بریدههای کتاب ضحـی ؛ ضحـی ؛ 1404/4/22 همنام آدرین یانگ 4.4 44 صفحۀ 92 یک جور تاریکی در اعماق وجود وست بود که من از آن بی خبر بودم و بخشی از وجودم اصلا نمیخواست از آن خبردار شود.دلم میخواست باور کنم که اهمیتی ندارد،که هرکسی برای زنده ماندن در دریای باریک میبایست به این تاریکی تن دهد،اما وست در شبی که قول دادیم هیچگاه به یکدیگر دروغ نگوییم همه حقیقت را به من نگفته بود.راستش از اینکه همه حقیقت را به من بگوید میترسیدم و نگران بودم دفعه بعد که اورا میبینم برایم تبدیل به کسی دیگر شده باشد. 0 0 ضحـی ؛ 1404/4/22 همنام آدرین یانگ 4.4 44 صفحۀ 107 ماه همچون تاجی نقره ای در آسمان شب بر فراز ساختمان میدرخشید.زولا که ساکت بود سرش را پایین انداخت و به چکمه هایش زل زد.اخم هایم را در هم گره کردم و هنگامی که فهمیدم میخواهد شهامتش را جمع کند،لبخند کجی بر لبم نشست.از زولا در این حالت خوشم می آمد.او نگران و نامطمئن بود.ترسیده بود. 0 0 ضحـی ؛ 1404/4/22 همنام آدرین یانگ 4.4 44 صفحۀ 106 انگار همه چیز از دل یک رویا بیرون آمده بود. 0 5 ضحـی ؛ 1404/4/22 همنام آدرین یانگ 4.4 44 صفحۀ 104 بهم دروغ نگو.من هم هیچوقت بهت دروغ نمی گم. ما فقط این یک قول را به هم داده بودیم و وست همین را هم زیر پا گذاشته بود. 0 0 ضحـی ؛ 1403/9/22 دسته چهارم ربکا یاروس 4.6 69 صفحۀ 272 من مال تارن و اندارنا هستم و...یک جورهای مزخرفی هم....مال زیدن 0 18 ضحـی ؛ 1403/9/22 دسته چهارم ربکا یاروس 4.6 69 صفحۀ 266 دین میپرسد:«مداخله کردی؟» «چیکار کردم؟» زیدن یک لنگه ابروی سیاهش را بالا می اندازد.«دیدم با اینکه زخمیه،دل و جرئتش بیشتره.فکر کردم همون قدر که شجاعه بی کله هم هست و با این حال تحسینش کردم.تو به این کارها میگی مداخله؟» 0 13
بریدههای کتاب ضحـی ؛ ضحـی ؛ 1404/4/22 همنام آدرین یانگ 4.4 44 صفحۀ 92 یک جور تاریکی در اعماق وجود وست بود که من از آن بی خبر بودم و بخشی از وجودم اصلا نمیخواست از آن خبردار شود.دلم میخواست باور کنم که اهمیتی ندارد،که هرکسی برای زنده ماندن در دریای باریک میبایست به این تاریکی تن دهد،اما وست در شبی که قول دادیم هیچگاه به یکدیگر دروغ نگوییم همه حقیقت را به من نگفته بود.راستش از اینکه همه حقیقت را به من بگوید میترسیدم و نگران بودم دفعه بعد که اورا میبینم برایم تبدیل به کسی دیگر شده باشد. 0 0 ضحـی ؛ 1404/4/22 همنام آدرین یانگ 4.4 44 صفحۀ 107 ماه همچون تاجی نقره ای در آسمان شب بر فراز ساختمان میدرخشید.زولا که ساکت بود سرش را پایین انداخت و به چکمه هایش زل زد.اخم هایم را در هم گره کردم و هنگامی که فهمیدم میخواهد شهامتش را جمع کند،لبخند کجی بر لبم نشست.از زولا در این حالت خوشم می آمد.او نگران و نامطمئن بود.ترسیده بود. 0 0 ضحـی ؛ 1404/4/22 همنام آدرین یانگ 4.4 44 صفحۀ 106 انگار همه چیز از دل یک رویا بیرون آمده بود. 0 5 ضحـی ؛ 1404/4/22 همنام آدرین یانگ 4.4 44 صفحۀ 104 بهم دروغ نگو.من هم هیچوقت بهت دروغ نمی گم. ما فقط این یک قول را به هم داده بودیم و وست همین را هم زیر پا گذاشته بود. 0 0 ضحـی ؛ 1403/9/22 دسته چهارم ربکا یاروس 4.6 69 صفحۀ 272 من مال تارن و اندارنا هستم و...یک جورهای مزخرفی هم....مال زیدن 0 18 ضحـی ؛ 1403/9/22 دسته چهارم ربکا یاروس 4.6 69 صفحۀ 266 دین میپرسد:«مداخله کردی؟» «چیکار کردم؟» زیدن یک لنگه ابروی سیاهش را بالا می اندازد.«دیدم با اینکه زخمیه،دل و جرئتش بیشتره.فکر کردم همون قدر که شجاعه بی کله هم هست و با این حال تحسینش کردم.تو به این کارها میگی مداخله؟» 0 13