریزند. چنان شتابانند که از سر هم بالا میروند و درمییابیم که زمان پیش میشتابد و راه، ناگریز عاقبت به پایان میرسد. زمانی میرسد که دروازهای سنگین به سرعتِ برق پشت سر ما بسته میشود و نالهی قفل آن را میشنویم و دیگر امکان بازگشت نیست.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.