بریدههای کتاب فاطمه زمردی فاطمه زمردی 1403/6/6 جانستان کابلستان: روایت سفر به افغانستان رضا امیرخانی 4.3 82 صفحۀ 121 0 2 فاطمه زمردی 1403/6/6 جانستان کابلستان: روایت سفر به افغانستان رضا امیرخانی 4.3 82 صفحۀ 101 0 3 فاطمه زمردی 1403/6/6 جانستان کابلستان: روایت سفر به افغانستان رضا امیرخانی 4.3 82 صفحۀ 100 0 3 فاطمه زمردی 1403/6/6 جانستان کابلستان: روایت سفر به افغانستان رضا امیرخانی 4.3 82 صفحۀ 79 0 2 فاطمه زمردی 1403/6/6 جانستان کابلستان: روایت سفر به افغانستان رضا امیرخانی 4.3 82 صفحۀ 78 0 2 فاطمه زمردی 1403/6/6 جانستان کابلستان: روایت سفر به افغانستان رضا امیرخانی 4.3 82 صفحۀ 77 0 2 فاطمه زمردی 1403/6/6 جانستان کابلستان: روایت سفر به افغانستان رضا امیرخانی 4.3 82 صفحۀ 55 مثلِ همهی بارهایی که در گوشه گوشهی این عالم، خارج از ایران، گذرنامه برداشتهام تا فرمِ پذیرشِ هتلی را پر کنم، به خط لاتین مینویسم، رضا... آر... ئی... زی... اِی... یکهو مدیرِ هتل، که بالا سرِ من و مسوولِ پذیرش ایستاده است و در همین مدت دستور داده است تا برای ما چای سبز بیاورند، خودکار را از دستِ من میگیرد. انگلیسی چرا؟! شما به زبانِ خودمان بنویسید... زبانِ دری، خطِ فارسی... خیلی دلنازک نیستم، اما اشک توی چشمهام جمع میشود. اینجا تنها جای عالم، خارجِ ایران است که میتوانی برگِ پذیرشِ هتل را به خط و زبانِ فارسی پر کنی... 0 2 فاطمه زمردی 1403/6/1 دموکراسی یا دموقراضه سید مهدی شجاعی 3.4 0 صفحۀ 128 هیچ انسانی با تحقیر، حقیر نخواهد نمیشود. و تحقیر دیگران، حاصلی جز کاشتن تخم کینه در دل آنان ندارد. رفتار تحقیرآمیز با دوستان و نزدیکان و همکاران، کمترین ثمرهاش، تنها ماندن در زمانی است که انسان بیشترین نیاز را به دیگران دارد. 0 3 فاطمه زمردی 1403/6/1 دموکراسی یا دموقراضه سید مهدی شجاعی 3.4 0 صفحۀ 128 احمقترین انسان، شعبده بازی است که فریب سحر و جادوی خودش را میخورد. 0 1 فاطمه زمردی 1403/6/1 دموکراسی یا دموقراضه سید مهدی شجاعی 3.4 0 صفحۀ 73 یکی از تبعات سلطنت، یا عوارض قدرت، یا بیماریهای ناشی از حکومن این است که آدم تحمل دیدن قدرت مافوق یا موجود بالاتر از خودش را از دست میدهد. حتی اگر این قدرت مافوق یا مقام برتر، خود خدا باشد. به عبارت دیگر یا کمی روشنتر، تجربه نشان داده است که وقتی کسی بر اریکه قدرت یا تخت سلطنت نشست، اولین بیماریای که به سراغش میرود، تمامیتطلبی است. یعنی قانع نماندن به آنچه در اختیار دارد و تلاش برای تصرف آنچه در اختیار ندارد و گشودن جبهه عداوت یا باب معامله با قدرتی که در سطح او یا بالاتر از او وجود دارد. 0 1 فاطمه زمردی 1403/5/27 روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور 3.5 143 صفحۀ 14 با خنده میگویم: هر همراهی تا حدی مزاحم هم هست. نیست؟ نمیخندد اما انگار مدتها در این باره فکر کرده باشد میگوید: "اوایل نیست. اما کم کم مزاحم و حتی مانع هم میشه." بعد با لبخند محوی میگوید: "و خاصیت عشق این است" 0 2 فاطمه زمردی 1403/3/19 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 133 صفحۀ 283 خاکهای جنوب مثل چشم عاشق بودند، وقتی که خوب گریه کرده باشد. سرخ و وسیع. 0 3 فاطمه زمردی 1403/3/19 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 133 صفحۀ 281 ارمیا دیگر گریه نمیکرد. بغض جایش را به خشمی غریب داده بود. این خشم با خشمهای عادی فرق میکرد. کسی که خشمگین میشود، حرکاتش عصبی میشود و متشنج. اما ارمیا آرام بود. آرام و مصمم و بسیار خشمگین. خشمگین از زندهگی. خیلیها از زندهگی افسرده میشوند ولی ارمیا خشمگین بود. 0 2 فاطمه زمردی 1403/3/19 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 133 صفحۀ 253 "رب اشرح لی صدری" خدا سینهام را بشکاف. آی خدا. سینهام را آنقدر گشاد کن که همه چیز توش جا شود! با همین مته بشکافش! کارم را هم هر جوری میخواهی آسان کن، سخت کن. حرفم را بفهمند، نفهمند. تو زبانم عقده باشد، نباشد. اینها دیگر مهم نیست. "ویسر لی امری" و "یفقهوا قولی"ش "و احلل عقده من لسانی"ش مال خود موسا! نخواستیم! 0 3 فاطمه زمردی 1403/3/17 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 133 صفحۀ 160 برای ارمیایی که نزدیکترین رفیقش را در چند متریاش از دست داده بود، مرگ هم به اندازهی زندهگی ساده بود. مرگ آنقدر ساده بود که نمیشد برای زندهگی ساده برنامهریزی کرد. ارمیا این را میدانست که برای این زندهگی صلاح نیست کاری دون شان خود انجام دهد. 0 2 فاطمه زمردی 1403/3/17 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 133 صفحۀ 273 وقتی پدر یک خانواده میمیرد، اندوه بر همه مستولی میشود. فرق پدر با بقیه شاید در بزرگتر بودن است. این اندوه برای همه یکسان است. پسر چه عاشق پدر باشد و چه نباشد، اندوهگین میشود. پسر حتا اگر کینهی پدر را به دل داشته باشد، در مرگ پدر افسرده میشود. بزرگتر چیزی مثل سایه است. بیسبب نیست که به مثل میگویند: "خدا سایهی بزرگتر را از سر کسی کم نکند." 0 4 فاطمه زمردی 1403/3/17 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 133 صفحۀ 270 امام برای آنهایی که دوستش داشتند، یک حضور دایمی نامحسوس بود. وقتی امام میگفت: "من بازوی شما را میبوسم." گرمایی از بازوی چپ تا قلب هزاران هزار بسیجی جریان پیدا میکرد. این گرما وجود داشت. انگار که امام بازوی تکتک آنها را بوسیده باشد. حال آنکه بسیاری از آنها هیچوقت امام را ندیده بودند. بسیجی بدون امام معنی نداشت. وقتی وجود آدم تا این درجه به وجود دیگری وابسته باشد، هیچوقت در مورد وجود دیگری فکر نمیکند. 0 2 فاطمه زمردی 1403/3/17 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 133 صفحۀ 269 امام مثل بقیه نبود. با همه فرق میکرد. امام مثل هوا بود. همه آن را تجربه میکردند. به نحو مطبوعی، عمیقا آن را در ریهها فرو میبردند. اما هیچوقت لازم نبود راجع به آن فکر کنند. هوا ماندنی است. امام دریا بود. ماهی حتا اگر نهنگ هم باشد، درکی از خارج آب ندارد. امام مثل آب بود. ماهیها بهجز آب چه میدانند؟ تمام زندهگیشان آب است. 0 5 فاطمه زمردی 1403/3/17 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 133 صفحۀ 152 همهی مادرها با هم اشتراکاتی دارند. همه مادرها مثل هم هستند. این هیچ ربطی به پسرها ندارد. پسرها هر کدام روحیهی خاصی دارند اما مادرها روحیهای مشترک دارند. چیزی در روحیهشان وجود دارد که در همهی آنها مشترک است. این همان چیزی است که به لغت مادر معنای خاصی میبخشد، معنایی که در کمتر کلمهای وجود دارد. بعضی کلمات جنسشان با بقیه فرق میکند، مادر هم یکی از همانهاست. 0 6 فاطمه زمردی 1403/3/17 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 133 صفحۀ 123 آنچه از جنگ باقی مانده بود نه پیروزی بود و نه شکست. پس خیلی از مردم که با جنگ کاری نداشتند، از جنگ هیچ خاطرهی مطبوعی نداشتند. انگار هشت سال جنگ بدون هیچ دستآوردی در میان ازدحام شهر گم شده بود. هشت سال جنگ، جنگ تن به تن، آن هم نابرابر، بدون هیچ فایدهای. جنگ در تهران برای اکثر مردم خاطرهای سیاه تلقی میشد. جنگ در تهران تعدادی خانهی خراب باقی گذاشته بود، مقدار زیادی خیابان به نام شهدا و یک بهشت زهرای بزرگ! 0 3
بریدههای کتاب فاطمه زمردی فاطمه زمردی 1403/6/6 جانستان کابلستان: روایت سفر به افغانستان رضا امیرخانی 4.3 82 صفحۀ 121 0 2 فاطمه زمردی 1403/6/6 جانستان کابلستان: روایت سفر به افغانستان رضا امیرخانی 4.3 82 صفحۀ 101 0 3 فاطمه زمردی 1403/6/6 جانستان کابلستان: روایت سفر به افغانستان رضا امیرخانی 4.3 82 صفحۀ 100 0 3 فاطمه زمردی 1403/6/6 جانستان کابلستان: روایت سفر به افغانستان رضا امیرخانی 4.3 82 صفحۀ 79 0 2 فاطمه زمردی 1403/6/6 جانستان کابلستان: روایت سفر به افغانستان رضا امیرخانی 4.3 82 صفحۀ 78 0 2 فاطمه زمردی 1403/6/6 جانستان کابلستان: روایت سفر به افغانستان رضا امیرخانی 4.3 82 صفحۀ 77 0 2 فاطمه زمردی 1403/6/6 جانستان کابلستان: روایت سفر به افغانستان رضا امیرخانی 4.3 82 صفحۀ 55 مثلِ همهی بارهایی که در گوشه گوشهی این عالم، خارج از ایران، گذرنامه برداشتهام تا فرمِ پذیرشِ هتلی را پر کنم، به خط لاتین مینویسم، رضا... آر... ئی... زی... اِی... یکهو مدیرِ هتل، که بالا سرِ من و مسوولِ پذیرش ایستاده است و در همین مدت دستور داده است تا برای ما چای سبز بیاورند، خودکار را از دستِ من میگیرد. انگلیسی چرا؟! شما به زبانِ خودمان بنویسید... زبانِ دری، خطِ فارسی... خیلی دلنازک نیستم، اما اشک توی چشمهام جمع میشود. اینجا تنها جای عالم، خارجِ ایران است که میتوانی برگِ پذیرشِ هتل را به خط و زبانِ فارسی پر کنی... 0 2 فاطمه زمردی 1403/6/1 دموکراسی یا دموقراضه سید مهدی شجاعی 3.4 0 صفحۀ 128 هیچ انسانی با تحقیر، حقیر نخواهد نمیشود. و تحقیر دیگران، حاصلی جز کاشتن تخم کینه در دل آنان ندارد. رفتار تحقیرآمیز با دوستان و نزدیکان و همکاران، کمترین ثمرهاش، تنها ماندن در زمانی است که انسان بیشترین نیاز را به دیگران دارد. 0 3 فاطمه زمردی 1403/6/1 دموکراسی یا دموقراضه سید مهدی شجاعی 3.4 0 صفحۀ 128 احمقترین انسان، شعبده بازی است که فریب سحر و جادوی خودش را میخورد. 0 1 فاطمه زمردی 1403/6/1 دموکراسی یا دموقراضه سید مهدی شجاعی 3.4 0 صفحۀ 73 یکی از تبعات سلطنت، یا عوارض قدرت، یا بیماریهای ناشی از حکومن این است که آدم تحمل دیدن قدرت مافوق یا موجود بالاتر از خودش را از دست میدهد. حتی اگر این قدرت مافوق یا مقام برتر، خود خدا باشد. به عبارت دیگر یا کمی روشنتر، تجربه نشان داده است که وقتی کسی بر اریکه قدرت یا تخت سلطنت نشست، اولین بیماریای که به سراغش میرود، تمامیتطلبی است. یعنی قانع نماندن به آنچه در اختیار دارد و تلاش برای تصرف آنچه در اختیار ندارد و گشودن جبهه عداوت یا باب معامله با قدرتی که در سطح او یا بالاتر از او وجود دارد. 0 1 فاطمه زمردی 1403/5/27 روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور 3.5 143 صفحۀ 14 با خنده میگویم: هر همراهی تا حدی مزاحم هم هست. نیست؟ نمیخندد اما انگار مدتها در این باره فکر کرده باشد میگوید: "اوایل نیست. اما کم کم مزاحم و حتی مانع هم میشه." بعد با لبخند محوی میگوید: "و خاصیت عشق این است" 0 2 فاطمه زمردی 1403/3/19 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 133 صفحۀ 283 خاکهای جنوب مثل چشم عاشق بودند، وقتی که خوب گریه کرده باشد. سرخ و وسیع. 0 3 فاطمه زمردی 1403/3/19 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 133 صفحۀ 281 ارمیا دیگر گریه نمیکرد. بغض جایش را به خشمی غریب داده بود. این خشم با خشمهای عادی فرق میکرد. کسی که خشمگین میشود، حرکاتش عصبی میشود و متشنج. اما ارمیا آرام بود. آرام و مصمم و بسیار خشمگین. خشمگین از زندهگی. خیلیها از زندهگی افسرده میشوند ولی ارمیا خشمگین بود. 0 2 فاطمه زمردی 1403/3/19 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 133 صفحۀ 253 "رب اشرح لی صدری" خدا سینهام را بشکاف. آی خدا. سینهام را آنقدر گشاد کن که همه چیز توش جا شود! با همین مته بشکافش! کارم را هم هر جوری میخواهی آسان کن، سخت کن. حرفم را بفهمند، نفهمند. تو زبانم عقده باشد، نباشد. اینها دیگر مهم نیست. "ویسر لی امری" و "یفقهوا قولی"ش "و احلل عقده من لسانی"ش مال خود موسا! نخواستیم! 0 3 فاطمه زمردی 1403/3/17 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 133 صفحۀ 160 برای ارمیایی که نزدیکترین رفیقش را در چند متریاش از دست داده بود، مرگ هم به اندازهی زندهگی ساده بود. مرگ آنقدر ساده بود که نمیشد برای زندهگی ساده برنامهریزی کرد. ارمیا این را میدانست که برای این زندهگی صلاح نیست کاری دون شان خود انجام دهد. 0 2 فاطمه زمردی 1403/3/17 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 133 صفحۀ 273 وقتی پدر یک خانواده میمیرد، اندوه بر همه مستولی میشود. فرق پدر با بقیه شاید در بزرگتر بودن است. این اندوه برای همه یکسان است. پسر چه عاشق پدر باشد و چه نباشد، اندوهگین میشود. پسر حتا اگر کینهی پدر را به دل داشته باشد، در مرگ پدر افسرده میشود. بزرگتر چیزی مثل سایه است. بیسبب نیست که به مثل میگویند: "خدا سایهی بزرگتر را از سر کسی کم نکند." 0 4 فاطمه زمردی 1403/3/17 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 133 صفحۀ 270 امام برای آنهایی که دوستش داشتند، یک حضور دایمی نامحسوس بود. وقتی امام میگفت: "من بازوی شما را میبوسم." گرمایی از بازوی چپ تا قلب هزاران هزار بسیجی جریان پیدا میکرد. این گرما وجود داشت. انگار که امام بازوی تکتک آنها را بوسیده باشد. حال آنکه بسیاری از آنها هیچوقت امام را ندیده بودند. بسیجی بدون امام معنی نداشت. وقتی وجود آدم تا این درجه به وجود دیگری وابسته باشد، هیچوقت در مورد وجود دیگری فکر نمیکند. 0 2 فاطمه زمردی 1403/3/17 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 133 صفحۀ 269 امام مثل بقیه نبود. با همه فرق میکرد. امام مثل هوا بود. همه آن را تجربه میکردند. به نحو مطبوعی، عمیقا آن را در ریهها فرو میبردند. اما هیچوقت لازم نبود راجع به آن فکر کنند. هوا ماندنی است. امام دریا بود. ماهی حتا اگر نهنگ هم باشد، درکی از خارج آب ندارد. امام مثل آب بود. ماهیها بهجز آب چه میدانند؟ تمام زندهگیشان آب است. 0 5 فاطمه زمردی 1403/3/17 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 133 صفحۀ 152 همهی مادرها با هم اشتراکاتی دارند. همه مادرها مثل هم هستند. این هیچ ربطی به پسرها ندارد. پسرها هر کدام روحیهی خاصی دارند اما مادرها روحیهای مشترک دارند. چیزی در روحیهشان وجود دارد که در همهی آنها مشترک است. این همان چیزی است که به لغت مادر معنای خاصی میبخشد، معنایی که در کمتر کلمهای وجود دارد. بعضی کلمات جنسشان با بقیه فرق میکند، مادر هم یکی از همانهاست. 0 6 فاطمه زمردی 1403/3/17 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 133 صفحۀ 123 آنچه از جنگ باقی مانده بود نه پیروزی بود و نه شکست. پس خیلی از مردم که با جنگ کاری نداشتند، از جنگ هیچ خاطرهی مطبوعی نداشتند. انگار هشت سال جنگ بدون هیچ دستآوردی در میان ازدحام شهر گم شده بود. هشت سال جنگ، جنگ تن به تن، آن هم نابرابر، بدون هیچ فایدهای. جنگ در تهران برای اکثر مردم خاطرهای سیاه تلقی میشد. جنگ در تهران تعدادی خانهی خراب باقی گذاشته بود، مقدار زیادی خیابان به نام شهدا و یک بهشت زهرای بزرگ! 0 3