بریده‌ای از کتاب همنام اثر آدرین یانگ

ضحـی ؛

ضحـی ؛

1404/4/22

بریدۀ کتاب

صفحۀ 107

ماه همچون تاجی نقره ای در آسمان شب بر فراز ساختمان می‌درخشید.زولا که ساکت بود سرش را پایین انداخت و به چکمه هایش زل زد.اخم هایم را در هم گره کردم و هنگامی که فهمیدم می‌خواهد شهامتش را جمع کند،لبخند کجی بر لبم نشست.از زولا در این حالت خوشم می آمد.او نگران و نامطمئن بود.ترسیده بود.

ماه همچون تاجی نقره ای در آسمان شب بر فراز ساختمان می‌درخشید.زولا که ساکت بود سرش را پایین انداخت و به چکمه هایش زل زد.اخم هایم را در هم گره کردم و هنگامی که فهمیدم می‌خواهد شهامتش را جمع کند،لبخند کجی بر لبم نشست.از زولا در این حالت خوشم می آمد.او نگران و نامطمئن بود.ترسیده بود.

2

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.