بریدههای کتاب نرگس نرگس 1404/4/22 اگر به خودم برگردم: ده جستار درباره پرسه در شهر والریا لوئیسلی 3.5 24 صفحۀ 66 ولی نوستالژی همیشه نوستالژی گذشته نیست. بعضی چیزها از قبل نوستالژی ایجاد میکنند: فضاهایی که به محض یافتنشان میدانیم از دست خواهند رفت، جاهایی که میدانیم در آنها خوشحالتر از هر زمانی در آینده خواهیم بود. در این مواقع روح به دور خودش میچرخد، انگار بخواهد تماشای زمان حال خودش از آینده را بازنمایی کند. شبیه چشمی که از جایی در آینده به خودش نگاه میکند، حالِ دوردستش را میبیند و مشتاقش است. 0 3 نرگس 1404/4/21 اگر به خودم برگردم: ده جستار درباره پرسه در شهر والریا لوئیسلی 3.5 24 صفحۀ 29 ناشناسی یعنی غیاب شاخصه. چهرهٔ نوزاد تقریباً هیچ حالت مشخصی در خود ندارد و بهتدریج جزئیاتی پیدا میکند که قابل شناساییاش میکنند. چهره هرچه سنش بالاتر میرود، وضوح و جزئیات بیشتری پیدا میکند و همزمان خودش را بیشتر و بیشتر در معرض نگاه غریبهها قرار میدهد. [...] به این ترتیب است که چهره کمکم وضوحی را که در طول زمان به دست آورده از دست میدهد. انگار بعد از این همه دیده شدن از دریچهٔ چشم غریبهها بخواهد برگردد به آن اصل شکلنگرفتهاش. این اتفاق خوبی است چون تراکم جزئیاتی که چهره با گذر زمان به دست میآورد [...] با از دست رفتن هویت از آن سو به تعادل میرسند. در آغاز و در پایان، وقتی آدمی زنده است، چهرهاش به ناشناسی میل میکند. پس طبیعی است که مرده دیگر اصلاً چهرهای نداشته باشد. بههرحال چهرهٔ مردهها باید شبیه آن گلبرگهای سفید و بینامی باشد که به شاخه چسبیدهاند. 0 3 نرگس 1404/4/21 اگر به خودم برگردم: ده جستار درباره پرسه در شهر والریا لوئیسلی 3.5 24 صفحۀ 27 ولی شاید هر آدمی فقط دو سکونتگاه حقیقی داشته باشد: خانهٔ کودکی و قبر. تمام فضاهای دیگری که ساکنشان میشویم طیفی خاکستریاند از آن خانهٔ اول؛ تناوب محویاند از دیوارهایی که آخرش میرسند به گور یا گلدان خاکستر مرده: خُردترین جزء از بینهایت تقسیمات فضا که بدن انسان میتواند در آن جا شود. 0 9 نرگس 1404/4/20 تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 21 صفحۀ 349 شايد برخی تصور كنند زندگی دارالتجارهای بيش نيست، بدهبستانی بكنند و بگذرند، در حالیكه اگر عقابوار نگاه كنند خواهند فهميد زندگی يک قمارخانه است. قمارخانهای كه هميشه فرصت بازی به دست تو نمیافتد، فقط گاهی امكانش را پيدا میكنی. آن هم اگر قاعدهٔ بازی را بلد باشی. آن هم اگر دست آخر را ببازی، و بزنی به سيم آخر. عزيز دلم، میدانی سيم آخر چيست؟ همه خيال میكنند كه سيمِ آخر ساز است. حتا يک نوازندهٔ بیسواد روی صحنه زد به سيم آخر تارش گفت: اين هم سيم آخر! اما سيم آخر يعنی وقتی میرفتند قمار، سكهٔ زرشان را كه میباختند، جيبشان را میگشتند، آخرين سكهٔ سيم را هم به قمار میزدند. میزدند به سيم آخر، به اميد بردن همهٔ هستی، يا به باد دادن آخرين سكهٔ نيستي. 0 8 نرگس 1404/4/20 تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 21 صفحۀ 346 آدمها آمدند و در گريههام زندگی كردند و رفتند. 0 20 نرگس 1404/4/20 تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 21 صفحۀ 347 آدم وقتی به سرنوشت محتوم خود واقف میشود، وا میدهد، و میفهمد كه سخت نيست. يک محكوم به اعدام كه لحظههای آخر را شمارش میكند، شانههاش را بالا میاندازد و به آسانی تن میدهد، فقط فكر كردن به اين موضوعات است كه سخت و كشنده میشود. وگرنه زمانی كه به سرنوشت محتومی محكوم شوی، آسان وا میگذاری. 0 5 نرگس 1404/4/18 تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 21 صفحۀ 308 زندگی يعنی سيرک، بچهشيرهايی كوچولو كه شلاق بر تنشان میچسبد تا به حلقهٔ آتش نگاه كنند، تكهای گوشت نيمپز آبدار، يک شلاق، حلقهٔ آتش، مربی، گوشت، شلاق، نگاه، مربی، شلاق، اشک، و بعد ارادهٔ پريدن. بچهشيرها زود ياد میگيرند كه از حلقهٔ آتش بگذرند، روزی میرسد بهزودی كه شلاق بر تنشان فرود نمیآيد، ولی حركت شلاق در هوا و تركيدنش بر زمين همهٔ درد كودكی را باز میگرداند تا شير خسته از حلقه بگذرد كه شب بتواند تنهايیاش را مرور كند. شايد زنها اينجوری مادر میشوند، و مردها اينجوری پا به ميدان مبارزه میگذارند. بعد اشارهٔ يک شلاق كافی است كه هركس با پيشداوری خود زندگی را تعريف كند. دلم میخواست بی شلاق از حلقهٔ آتش بگذرم تا مربی دست از سرم بردارد، و همه چيز تمام شود. سوت و شور تماشاچيان برام اهميتی نداشت. 0 5 نرگس 1404/4/15 تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 21 صفحۀ 270 دكتر برنارد گفت: «زمان جنگ من پنجساله بودم، مردم توی خيابان دنبال غذا میگشتند و هيچ چيز پيدا نمیكردند. يادم هست مادرم توی سطل آشغال دنبال چيزی میگشت كه من و برادرم از گرسنگی نميريم. سرما، وحشت، خرابی، آمريكا، شوروی، میدانی؟ شماها هنوز نمیتوانيد بفهميد كه مردم اينجا چه روزگاری گذراندهاند. برای همين ياد گرفتهاند كه بهراحتی بگويند نه، و گاز را بگيرند.» قرار نيست همهٔ ملتهای جهان سختیها و مصائب آلمانیها را دوباره تجربه كنند كه! ما هم تجربههای خودمان را داريم. ما هميشه صدای انفجار شنيدهايم، مدام به ما تجاوز شده، ما هم به محبت نياز داريم. شايد دليلش اين چيزها باشد كه ما كلمهٔ نه را برای دوست و رفيق هرگز به كار نمیبريم. حتی برای آشنايان هم به كار نمیبريم. به رهگذران هم نمیتوانيم بهآسانی نه بگوييم. 0 4 نرگس 1404/4/6 تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 21 صفحۀ 153 هی! آدم در تنهایی است که میپوسد و پوک میشود و خودش هم حالیش نیست. میدانی؟ تنهایی مثل ته کفش میماند؛ یکباره نگاه میکنی میبینی سوراخ شده. یکباره میفهمی که یک چیزی دیگر نیست. 0 5 نرگس 1404/4/4 تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 21 صفحۀ 114 «من که جز تو کسی را ندارم، ولی چرا تو را هم ندارم؟» 0 6 نرگس 1404/4/4 تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 21 صفحۀ 100 تاریخ مثل یک صفحهٔ کاغذ است که ما روی پهنهاش زندگی میکنیم و درد میکشیم، دردی به پهنای کاغذ. وقتی گذشتیم در پروندهٔ تاریخ به شکل خطی دیده میشویم، همان خط لبهٔ کاغذ. گاهی هم اصلاً دیده نمیشویم. 0 5 نرگس 1404/4/4 تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 21 صفحۀ 88 همیشه میخواستم بدانم مرز احساس و منطق کجا تعیین میشود. در آلمان فهمیدم مرز احساس و منطق در فرهنگ تعیین میشود، در درازای تاریخ، آلمانیها کانت دارند و ما حافظ. 0 3 نرگس 1404/4/4 تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 21 صفحۀ 83 «جنگ کی تمام میشود؟» احمد گفت: «نمیشود حدس زد. فقط تجربهٔ من از جنگ جوری شده که با نگاه کردن به فضا میفهمم جنگ چقدر به عمق فاجعه رسیده. [...] در هر جنگی باید به چروک پیشانی زنها نگاه کرد یا به درهمشکستگی پلها.» 0 3 نرگس 1404/4/4 تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 21 صفحۀ 24 چقدر مامان زیبا بود! زیبا و دلشکسته. 0 3 نرگس 1404/4/4 تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 21 صفحۀ 23 فکر کردم که تقدیر مثل گلوله همیشه در راه است؛ گاهی پنج دقیقه دیر میرسی گاه زود، و بعد مسیر زندگیات عوض میشود. میتوانستی مرده باشی، و زندهای. 0 3 نرگس 1404/4/4 تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 21 صفحۀ 10 رادیو داشت آهنگی از آرو پرت پخش میکرد که تا آن روز نشنیده بودم و نداشتمش. چقدر آهنگهای قشنگ در این دنیا وجود داشت که من نشنیده بودم. چقدر چهرههای زیبا از برابرم گذشتند که من آنها را ندیدم، چقدر رؤیاهای عجیب دیدم که وقتی بیدار شدم، هرگز دیگر به یادم نیامد، و بوی عطری ازدسترفته در دلم چنگ زد که همیشه تا همیشه خودم را نبخشم. زندگی یعنی چه؟ 0 3 نرگس 1404/4/4 تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 21 صفحۀ 10 همیشه نصفهنیمه، همیشه ناتمام، همیشه جایی ناگهان قطع میشدم. 0 4 نرگس 1404/4/1 سال بلوا عباس معروفی 4.2 210 صفحۀ 266 گفتم: «هیچ ساعتی دقیق نیست.» و هیچ چیز مال خود آدم نیست مگر همان چیزهایی که خیال میکند دلبستگیهایی به آن دارد. بعد یکییکی آنها را از آدم میگیرند و تنها یک سر میماند، آن هم بر نیزه. 0 7 نرگس 1404/4/1 سال بلوا عباس معروفی 4.2 210 صفحۀ 249 این همه رنج، این همه زخم، و این همه غصه کافی نبود که این همه دار و تیر و تفنگ میساختند؟ 0 8 نرگس 1404/4/1 سال بلوا عباس معروفی 4.2 210 صفحۀ 207 «حالا دیگر دنبال برادرهام نمیگردم.» «پس دنبال کی میگردی؟» «خودم.» «مگر کجایی؟» «توی دستهای تو، لای موهای تو. کارم ساخته شده.» 0 5
بریدههای کتاب نرگس نرگس 1404/4/22 اگر به خودم برگردم: ده جستار درباره پرسه در شهر والریا لوئیسلی 3.5 24 صفحۀ 66 ولی نوستالژی همیشه نوستالژی گذشته نیست. بعضی چیزها از قبل نوستالژی ایجاد میکنند: فضاهایی که به محض یافتنشان میدانیم از دست خواهند رفت، جاهایی که میدانیم در آنها خوشحالتر از هر زمانی در آینده خواهیم بود. در این مواقع روح به دور خودش میچرخد، انگار بخواهد تماشای زمان حال خودش از آینده را بازنمایی کند. شبیه چشمی که از جایی در آینده به خودش نگاه میکند، حالِ دوردستش را میبیند و مشتاقش است. 0 3 نرگس 1404/4/21 اگر به خودم برگردم: ده جستار درباره پرسه در شهر والریا لوئیسلی 3.5 24 صفحۀ 29 ناشناسی یعنی غیاب شاخصه. چهرهٔ نوزاد تقریباً هیچ حالت مشخصی در خود ندارد و بهتدریج جزئیاتی پیدا میکند که قابل شناساییاش میکنند. چهره هرچه سنش بالاتر میرود، وضوح و جزئیات بیشتری پیدا میکند و همزمان خودش را بیشتر و بیشتر در معرض نگاه غریبهها قرار میدهد. [...] به این ترتیب است که چهره کمکم وضوحی را که در طول زمان به دست آورده از دست میدهد. انگار بعد از این همه دیده شدن از دریچهٔ چشم غریبهها بخواهد برگردد به آن اصل شکلنگرفتهاش. این اتفاق خوبی است چون تراکم جزئیاتی که چهره با گذر زمان به دست میآورد [...] با از دست رفتن هویت از آن سو به تعادل میرسند. در آغاز و در پایان، وقتی آدمی زنده است، چهرهاش به ناشناسی میل میکند. پس طبیعی است که مرده دیگر اصلاً چهرهای نداشته باشد. بههرحال چهرهٔ مردهها باید شبیه آن گلبرگهای سفید و بینامی باشد که به شاخه چسبیدهاند. 0 3 نرگس 1404/4/21 اگر به خودم برگردم: ده جستار درباره پرسه در شهر والریا لوئیسلی 3.5 24 صفحۀ 27 ولی شاید هر آدمی فقط دو سکونتگاه حقیقی داشته باشد: خانهٔ کودکی و قبر. تمام فضاهای دیگری که ساکنشان میشویم طیفی خاکستریاند از آن خانهٔ اول؛ تناوب محویاند از دیوارهایی که آخرش میرسند به گور یا گلدان خاکستر مرده: خُردترین جزء از بینهایت تقسیمات فضا که بدن انسان میتواند در آن جا شود. 0 9 نرگس 1404/4/20 تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 21 صفحۀ 349 شايد برخی تصور كنند زندگی دارالتجارهای بيش نيست، بدهبستانی بكنند و بگذرند، در حالیكه اگر عقابوار نگاه كنند خواهند فهميد زندگی يک قمارخانه است. قمارخانهای كه هميشه فرصت بازی به دست تو نمیافتد، فقط گاهی امكانش را پيدا میكنی. آن هم اگر قاعدهٔ بازی را بلد باشی. آن هم اگر دست آخر را ببازی، و بزنی به سيم آخر. عزيز دلم، میدانی سيم آخر چيست؟ همه خيال میكنند كه سيمِ آخر ساز است. حتا يک نوازندهٔ بیسواد روی صحنه زد به سيم آخر تارش گفت: اين هم سيم آخر! اما سيم آخر يعنی وقتی میرفتند قمار، سكهٔ زرشان را كه میباختند، جيبشان را میگشتند، آخرين سكهٔ سيم را هم به قمار میزدند. میزدند به سيم آخر، به اميد بردن همهٔ هستی، يا به باد دادن آخرين سكهٔ نيستي. 0 8 نرگس 1404/4/20 تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 21 صفحۀ 346 آدمها آمدند و در گريههام زندگی كردند و رفتند. 0 20 نرگس 1404/4/20 تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 21 صفحۀ 347 آدم وقتی به سرنوشت محتوم خود واقف میشود، وا میدهد، و میفهمد كه سخت نيست. يک محكوم به اعدام كه لحظههای آخر را شمارش میكند، شانههاش را بالا میاندازد و به آسانی تن میدهد، فقط فكر كردن به اين موضوعات است كه سخت و كشنده میشود. وگرنه زمانی كه به سرنوشت محتومی محكوم شوی، آسان وا میگذاری. 0 5 نرگس 1404/4/18 تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 21 صفحۀ 308 زندگی يعنی سيرک، بچهشيرهايی كوچولو كه شلاق بر تنشان میچسبد تا به حلقهٔ آتش نگاه كنند، تكهای گوشت نيمپز آبدار، يک شلاق، حلقهٔ آتش، مربی، گوشت، شلاق، نگاه، مربی، شلاق، اشک، و بعد ارادهٔ پريدن. بچهشيرها زود ياد میگيرند كه از حلقهٔ آتش بگذرند، روزی میرسد بهزودی كه شلاق بر تنشان فرود نمیآيد، ولی حركت شلاق در هوا و تركيدنش بر زمين همهٔ درد كودكی را باز میگرداند تا شير خسته از حلقه بگذرد كه شب بتواند تنهايیاش را مرور كند. شايد زنها اينجوری مادر میشوند، و مردها اينجوری پا به ميدان مبارزه میگذارند. بعد اشارهٔ يک شلاق كافی است كه هركس با پيشداوری خود زندگی را تعريف كند. دلم میخواست بی شلاق از حلقهٔ آتش بگذرم تا مربی دست از سرم بردارد، و همه چيز تمام شود. سوت و شور تماشاچيان برام اهميتی نداشت. 0 5 نرگس 1404/4/15 تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 21 صفحۀ 270 دكتر برنارد گفت: «زمان جنگ من پنجساله بودم، مردم توی خيابان دنبال غذا میگشتند و هيچ چيز پيدا نمیكردند. يادم هست مادرم توی سطل آشغال دنبال چيزی میگشت كه من و برادرم از گرسنگی نميريم. سرما، وحشت، خرابی، آمريكا، شوروی، میدانی؟ شماها هنوز نمیتوانيد بفهميد كه مردم اينجا چه روزگاری گذراندهاند. برای همين ياد گرفتهاند كه بهراحتی بگويند نه، و گاز را بگيرند.» قرار نيست همهٔ ملتهای جهان سختیها و مصائب آلمانیها را دوباره تجربه كنند كه! ما هم تجربههای خودمان را داريم. ما هميشه صدای انفجار شنيدهايم، مدام به ما تجاوز شده، ما هم به محبت نياز داريم. شايد دليلش اين چيزها باشد كه ما كلمهٔ نه را برای دوست و رفيق هرگز به كار نمیبريم. حتی برای آشنايان هم به كار نمیبريم. به رهگذران هم نمیتوانيم بهآسانی نه بگوييم. 0 4 نرگس 1404/4/6 تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 21 صفحۀ 153 هی! آدم در تنهایی است که میپوسد و پوک میشود و خودش هم حالیش نیست. میدانی؟ تنهایی مثل ته کفش میماند؛ یکباره نگاه میکنی میبینی سوراخ شده. یکباره میفهمی که یک چیزی دیگر نیست. 0 5 نرگس 1404/4/4 تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 21 صفحۀ 114 «من که جز تو کسی را ندارم، ولی چرا تو را هم ندارم؟» 0 6 نرگس 1404/4/4 تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 21 صفحۀ 100 تاریخ مثل یک صفحهٔ کاغذ است که ما روی پهنهاش زندگی میکنیم و درد میکشیم، دردی به پهنای کاغذ. وقتی گذشتیم در پروندهٔ تاریخ به شکل خطی دیده میشویم، همان خط لبهٔ کاغذ. گاهی هم اصلاً دیده نمیشویم. 0 5 نرگس 1404/4/4 تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 21 صفحۀ 88 همیشه میخواستم بدانم مرز احساس و منطق کجا تعیین میشود. در آلمان فهمیدم مرز احساس و منطق در فرهنگ تعیین میشود، در درازای تاریخ، آلمانیها کانت دارند و ما حافظ. 0 3 نرگس 1404/4/4 تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 21 صفحۀ 83 «جنگ کی تمام میشود؟» احمد گفت: «نمیشود حدس زد. فقط تجربهٔ من از جنگ جوری شده که با نگاه کردن به فضا میفهمم جنگ چقدر به عمق فاجعه رسیده. [...] در هر جنگی باید به چروک پیشانی زنها نگاه کرد یا به درهمشکستگی پلها.» 0 3 نرگس 1404/4/4 تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 21 صفحۀ 24 چقدر مامان زیبا بود! زیبا و دلشکسته. 0 3 نرگس 1404/4/4 تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 21 صفحۀ 23 فکر کردم که تقدیر مثل گلوله همیشه در راه است؛ گاهی پنج دقیقه دیر میرسی گاه زود، و بعد مسیر زندگیات عوض میشود. میتوانستی مرده باشی، و زندهای. 0 3 نرگس 1404/4/4 تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 21 صفحۀ 10 رادیو داشت آهنگی از آرو پرت پخش میکرد که تا آن روز نشنیده بودم و نداشتمش. چقدر آهنگهای قشنگ در این دنیا وجود داشت که من نشنیده بودم. چقدر چهرههای زیبا از برابرم گذشتند که من آنها را ندیدم، چقدر رؤیاهای عجیب دیدم که وقتی بیدار شدم، هرگز دیگر به یادم نیامد، و بوی عطری ازدسترفته در دلم چنگ زد که همیشه تا همیشه خودم را نبخشم. زندگی یعنی چه؟ 0 3 نرگس 1404/4/4 تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 21 صفحۀ 10 همیشه نصفهنیمه، همیشه ناتمام، همیشه جایی ناگهان قطع میشدم. 0 4 نرگس 1404/4/1 سال بلوا عباس معروفی 4.2 210 صفحۀ 266 گفتم: «هیچ ساعتی دقیق نیست.» و هیچ چیز مال خود آدم نیست مگر همان چیزهایی که خیال میکند دلبستگیهایی به آن دارد. بعد یکییکی آنها را از آدم میگیرند و تنها یک سر میماند، آن هم بر نیزه. 0 7 نرگس 1404/4/1 سال بلوا عباس معروفی 4.2 210 صفحۀ 249 این همه رنج، این همه زخم، و این همه غصه کافی نبود که این همه دار و تیر و تفنگ میساختند؟ 0 8 نرگس 1404/4/1 سال بلوا عباس معروفی 4.2 210 صفحۀ 207 «حالا دیگر دنبال برادرهام نمیگردم.» «پس دنبال کی میگردی؟» «خودم.» «مگر کجایی؟» «توی دستهای تو، لای موهای تو. کارم ساخته شده.» 0 5