بریدههای کتاب محمد محمد 1404/5/26 ابن مشغله نادر ابراهیمی 4.2 139 صفحۀ 69 زن، در موقعیت اجتماعی ما، خیلی راحـت میتواند مردش را به بیراه بكشاند، ذلیل کند و زمین بزند، وخیلی راحت می تواند سرپا نگه دارد، حمایت کند نگذارد که بشکند وخم شود. کافی ست که زن بگوید:«من از اين وضع خسته شده ام. چقدر بی پولی؟ چقدر خجالت؟ چقـدر نمایش و تظاهـر بـه شـرافـت ؟ آخـر شـرافـت راکه نمیشـود خورد، نمی شـود پوشـیـد، نمی شـود تبدیل به اسکناس کرد وکرایه خانه داد. تنها به فکرخودت و نجات نجابتت نباش. ما به آسایش احتیاج داریم. ماهـم آدمیم. به خاطرما از این همه خودخواهی بگذر روزگار اینطور ست. همه اینطورند.» دراین صورت، لرزیدن، قطعی ست واحتمال فراوان سقوط وجود دارد. البته اگرزن و بچه ات را واقعاً دوست داشه باشی. زن می توانـد بالبخنـدی آرام و مهربان بگوید: «می گذرد. همـه چیز درست می شـود. تـوراه درست را انتخاب كن فکـرنـان وکرایه خانه نباش. زندگی مـان راکوچک تـرمی کنـیـم، میرویم توی یک اتاق زندگی میکنیم. 0 3 محمد 1404/5/25 ابن مشغله نادر ابراهیمی 4.2 139 صفحۀ 99 اگر حس میکنی که ترک این منزل و حرکت به سوی منزل های دیگر ممکن است تو را به موجودی تبدیل کند که سودمندی های مختصری داشته باشی، بار سفر ببند و آسایش این خانه را فرو بگذار. «راه بهتر از منزلگاه است» ابن مشغله، صفحه 99 0 2 محمد 1404/5/22 ابن مشغله نادر ابراهیمی 4.2 139 صفحۀ 59 هر سازش یک عامل سقوط دهنده است، حالا چه مقدار باعث سقوط می شود مربوط است به نوع سازش. و منظور من از سازش فدا کردن یک باور و اعتقاد استدر زمانی که هنوز به صحت آن باور و اعتقاد، ایمان داریم 0 2 محمد 1404/5/9 پنجره های تشنه: روزنوشت های انتقال ضریح امام حسین (ع) از قم به کربلا مهدی قزلی 4.1 66 صفحۀ 236 🔗نذر اشتباهی و جبران سیدالشهدا ماجرای آن زن را حاج علی آقا محمدی و حاج آقا برقعی برایم تعریف کردند. یک خانمی بود که شوهرش معتاد بود و از طریق سرنگ آلوده ایدز گرفته بود و زن هم از او، به خاطر همین اعتیاد هم از شوهرش طلاق گرفته بود و در اوج فقر و تنگدستی با دختر نُهسالهاش زندگی میکرد. تنها درآمدش مستمری صد هزار تومانی سازمان بهزیستی بود. یک روز رفته بود و مستمری ماهانهاش را گرفته بود. موقع برگشت وقتی از جلوی کارگاه ساخت ضریح رد میشد و شلوغی آنجا را دید، ایستاد. دخترش اصرار کرده بود که برویم ضریح را ببینیم. خودش میگفت آمدم داخل و در حال و هوای داخل کارگاه به خاطر اوضاع زندگی و بیخانگی و مریضی، فقر مطلق چسبیدم به چوبهای ضریح و با امام حسین راز و نیاز کردم و حسابی اشک ریختم. متوجه شدم مردم میروند و پول و طلا میدهند. گفتم یا امام حسین تو که میدانی من هیچ چیز ندارم. من و دخترم هستیم و همین صد هزار تومان پول تا آخر ماه. من که با این وضع یقیناً قسمتم نمیشود بیایم کربلا، به نیت زیارت آمدم اینجا. با این حال گفتم خدا کریم است. دلم را به دریا زدم که پنج هزار تومان از این پولها را بدهم. پول را دادم و قبض گرفتم. دیدم قبض پنجاه هزار تومانی دادهاند. گفتم من پنج هزار تومان دادم ولی شما قبض اشتباه دادهاید. گفتند نه، شما پنجاه هزار تومان دادهاید. نگاه کردم توی کیفم دیدم چکپول پنجاه هزار تومانی نیست. اشتباهی به جای اینکه یکی از ده اسکناس پنج هزار تومانی را بدهم، چکپول پنجاه هزار تومانی را داده بودم. حالم دگرگون شد. خواستم بگویم این پول خرج یک ماه من و دخترم است. خجالت کشیدم. هر کار کردم پول را پس بگیرم نتوانستم. دوباره برگشتم کنار اسکلت چوبی ضریح به گریه و درد دل. هر چه را که نمیتوانستم به مسئول گفت، تبرعات بگویم، به امام حسین گفتم. آخرش هم دیدم در توانم نیست بروم پول را پس بگیرم. برگشتم خانه و تمام شب گریه کردم. همان شب مجری شبکه استانی قم، که قبلاً لیست آدمهای مشکلدار و کمدرآمد را از سازمان بهزیستی گرفته بود، در برنامه تلویزیونی بدون اینکه اسم این زن را ببرد مشکلاتش را میگفت تا شاید کسی کمک کند. فردای آن روز صدایش میکنند که مسکن مهری که ثبت نام کرده ای، برده به نامت درآمده و باید چند میلیون تومان پول به فلان حساب بریزی. زن میگوید چه فایده؟ من در نان شبم ماندهام، پول مسکن مهر را از کجا بیاورم؟ میگویند همه پرداختهایش بانی دارد. اینطوری زن میشود خانهدار. چند روز بعد یک نفر پیدا میشود که این زن را با دخترش بفرستد کربلا. این خانم میگوید در کربلا به امام حسین گفتم: «یا اباعبدالله من خانه نداشتم، همخانه دادی، پول نداشتم خرج رساندی، آرزوی زیارت را داشتم، نصیبم کردی. بیا کرم را تمام کن و مریضی ام را خوب کن، همه اینها به خاطر پنجاه هزارتومان پولی بود که تازه آن خانم نمیخواسته بدهد و اشتباهی داده .» 📚پنجره های تشنه صفحه 236 0 0 محمد 1404/4/8 پیاده روی؛ و سکوت، در زمانه ی هیاهو ارلینگ کاگه 3.8 25 صفحۀ 118 هایدگر بر این باور است که آدم ها باید به خودشان سختی دهند تا به آزادی برسند. اگر مدام سهل ترین مسیر را انتخاب کنید آن راه حلی که حداقل چالش را دارد همیشه ارجح میشود اتتخاب هایتان حالتی از پیش تعیین شده به خود میگیرند و نه تنها آزادی از زندگی تان رخت بر می بندد که به ملال هم دچار می شوید. 0 0 محمد 1403/1/17 یک محسن عزیز: روایتی مستند از زندگی شهید محسن وزوایی فائضه حدادی 4.4 18 صفحۀ 285 آخری اش محسن که توی آن خانه اجاره ای به دنیا آمد. اما سر حمیده رفت بیمارستان. آن هم بهترین زایشگاه تهران. نشان به آن نشان که همزمان گوگوش هم پسرش را توی همان بیمارستان زایید. شب عید سال ۴۷. چقدر همین همزمانی سوژه خنده بچه ها شد.مامان معلم قرآن محله بود و گوگوش مشهورترین خواننده ایران و آن شب را کنار هم خوابیده بودند. 0 2 محمد 1403/1/16 یک محسن عزیز: روایتی مستند از زندگی شهید محسن وزوایی فائضه حدادی 4.4 18 صفحۀ 233 تنها که رفت احسان قاسمیه از راه رسید. یک جعبه هزارتیر را گذاشته بود روی دوشش و تا آن بالا آورده بود. احسان هم از آن بچه هایی بود که محسن با دیدنشان دل گرم شده میشد. هیکلی و چهارشانه با ۱۱۰ کیلو وزن و دلی مثل شیر کسی که به خاطر جنگ مهندسی برق دانشگاه کنیگزویل تگزاس را ول کرده و برگشته بود ایران. 0 2 محمد 1403/1/16 یک محسن عزیز: روایتی مستند از زندگی شهید محسن وزوایی فائضه حدادی 4.4 18 صفحۀ 232 یاد حدیثی افتاد که حاجی غفاری آن روز توی حیاط پادگان ابوذر نقل کرد « یک روز استقامت و پایداری مسلمان در مواقف جهاد برای او از چهل سال عبادت بهتر و والاتر است» . این بار «استقامت نردبان نبود که محسن را از پله ای به پله ای دیگر ببرد. دیگر انگار دوبال بود که محسن با آن توانست اوج بگیرد و تا پله ششم پرواز کند. راستی که عرفان حقیقی خانقاهش بازی دراز بود... 0 2
بریدههای کتاب محمد محمد 1404/5/26 ابن مشغله نادر ابراهیمی 4.2 139 صفحۀ 69 زن، در موقعیت اجتماعی ما، خیلی راحـت میتواند مردش را به بیراه بكشاند، ذلیل کند و زمین بزند، وخیلی راحت می تواند سرپا نگه دارد، حمایت کند نگذارد که بشکند وخم شود. کافی ست که زن بگوید:«من از اين وضع خسته شده ام. چقدر بی پولی؟ چقدر خجالت؟ چقـدر نمایش و تظاهـر بـه شـرافـت ؟ آخـر شـرافـت راکه نمیشـود خورد، نمی شـود پوشـیـد، نمی شـود تبدیل به اسکناس کرد وکرایه خانه داد. تنها به فکرخودت و نجات نجابتت نباش. ما به آسایش احتیاج داریم. ماهـم آدمیم. به خاطرما از این همه خودخواهی بگذر روزگار اینطور ست. همه اینطورند.» دراین صورت، لرزیدن، قطعی ست واحتمال فراوان سقوط وجود دارد. البته اگرزن و بچه ات را واقعاً دوست داشه باشی. زن می توانـد بالبخنـدی آرام و مهربان بگوید: «می گذرد. همـه چیز درست می شـود. تـوراه درست را انتخاب كن فکـرنـان وکرایه خانه نباش. زندگی مـان راکوچک تـرمی کنـیـم، میرویم توی یک اتاق زندگی میکنیم. 0 3 محمد 1404/5/25 ابن مشغله نادر ابراهیمی 4.2 139 صفحۀ 99 اگر حس میکنی که ترک این منزل و حرکت به سوی منزل های دیگر ممکن است تو را به موجودی تبدیل کند که سودمندی های مختصری داشته باشی، بار سفر ببند و آسایش این خانه را فرو بگذار. «راه بهتر از منزلگاه است» ابن مشغله، صفحه 99 0 2 محمد 1404/5/22 ابن مشغله نادر ابراهیمی 4.2 139 صفحۀ 59 هر سازش یک عامل سقوط دهنده است، حالا چه مقدار باعث سقوط می شود مربوط است به نوع سازش. و منظور من از سازش فدا کردن یک باور و اعتقاد استدر زمانی که هنوز به صحت آن باور و اعتقاد، ایمان داریم 0 2 محمد 1404/5/9 پنجره های تشنه: روزنوشت های انتقال ضریح امام حسین (ع) از قم به کربلا مهدی قزلی 4.1 66 صفحۀ 236 🔗نذر اشتباهی و جبران سیدالشهدا ماجرای آن زن را حاج علی آقا محمدی و حاج آقا برقعی برایم تعریف کردند. یک خانمی بود که شوهرش معتاد بود و از طریق سرنگ آلوده ایدز گرفته بود و زن هم از او، به خاطر همین اعتیاد هم از شوهرش طلاق گرفته بود و در اوج فقر و تنگدستی با دختر نُهسالهاش زندگی میکرد. تنها درآمدش مستمری صد هزار تومانی سازمان بهزیستی بود. یک روز رفته بود و مستمری ماهانهاش را گرفته بود. موقع برگشت وقتی از جلوی کارگاه ساخت ضریح رد میشد و شلوغی آنجا را دید، ایستاد. دخترش اصرار کرده بود که برویم ضریح را ببینیم. خودش میگفت آمدم داخل و در حال و هوای داخل کارگاه به خاطر اوضاع زندگی و بیخانگی و مریضی، فقر مطلق چسبیدم به چوبهای ضریح و با امام حسین راز و نیاز کردم و حسابی اشک ریختم. متوجه شدم مردم میروند و پول و طلا میدهند. گفتم یا امام حسین تو که میدانی من هیچ چیز ندارم. من و دخترم هستیم و همین صد هزار تومان پول تا آخر ماه. من که با این وضع یقیناً قسمتم نمیشود بیایم کربلا، به نیت زیارت آمدم اینجا. با این حال گفتم خدا کریم است. دلم را به دریا زدم که پنج هزار تومان از این پولها را بدهم. پول را دادم و قبض گرفتم. دیدم قبض پنجاه هزار تومانی دادهاند. گفتم من پنج هزار تومان دادم ولی شما قبض اشتباه دادهاید. گفتند نه، شما پنجاه هزار تومان دادهاید. نگاه کردم توی کیفم دیدم چکپول پنجاه هزار تومانی نیست. اشتباهی به جای اینکه یکی از ده اسکناس پنج هزار تومانی را بدهم، چکپول پنجاه هزار تومانی را داده بودم. حالم دگرگون شد. خواستم بگویم این پول خرج یک ماه من و دخترم است. خجالت کشیدم. هر کار کردم پول را پس بگیرم نتوانستم. دوباره برگشتم کنار اسکلت چوبی ضریح به گریه و درد دل. هر چه را که نمیتوانستم به مسئول گفت، تبرعات بگویم، به امام حسین گفتم. آخرش هم دیدم در توانم نیست بروم پول را پس بگیرم. برگشتم خانه و تمام شب گریه کردم. همان شب مجری شبکه استانی قم، که قبلاً لیست آدمهای مشکلدار و کمدرآمد را از سازمان بهزیستی گرفته بود، در برنامه تلویزیونی بدون اینکه اسم این زن را ببرد مشکلاتش را میگفت تا شاید کسی کمک کند. فردای آن روز صدایش میکنند که مسکن مهری که ثبت نام کرده ای، برده به نامت درآمده و باید چند میلیون تومان پول به فلان حساب بریزی. زن میگوید چه فایده؟ من در نان شبم ماندهام، پول مسکن مهر را از کجا بیاورم؟ میگویند همه پرداختهایش بانی دارد. اینطوری زن میشود خانهدار. چند روز بعد یک نفر پیدا میشود که این زن را با دخترش بفرستد کربلا. این خانم میگوید در کربلا به امام حسین گفتم: «یا اباعبدالله من خانه نداشتم، همخانه دادی، پول نداشتم خرج رساندی، آرزوی زیارت را داشتم، نصیبم کردی. بیا کرم را تمام کن و مریضی ام را خوب کن، همه اینها به خاطر پنجاه هزارتومان پولی بود که تازه آن خانم نمیخواسته بدهد و اشتباهی داده .» 📚پنجره های تشنه صفحه 236 0 0 محمد 1404/4/8 پیاده روی؛ و سکوت، در زمانه ی هیاهو ارلینگ کاگه 3.8 25 صفحۀ 118 هایدگر بر این باور است که آدم ها باید به خودشان سختی دهند تا به آزادی برسند. اگر مدام سهل ترین مسیر را انتخاب کنید آن راه حلی که حداقل چالش را دارد همیشه ارجح میشود اتتخاب هایتان حالتی از پیش تعیین شده به خود میگیرند و نه تنها آزادی از زندگی تان رخت بر می بندد که به ملال هم دچار می شوید. 0 0 محمد 1403/1/17 یک محسن عزیز: روایتی مستند از زندگی شهید محسن وزوایی فائضه حدادی 4.4 18 صفحۀ 285 آخری اش محسن که توی آن خانه اجاره ای به دنیا آمد. اما سر حمیده رفت بیمارستان. آن هم بهترین زایشگاه تهران. نشان به آن نشان که همزمان گوگوش هم پسرش را توی همان بیمارستان زایید. شب عید سال ۴۷. چقدر همین همزمانی سوژه خنده بچه ها شد.مامان معلم قرآن محله بود و گوگوش مشهورترین خواننده ایران و آن شب را کنار هم خوابیده بودند. 0 2 محمد 1403/1/16 یک محسن عزیز: روایتی مستند از زندگی شهید محسن وزوایی فائضه حدادی 4.4 18 صفحۀ 233 تنها که رفت احسان قاسمیه از راه رسید. یک جعبه هزارتیر را گذاشته بود روی دوشش و تا آن بالا آورده بود. احسان هم از آن بچه هایی بود که محسن با دیدنشان دل گرم شده میشد. هیکلی و چهارشانه با ۱۱۰ کیلو وزن و دلی مثل شیر کسی که به خاطر جنگ مهندسی برق دانشگاه کنیگزویل تگزاس را ول کرده و برگشته بود ایران. 0 2 محمد 1403/1/16 یک محسن عزیز: روایتی مستند از زندگی شهید محسن وزوایی فائضه حدادی 4.4 18 صفحۀ 232 یاد حدیثی افتاد که حاجی غفاری آن روز توی حیاط پادگان ابوذر نقل کرد « یک روز استقامت و پایداری مسلمان در مواقف جهاد برای او از چهل سال عبادت بهتر و والاتر است» . این بار «استقامت نردبان نبود که محسن را از پله ای به پله ای دیگر ببرد. دیگر انگار دوبال بود که محسن با آن توانست اوج بگیرد و تا پله ششم پرواز کند. راستی که عرفان حقیقی خانقاهش بازی دراز بود... 0 2