بریدههای کتاب نرگس نرگس 3 روز پیش تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 15 صفحۀ 153 هی! آدم در تنهایی است که میپوسد و پوک میشود و خودش هم حالیش نیست. میدانی؟ تنهایی مثل ته کفش میماند؛ یکباره نگاه میکنی میبینی سوراخ شده. یکباره میفهمی که یک چیزی دیگر نیست. 0 4 نرگس 4 روز پیش تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 15 صفحۀ 114 «من که جز تو کسی را ندارم، ولی چرا تو را هم ندارم؟» 0 5 نرگس 4 روز پیش تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 15 صفحۀ 100 تاریخ مثل یک صفحهٔ کاغذ است که ما روی پهنهاش زندگی میکنیم و درد میکشیم، دردی به پهنای کاغذ. وقتی گذشتیم در پروندهٔ تاریخ به شکل خطی دیده میشویم، همان خط لبهٔ کاغذ. گاهی هم اصلاً دیده نمیشویم. 0 4 نرگس 4 روز پیش تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 15 صفحۀ 88 همیشه میخواستم بدانم مرز احساس و منطق کجا تعیین میشود. در آلمان فهمیدم مرز احساس و منطق در فرهنگ تعیین میشود، در درازای تاریخ، آلمانیها کانت دارند و ما حافظ. 0 3 نرگس 4 روز پیش تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 15 صفحۀ 83 «جنگ کی تمام میشود؟» احمد گفت: «نمیشود حدس زد. فقط تجربهٔ من از جنگ جوری شده که با نگاه کردن به فضا میفهمم جنگ چقدر به عمق فاجعه رسیده. [...] در هر جنگی باید به چروک پیشانی زنها نگاه کرد یا به درهمشکستگی پلها.» 0 3 نرگس 4 روز پیش تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 15 صفحۀ 24 چقدر مامان زیبا بود! زیبا و دلشکسته. 0 3 نرگس 4 روز پیش تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 15 صفحۀ 23 فکر کردم که تقدیر مثل گلوله همیشه در راه است؛ گاهی پنج دقیقه دیر میرسی گاه زود، و بعد مسیر زندگیات عوض میشود. میتوانستی مرده باشی، و زندهای. 0 3 نرگس 4 روز پیش تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 15 صفحۀ 10 رادیو داشت آهنگی از آرو پرت پخش میکرد که تا آن روز نشنیده بودم و نداشتمش. چقدر آهنگهای قشنگ در این دنیا وجود داشت که من نشنیده بودم. چقدر چهرههای زیبا از برابرم گذشتند که من آنها را ندیدم، چقدر رؤیاهای عجیب دیدم که وقتی بیدار شدم، هرگز دیگر به یادم نیامد، و بوی عطری ازدسترفته در دلم چنگ زد که همیشه تا همیشه خودم را نبخشم. زندگی یعنی چه؟ 0 3 نرگس 4 روز پیش تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 15 صفحۀ 10 همیشه نصفهنیمه، همیشه ناتمام، همیشه جایی ناگهان قطع میشدم. 0 3 نرگس 7 روز پیش سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 266 گفتم: «هیچ ساعتی دقیق نیست.» و هیچ چیز مال خود آدم نیست مگر همان چیزهایی که خیال میکند دلبستگیهایی به آن دارد. بعد یکییکی آنها را از آدم میگیرند و تنها یک سر میماند، آن هم بر نیزه. 0 7 نرگس 7 روز پیش سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 249 این همه رنج، این همه زخم، و این همه غصه کافی نبود که این همه دار و تیر و تفنگ میساختند؟ 0 7 نرگس 7 روز پیش سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 207 «حالا دیگر دنبال برادرهام نمیگردم.» «پس دنبال کی میگردی؟» «خودم.» «مگر کجایی؟» «توی دستهای تو، لای موهای تو. کارم ساخته شده.» 0 5 نرگس 7 روز پیش سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 205 صورتم را به شانهاش گذاشتم و گفتم دلم میخواهد ماه من و تو همیشه پشت ابر بماند و هیچ کس از عشق ما باخبر نشود. آدمها حسودند، زمانه بخیل است، و دنیا عاشقکش است. 0 5 نرگس 7 روز پیش سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 185 با حیرت برگشت و گفت: «گریه میکنی؟» خندیدم و سر برگرداندم: «دارم میخندم.» «تو آینه خیال کردم داری گریه میکنی.» و من به خودم نگاه کردم، با همان لبخند. و احساس کردم رگهای شقیقهها و پیشانیام بیرون زده، چشمهام سرخ شده و اشک صورتم را پوشانده است. چقدر گریه کرده بودم، و برای چه؟ من کی گریه کرده بودم؟ 0 6 نرگس 7 روز پیش سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 137 دنبال برادرهام آمدم و نتوانستم پیداشان کنم. دنبال دلم راه میافتم، بلکه خودم را پیدا کنم. 0 2 نرگس 7 روز پیش سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 101 میرزا حسن سرخ شد و یکنفس حرفش را زد: «با دار و تفنگ که نمیشود بر مردم حکومت کرد، باید به دادشان رسید.» و با لحن غمانگیزی ادامه داد: «سایهٔ ترس از مرگ هم بدتر است.» 0 2 نرگس 7 روز پیش سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 85 اما جنگ در بهت و ناباوری ادامه داشت. سکوت و جنگ بیتوجه به دنیا و آدمهاش مثل شب و روز از پی هم میآمدند. یکی میمرد، یکی به دنیا میآمد، سکوت میشد، و بعد تیری سکوت را میشکست. 0 2 نرگس 7 روز پیش سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 81 «چرا هر بادی از هر جایی میوزد، بنیان ما را میکند؟» 0 9 نرگس 7 روز پیش سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 67 بچه که بودم خیال میکردم همه چیز مال من است، دنیا را آفریدهاند که من سرم گرم باشد، آسمان، زمین، پدر، مادر، درختها، اسبها، کالسکهها و حتی آن گنجشکها برای سرگرمی من به وجود آمدهاند. بعدها یکییکی همه چیز را ازم گرفتند. مایعی در رگهام جاری بود که میگفت این مال شما نیست، راحت باشید. پسری که عاشق کبوترها و خرگوشها بود، خودش را به درختی دار زد. چرا؟ مادر گفت بماند برای بعد. کاش تولد من هم میماند برای بعد، به کجای دنیا برمیخورد؟ 0 6 نرگس 1404/3/31 سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 48 و آن شب فهمیدم که به همین سادگی آدم اسیر میشود و هیچکاری هم نمیشود کرد. نباید هرگز به زنان و مردان عاشق خندید. همینجوری دوتا نگاه در هم گره میخورد و آدم دیگر نمیتواند در بدن خودش زندگی کند، میخواهد پر بکشد. 0 5
بریدههای کتاب نرگس نرگس 3 روز پیش تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 15 صفحۀ 153 هی! آدم در تنهایی است که میپوسد و پوک میشود و خودش هم حالیش نیست. میدانی؟ تنهایی مثل ته کفش میماند؛ یکباره نگاه میکنی میبینی سوراخ شده. یکباره میفهمی که یک چیزی دیگر نیست. 0 4 نرگس 4 روز پیش تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 15 صفحۀ 114 «من که جز تو کسی را ندارم، ولی چرا تو را هم ندارم؟» 0 5 نرگس 4 روز پیش تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 15 صفحۀ 100 تاریخ مثل یک صفحهٔ کاغذ است که ما روی پهنهاش زندگی میکنیم و درد میکشیم، دردی به پهنای کاغذ. وقتی گذشتیم در پروندهٔ تاریخ به شکل خطی دیده میشویم، همان خط لبهٔ کاغذ. گاهی هم اصلاً دیده نمیشویم. 0 4 نرگس 4 روز پیش تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 15 صفحۀ 88 همیشه میخواستم بدانم مرز احساس و منطق کجا تعیین میشود. در آلمان فهمیدم مرز احساس و منطق در فرهنگ تعیین میشود، در درازای تاریخ، آلمانیها کانت دارند و ما حافظ. 0 3 نرگس 4 روز پیش تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 15 صفحۀ 83 «جنگ کی تمام میشود؟» احمد گفت: «نمیشود حدس زد. فقط تجربهٔ من از جنگ جوری شده که با نگاه کردن به فضا میفهمم جنگ چقدر به عمق فاجعه رسیده. [...] در هر جنگی باید به چروک پیشانی زنها نگاه کرد یا به درهمشکستگی پلها.» 0 3 نرگس 4 روز پیش تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 15 صفحۀ 24 چقدر مامان زیبا بود! زیبا و دلشکسته. 0 3 نرگس 4 روز پیش تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 15 صفحۀ 23 فکر کردم که تقدیر مثل گلوله همیشه در راه است؛ گاهی پنج دقیقه دیر میرسی گاه زود، و بعد مسیر زندگیات عوض میشود. میتوانستی مرده باشی، و زندهای. 0 3 نرگس 4 روز پیش تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 15 صفحۀ 10 رادیو داشت آهنگی از آرو پرت پخش میکرد که تا آن روز نشنیده بودم و نداشتمش. چقدر آهنگهای قشنگ در این دنیا وجود داشت که من نشنیده بودم. چقدر چهرههای زیبا از برابرم گذشتند که من آنها را ندیدم، چقدر رؤیاهای عجیب دیدم که وقتی بیدار شدم، هرگز دیگر به یادم نیامد، و بوی عطری ازدسترفته در دلم چنگ زد که همیشه تا همیشه خودم را نبخشم. زندگی یعنی چه؟ 0 3 نرگس 4 روز پیش تماما مخصوص عباس معروفی 3.9 15 صفحۀ 10 همیشه نصفهنیمه، همیشه ناتمام، همیشه جایی ناگهان قطع میشدم. 0 3 نرگس 7 روز پیش سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 266 گفتم: «هیچ ساعتی دقیق نیست.» و هیچ چیز مال خود آدم نیست مگر همان چیزهایی که خیال میکند دلبستگیهایی به آن دارد. بعد یکییکی آنها را از آدم میگیرند و تنها یک سر میماند، آن هم بر نیزه. 0 7 نرگس 7 روز پیش سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 249 این همه رنج، این همه زخم، و این همه غصه کافی نبود که این همه دار و تیر و تفنگ میساختند؟ 0 7 نرگس 7 روز پیش سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 207 «حالا دیگر دنبال برادرهام نمیگردم.» «پس دنبال کی میگردی؟» «خودم.» «مگر کجایی؟» «توی دستهای تو، لای موهای تو. کارم ساخته شده.» 0 5 نرگس 7 روز پیش سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 205 صورتم را به شانهاش گذاشتم و گفتم دلم میخواهد ماه من و تو همیشه پشت ابر بماند و هیچ کس از عشق ما باخبر نشود. آدمها حسودند، زمانه بخیل است، و دنیا عاشقکش است. 0 5 نرگس 7 روز پیش سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 185 با حیرت برگشت و گفت: «گریه میکنی؟» خندیدم و سر برگرداندم: «دارم میخندم.» «تو آینه خیال کردم داری گریه میکنی.» و من به خودم نگاه کردم، با همان لبخند. و احساس کردم رگهای شقیقهها و پیشانیام بیرون زده، چشمهام سرخ شده و اشک صورتم را پوشانده است. چقدر گریه کرده بودم، و برای چه؟ من کی گریه کرده بودم؟ 0 6 نرگس 7 روز پیش سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 137 دنبال برادرهام آمدم و نتوانستم پیداشان کنم. دنبال دلم راه میافتم، بلکه خودم را پیدا کنم. 0 2 نرگس 7 روز پیش سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 101 میرزا حسن سرخ شد و یکنفس حرفش را زد: «با دار و تفنگ که نمیشود بر مردم حکومت کرد، باید به دادشان رسید.» و با لحن غمانگیزی ادامه داد: «سایهٔ ترس از مرگ هم بدتر است.» 0 2 نرگس 7 روز پیش سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 85 اما جنگ در بهت و ناباوری ادامه داشت. سکوت و جنگ بیتوجه به دنیا و آدمهاش مثل شب و روز از پی هم میآمدند. یکی میمرد، یکی به دنیا میآمد، سکوت میشد، و بعد تیری سکوت را میشکست. 0 2 نرگس 7 روز پیش سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 81 «چرا هر بادی از هر جایی میوزد، بنیان ما را میکند؟» 0 9 نرگس 7 روز پیش سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 67 بچه که بودم خیال میکردم همه چیز مال من است، دنیا را آفریدهاند که من سرم گرم باشد، آسمان، زمین، پدر، مادر، درختها، اسبها، کالسکهها و حتی آن گنجشکها برای سرگرمی من به وجود آمدهاند. بعدها یکییکی همه چیز را ازم گرفتند. مایعی در رگهام جاری بود که میگفت این مال شما نیست، راحت باشید. پسری که عاشق کبوترها و خرگوشها بود، خودش را به درختی دار زد. چرا؟ مادر گفت بماند برای بعد. کاش تولد من هم میماند برای بعد، به کجای دنیا برمیخورد؟ 0 6 نرگس 1404/3/31 سال بلوا عباس معروفی 4.1 161 صفحۀ 48 و آن شب فهمیدم که به همین سادگی آدم اسیر میشود و هیچکاری هم نمیشود کرد. نباید هرگز به زنان و مردان عاشق خندید. همینجوری دوتا نگاه در هم گره میخورد و آدم دیگر نمیتواند در بدن خودش زندگی کند، میخواهد پر بکشد. 0 5