بریدههای کتاب محمدتقی ریاحی محمدتقی ریاحی 1404/4/12 صراط علیرضا خواستار 4.7 2 صفحۀ 225 خلیفه افزود:«آگاه باشید علی روباهیست که گواهش فقط دُم اوست. مثل امطحال میماند؛ همان زن بدکارهای که در جاهلیت زنان قوم و قبیلهاش را به فحشا تشویق میکرد» (اعوذ بالله! خدا لعنت کنه دهنی که این اراجیف رو گفته» 0 2 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 صراط علیرضا خواستار 4.7 2 صفحۀ 148 پدرمان، ابوسفیان ، به کمک شیوخ و منافقین مکه نخواهند گذاشت خلافت پس از محمد به اهل بیت ایشان و علی برسد؛ چراکه در این صورت راه و روش امین مکه ادامه خواهد یافت و جایی برای ثروتمندان و اشراف قریش نخواهد بود. 0 2 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 صراط علیرضا خواستار 4.7 2 صفحۀ 93 رسول خدا با دیدن او به سمتش رفت و در آغوشش کشید:«علی، اگر بیم آن نداشتم که این امت هم همچون مسیحیان دربارهات اغراق کنند، فضایی از تو میگفتم که با هر قدمت خاک زیر پایت را برای تبرک ببرند» 0 3 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 عشق در برابر عشق امید کوره چی 3.9 27 صفحۀ 134 0 0 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 عشق در برابر عشق امید کوره چی 3.9 27 صفحۀ 37 0 0 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 آفتاب غریب مریم کریمی 4.4 0 صفحۀ 46 شتر عایشه برایشان شده بود بت. پهنش را میبردند برای تبرک. میگفتند بوی مشک و عنبر میدهد. در جمل اگر شتر را میکشتند کار تمام بود و تکلیف جنگ هم مشخص. علی (ع) نیزه را داد دست حسن (ع)! صدای فریاد لشکر که بلند شد فهمیدند شتر عایشه کشته شده. 0 0 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 آفتاب غریب مریم کریمی 4.4 0 صفحۀ 25 ابوبکر هروقت حسن را میدید، جوری که پدرش بشنود، بلند بلند شعر میخواند: أنت شبیهً بنبی «تو شبیه پیامبر هستی» لستَ شبیهاً بعلی «تو شبیه علی نیستی» علی فقط لبخند میزد. کینه اهل سقیفه از علی تمامی نداشت... 0 0 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 مادر آفتاب: چهارده خورشید، یک آفتاب مهری السادات معرک نژاد 4.3 13 صفحۀ 100 فرزند فاطمه اما می آید. روزی از همین روزها. حتی اگر ساعتی به پایان جهان مانده باشد...💔🥲 0 0 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 آفتاب آخرین: چهارده خورشید، یک آفتاب مهدی قزلی 4.2 4 صفحۀ 33 0 0 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 به امین بگو دوستش دارم مریم راهی 4.5 27 صفحۀ 303 تمام صحرا لبریز میشود از آب. موج روی موج. من بر موج نشسته ام و تنم تا نیمه در آب است. گاه سر به زیر آب می برم و گاه سر از آب بیرون می کشم. ساحل از دور پیداست. زنی ایستاده آنجا. خوب نگاه می کنم. فاطمه بنت نبیست .میگویم: - فاطمه اینجا در میدان جنگ چه میکنی؟ به خانه بازگرد، طفلت حسن را به که سپرده ای؟ به خانه بازگرد. علی اگر بداند، می رنجد. فاطمه نگاهم میکند و دست من فرو میرود در آب دریا و کسی کلمات قرآن را بر پهنه آب می نویسد، یک به یک. اطراف را نگاه می کنم، فاطمه تو را به مادرت خدیجه بازگرد! تیر می افکنند. و بیم دارم مبادا تیرها بر جانت بنشیند. فاطمه همچنان نگاهم می کند. دست دراز کرده و مرا فرا می خواند: - خوش آمدی عمو جان! علی منتظرت بود. علی؟ علی که همین جا کنار من شمشیر میزد. چه میگوید فاطمه؟ اطراف را نگاه میکنم. علی دستش را دراز میکند تا دستم را بگیرد. دستش از آب است. علی خوشامدم می گوید. حیرانم. مگر به کجا داخل شده ام؟ علی تنش دریا، باز پیش می آید. دست دراز میکنم و پا به آب می گذارم. چه زیباست دریای درونش! لبخند میزنم به روی علی. فرو میروم در آب دریا. 0 0 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 به امین بگو دوستش دارم مریم راهی 4.5 27 صفحۀ 265 علی به استقبالم آمده است، کامل مردی شده، چشمانش هنوز همان چشمانی که تمایل دارد به رنگ عسل. لبش میخندد. میگوید باید به دریا برویم. 0 0 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 به امین بگو دوستش دارم مریم راهی 4.5 27 صفحۀ 261 فاطمه را دیدم از خانه خارج شد و به سمت دیگر طفلان دوید. گفتمش: «مراقب سنگ ها باش دخترم! ما در تمام دنیا همین یک فاطمه را داریم.» از خدیجه یاد گرفته بود هر چه از بزرگی میشنود بر چشم بگذارد. دست بر چشم نهاد و با احتیاط پا گذاشـت بر تخته سنگ ها و از کوه پایین رفت. بلند گفتم:«کسی از شما جوانان مراقب این طفل باشد تا سلامت به پایین کوه برسد.» 0 0 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 به امین بگو دوستش دارم مریم راهی 4.5 27 صفحۀ 187 آنجا در خانه (کعبه) نسیم میوزید، بی وقفه... گمان میکنی از چه بود؟ مگر باید در خانه هم نسیم بوزد، جایی که مسقف است؟ نه نباید... بال زدن ملائک بود که نسیم می آفرید... مگر یکی و دوتا بودند ابوطالب؟ صف به صف ملک آمده بود به استقبال علی... همین علی عزیز خودمان که قد و بالایش را میبینیم و حظ میکنیم. آن موقع که نمیدانستم نام پسرمان علی ست؛ بعداً ندایی شنیدم که گفت او را علی صدا بزن... علی... چقدر زیبا و آهنگین است علی... یک بار در دل بگو علی را، خودت موسیقی اش را احساس خواهی کرد. به خدا ده بار همان لحظه صدایش زدم.... ده بار در یک لحظه.... على.... على... على... 0 0 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 به امین بگو دوستش دارم مریم راهی 4.5 27 صفحۀ 41 اگر من همسر مادرت هستم و به همین قاعده نیز پدر تو، رخصت نمی دهمت به ناحق و ناسزا سخن بگویی درباره زنی چون لبنی و امثال او... تو در خانه من و پدرم هاشم بزرگ شده ای که هر دو زن را عزیز شمرده ایم. عمه ات شفا را ندیده ای که به خواست خود تمام خواستگاران را پس زده و نشسته به انتظار عشقی خیالی؟ آیا کسی او را به اجبار به خانه مردی فرستاده؟ خواهرانت را ندیده ای که همه جان هستند برای پدر؟ چه کس تو را گفته زن ضعیف است و باید فرمانبری کند مرد را ؟ مادرت ضعیف بوده یا ام جمیل همسرت؟ 0 0 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 زینت دوش نبی: داستانک هایی از زندگی سیدالشهداء (ع) به روایت اهل سنت محمود سوری 5.0 5 صفحۀ 81 - پسرم! میان ایمان و یقین چقدر فاصله هست؟ حسین بی درنگ فرمود: - چهار انگشت پدرجان! - چگونه؟ - یقین آن چیزی است که چشم میبیند و ایمان آن است که گوش شنیده و تصدیق کرده است. 0 3 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 زینت دوش نبی: داستانک هایی از زندگی سیدالشهداء (ع) به روایت اهل سنت محمود سوری 5.0 5 صفحۀ 63 در این هنگام جابر بن عبدالله انصاری به پا خواست؛ نزدیک حسین رفت و او را در آغوش گرفت و بعد با صدای بلند گفت: - ای مردم هرکس میخواهد به آقای جوانان بهشت به این مرد کند. من این سخن را با دو گوش خود از رسول خدا شنیدم 0 0 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 باید دریایی باشد: زندگی نامه داستانی امام باقر (ع) محمود پوروهاب 3.8 6 صفحۀ 103 همانا خداوند از آدمِ بدزبان دشنام گوی نفرت دارد. 0 1 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 باید دریایی باشد: زندگی نامه داستانی امام باقر (ع) محمود پوروهاب 3.8 6 صفحۀ 101 از میان بندگان خوب خدا، کسی ایمانش از همه بهتر است که اخلاقش کاملتر باشد. 0 0 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 باید دریایی باشد: زندگی نامه داستانی امام باقر (ع) محمود پوروهاب 3.8 6 صفحۀ 18 - تو فرزند کیستی؟ - من فرزند «علی بن الحسین» از نوادگان پیامبرم - نام تو چیست؟ + محمد ، محمدباقر چهره پیرمرد از شادی درخشید. - ای فرزند عزیز؛ پیامبر خدا به تو سلام میرساند. ای باقر، باقر، تو شکافندهٔ علومی. 0 5 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 نامیرا صادق کرمیار 4.4 217 صفحۀ 72 ابن خضرمی گفت: «کوفه به مردی چون زیاد بن ابیه - برادر معاویه - نیاز دارد. زیاد آن قدر نماز را گرامی می داشت که شیرفروشی را که هنگام نماز بیرون مسجد بود و به جماعت نپیوسته بود گرفت و کشت تا عبرت دیگران شود، که نماز را کوچک نشمارند.» کثیر گفت: «با آن که می دانست شیر فروش از شهر دیگری آمده و از حکم او بی خبر است اما گفت کشتن او به صلاح مسلمانان است.» 0 1
بریدههای کتاب محمدتقی ریاحی محمدتقی ریاحی 1404/4/12 صراط علیرضا خواستار 4.7 2 صفحۀ 225 خلیفه افزود:«آگاه باشید علی روباهیست که گواهش فقط دُم اوست. مثل امطحال میماند؛ همان زن بدکارهای که در جاهلیت زنان قوم و قبیلهاش را به فحشا تشویق میکرد» (اعوذ بالله! خدا لعنت کنه دهنی که این اراجیف رو گفته» 0 2 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 صراط علیرضا خواستار 4.7 2 صفحۀ 148 پدرمان، ابوسفیان ، به کمک شیوخ و منافقین مکه نخواهند گذاشت خلافت پس از محمد به اهل بیت ایشان و علی برسد؛ چراکه در این صورت راه و روش امین مکه ادامه خواهد یافت و جایی برای ثروتمندان و اشراف قریش نخواهد بود. 0 2 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 صراط علیرضا خواستار 4.7 2 صفحۀ 93 رسول خدا با دیدن او به سمتش رفت و در آغوشش کشید:«علی، اگر بیم آن نداشتم که این امت هم همچون مسیحیان دربارهات اغراق کنند، فضایی از تو میگفتم که با هر قدمت خاک زیر پایت را برای تبرک ببرند» 0 3 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 عشق در برابر عشق امید کوره چی 3.9 27 صفحۀ 134 0 0 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 عشق در برابر عشق امید کوره چی 3.9 27 صفحۀ 37 0 0 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 آفتاب غریب مریم کریمی 4.4 0 صفحۀ 46 شتر عایشه برایشان شده بود بت. پهنش را میبردند برای تبرک. میگفتند بوی مشک و عنبر میدهد. در جمل اگر شتر را میکشتند کار تمام بود و تکلیف جنگ هم مشخص. علی (ع) نیزه را داد دست حسن (ع)! صدای فریاد لشکر که بلند شد فهمیدند شتر عایشه کشته شده. 0 0 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 آفتاب غریب مریم کریمی 4.4 0 صفحۀ 25 ابوبکر هروقت حسن را میدید، جوری که پدرش بشنود، بلند بلند شعر میخواند: أنت شبیهً بنبی «تو شبیه پیامبر هستی» لستَ شبیهاً بعلی «تو شبیه علی نیستی» علی فقط لبخند میزد. کینه اهل سقیفه از علی تمامی نداشت... 0 0 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 مادر آفتاب: چهارده خورشید، یک آفتاب مهری السادات معرک نژاد 4.3 13 صفحۀ 100 فرزند فاطمه اما می آید. روزی از همین روزها. حتی اگر ساعتی به پایان جهان مانده باشد...💔🥲 0 0 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 آفتاب آخرین: چهارده خورشید، یک آفتاب مهدی قزلی 4.2 4 صفحۀ 33 0 0 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 به امین بگو دوستش دارم مریم راهی 4.5 27 صفحۀ 303 تمام صحرا لبریز میشود از آب. موج روی موج. من بر موج نشسته ام و تنم تا نیمه در آب است. گاه سر به زیر آب می برم و گاه سر از آب بیرون می کشم. ساحل از دور پیداست. زنی ایستاده آنجا. خوب نگاه می کنم. فاطمه بنت نبیست .میگویم: - فاطمه اینجا در میدان جنگ چه میکنی؟ به خانه بازگرد، طفلت حسن را به که سپرده ای؟ به خانه بازگرد. علی اگر بداند، می رنجد. فاطمه نگاهم میکند و دست من فرو میرود در آب دریا و کسی کلمات قرآن را بر پهنه آب می نویسد، یک به یک. اطراف را نگاه می کنم، فاطمه تو را به مادرت خدیجه بازگرد! تیر می افکنند. و بیم دارم مبادا تیرها بر جانت بنشیند. فاطمه همچنان نگاهم می کند. دست دراز کرده و مرا فرا می خواند: - خوش آمدی عمو جان! علی منتظرت بود. علی؟ علی که همین جا کنار من شمشیر میزد. چه میگوید فاطمه؟ اطراف را نگاه میکنم. علی دستش را دراز میکند تا دستم را بگیرد. دستش از آب است. علی خوشامدم می گوید. حیرانم. مگر به کجا داخل شده ام؟ علی تنش دریا، باز پیش می آید. دست دراز میکنم و پا به آب می گذارم. چه زیباست دریای درونش! لبخند میزنم به روی علی. فرو میروم در آب دریا. 0 0 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 به امین بگو دوستش دارم مریم راهی 4.5 27 صفحۀ 265 علی به استقبالم آمده است، کامل مردی شده، چشمانش هنوز همان چشمانی که تمایل دارد به رنگ عسل. لبش میخندد. میگوید باید به دریا برویم. 0 0 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 به امین بگو دوستش دارم مریم راهی 4.5 27 صفحۀ 261 فاطمه را دیدم از خانه خارج شد و به سمت دیگر طفلان دوید. گفتمش: «مراقب سنگ ها باش دخترم! ما در تمام دنیا همین یک فاطمه را داریم.» از خدیجه یاد گرفته بود هر چه از بزرگی میشنود بر چشم بگذارد. دست بر چشم نهاد و با احتیاط پا گذاشـت بر تخته سنگ ها و از کوه پایین رفت. بلند گفتم:«کسی از شما جوانان مراقب این طفل باشد تا سلامت به پایین کوه برسد.» 0 0 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 به امین بگو دوستش دارم مریم راهی 4.5 27 صفحۀ 187 آنجا در خانه (کعبه) نسیم میوزید، بی وقفه... گمان میکنی از چه بود؟ مگر باید در خانه هم نسیم بوزد، جایی که مسقف است؟ نه نباید... بال زدن ملائک بود که نسیم می آفرید... مگر یکی و دوتا بودند ابوطالب؟ صف به صف ملک آمده بود به استقبال علی... همین علی عزیز خودمان که قد و بالایش را میبینیم و حظ میکنیم. آن موقع که نمیدانستم نام پسرمان علی ست؛ بعداً ندایی شنیدم که گفت او را علی صدا بزن... علی... چقدر زیبا و آهنگین است علی... یک بار در دل بگو علی را، خودت موسیقی اش را احساس خواهی کرد. به خدا ده بار همان لحظه صدایش زدم.... ده بار در یک لحظه.... على.... على... على... 0 0 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 به امین بگو دوستش دارم مریم راهی 4.5 27 صفحۀ 41 اگر من همسر مادرت هستم و به همین قاعده نیز پدر تو، رخصت نمی دهمت به ناحق و ناسزا سخن بگویی درباره زنی چون لبنی و امثال او... تو در خانه من و پدرم هاشم بزرگ شده ای که هر دو زن را عزیز شمرده ایم. عمه ات شفا را ندیده ای که به خواست خود تمام خواستگاران را پس زده و نشسته به انتظار عشقی خیالی؟ آیا کسی او را به اجبار به خانه مردی فرستاده؟ خواهرانت را ندیده ای که همه جان هستند برای پدر؟ چه کس تو را گفته زن ضعیف است و باید فرمانبری کند مرد را ؟ مادرت ضعیف بوده یا ام جمیل همسرت؟ 0 0 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 زینت دوش نبی: داستانک هایی از زندگی سیدالشهداء (ع) به روایت اهل سنت محمود سوری 5.0 5 صفحۀ 81 - پسرم! میان ایمان و یقین چقدر فاصله هست؟ حسین بی درنگ فرمود: - چهار انگشت پدرجان! - چگونه؟ - یقین آن چیزی است که چشم میبیند و ایمان آن است که گوش شنیده و تصدیق کرده است. 0 3 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 زینت دوش نبی: داستانک هایی از زندگی سیدالشهداء (ع) به روایت اهل سنت محمود سوری 5.0 5 صفحۀ 63 در این هنگام جابر بن عبدالله انصاری به پا خواست؛ نزدیک حسین رفت و او را در آغوش گرفت و بعد با صدای بلند گفت: - ای مردم هرکس میخواهد به آقای جوانان بهشت به این مرد کند. من این سخن را با دو گوش خود از رسول خدا شنیدم 0 0 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 باید دریایی باشد: زندگی نامه داستانی امام باقر (ع) محمود پوروهاب 3.8 6 صفحۀ 103 همانا خداوند از آدمِ بدزبان دشنام گوی نفرت دارد. 0 1 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 باید دریایی باشد: زندگی نامه داستانی امام باقر (ع) محمود پوروهاب 3.8 6 صفحۀ 101 از میان بندگان خوب خدا، کسی ایمانش از همه بهتر است که اخلاقش کاملتر باشد. 0 0 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 باید دریایی باشد: زندگی نامه داستانی امام باقر (ع) محمود پوروهاب 3.8 6 صفحۀ 18 - تو فرزند کیستی؟ - من فرزند «علی بن الحسین» از نوادگان پیامبرم - نام تو چیست؟ + محمد ، محمدباقر چهره پیرمرد از شادی درخشید. - ای فرزند عزیز؛ پیامبر خدا به تو سلام میرساند. ای باقر، باقر، تو شکافندهٔ علومی. 0 5 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 نامیرا صادق کرمیار 4.4 217 صفحۀ 72 ابن خضرمی گفت: «کوفه به مردی چون زیاد بن ابیه - برادر معاویه - نیاز دارد. زیاد آن قدر نماز را گرامی می داشت که شیرفروشی را که هنگام نماز بیرون مسجد بود و به جماعت نپیوسته بود گرفت و کشت تا عبرت دیگران شود، که نماز را کوچک نشمارند.» کثیر گفت: «با آن که می دانست شیر فروش از شهر دیگری آمده و از حکم او بی خبر است اما گفت کشتن او به صلاح مسلمانان است.» 0 1