بریدههای کتاب علیرضا علیمی علیرضا علیمی 3 روز پیش هملت ویلیام شکسپیر 4.5 50 صفحۀ 64 پولونیوس:به خدا قسم ،همانقدر که کورکورانه عمل کردن در جوان ها طبیعیست،تعصب و یکدندگی در کهن سالانی چون من ،ویژگی عادی مینماید. 0 10 علیرضا علیمی 3 روز پیش رمز و راز سخنرانی: اعتماد و تاثیرگذاری مطلوب در هنگام ارائه ی یک سخنرانی آلیسون جین لستر 5.0 1 صفحۀ 22 0 0 علیرضا علیمی 6 روز پیش هملت ویلیام شکسپیر 4.5 50 صفحۀ 34 پولونیوس: هرچه میاندیشی را بر زبان نیار!...افکار نسنجیده را عمل نکن!...خوش برخورد باش ،ولب ول انگار و سبک نباش!...دوستانی را که آزموده ای و در دوستیشان تردید نداری،با چنگک های پولادین به خودت پیوند بزن!... ولی حیف کف دستی که بخواهد برای پذیرایی از دوست تازه به دوران رسیده فرسوده شود! 0 4 علیرضا علیمی 7 روز پیش اتللو ویلیام شکسپیر 4.1 26 صفحۀ 131 اتللو:از شما خواهشی دارم:در نامههایتان ،وقتی شرح این پیشآمد جانگداز را مینویسید،من را چنان که هستم بنمایید.نه از خوی و کردار من چیزی بکاهید و نه چیزی از روی بد سرشتی به آن بیفزایید.پس باید بگویید مردی بود که در راه عشق سرشار خود پیروی عقل را نکرد .مردی بود که دیو رشک به آسانی در دل او راه نیافت بلکه اول به دام فریب و خوش باوری افتاد آنگاه دیوانه شد.مردی بود که چشمهایش با آنکه به اشک ریختن خوی نگرفته بود حالا بی اختیار اشک از آنها میریزد. 0 2 علیرضا علیمی 1404/3/31 کورها شقایق کبودانی 4.1 4 صفحۀ 37 اولین مرد کور مادرزاد:او بدون اینکه چیزی بگوید مرده است. سومین مرد کور مادرزاد:باید از قبل به ما اطلاع میداد. 0 0 علیرضا علیمی 1404/3/31 کورها شقایق کبودانی 4.1 4 صفحۀ 23 پیرترین مرد کور:ما هیچ وقت یکدیگر را ندیدیم و به هم جواب میدهیم.ما باهم زندگی میکنیم،ما همیشه باهم هستیم ،ولی نمیدانیم چه شکلی و کی هستیم!...ما بیخودی با دست همدیگر را لمس میکنیم؛چشم ها میتوانند این کار را بهتر انجام دهند. 0 0 علیرضا علیمی 1404/3/29 دیوان وحشی بافقی کمال الدین وحشی بافقی 5.0 1 صفحۀ 4 رفتی و باز نمیآیی و من بی تو بهجان جان من اینهمه بیرحم چرایی بازآ 0 0 علیرضا علیمی 1404/1/2 پروین اعتصامی یدالله جلالی پندری 4.8 0 صفحۀ 112 قصیدهٔ شمارهٔ ۴ یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی؟ بگفت ای بیخبر، مرگ از چه نامی زندگانی را؟ اگر زین خاکدان پست روزی بر پری بینی که گردونها و گیتیهاست ملک آن جهانی را چراغ روشن جانرا مکن در حصن تن پنهان مپیچ اندر میان خرقه، این یاقوت کانی را مخسب آسوده ای برنا که اندر نوبت پیری به حسرت یاد خواهی کرد ایام جوانی را به چشم معرفت در راه بین، آنگاه سالک شو که خوابآلوده نتوان یافت عمر جاودانی را ز بس مدهوش افتادی تو در ویرانه گیتی به حیلت دیو برد این گنجهای رایگانی را دلت هرگز نمیگشت این چنین آلوده و تیره اگر چشم تو میدانست شرط پاسبانی را متاع راستی پیش آر و کالای نکوکاری من از هر کار بهتر دیدم این بازارگانی را بهل صباغ گیتی را که در یک خُم زَنَد آخر سپید و زرد و مشکین و کبود و ارغوانی را حقیقت را نخواهی دید جز با دیدهٔ معنی نخواهی یافتن در دفتر و دیوان، معانی را بزرگانی که بر شالودهٔ جان ساختند ایوان خریداری نکردند این سرای استخوانی را اگر صد قرن شاگردی کنی در مکتب گیتی نیاموزی ازین بیمهر درس مهربانی را به مهمانخانهٔ آز و هوی جز لاشه چیزی نیست برای لاشخواران واگذار این میهمانی را بسی پوسیده و ارزان گران بفروخت اهریمن دلیل بهتری نتوان شمردن هر گرانی را ز شیطان بدگمان بودن، نوید نیک فرجامیست چو خون در هر رگی باید دواند این بدگمانی را نهفته نفس سوی مخزن هستی رهی دارد نهانی شحنهای میباید این دزد نهانی را چو دیوان هر نشان و نام میپرسند و میجویند همان بهتر که بگزینیم بی نام و نشانی را تمام کارهای ما نمیبودند بیهوده اگر در کار میبستیم روزی کاردانی را هزاران دانه افشاندیم و یک گل زآنمیان نشکفت به شورستان تبه کردیم رنج باغبانی را بگرداندیم روی از نور و بنشستیم با ظلمت رها کردیم باقی را و بگرفتیم فانی را شُبان آز را با گلهٔ پرهیز انسی نیست به گرگی ناگهان خواهد بدل کردن شبانی را همه باد بروت است اندرین طبع نکوهیده به سیلی سرخ کردستیم روی زعفرانی را بجای پرده تقوی که عیب جان بپوشاند ز جسم آویختیم این پردههای پرنیانی را چراغ آسمانی بود عقل اندر سر خاکی ز باد عجب کشتیم این چراغ آسمانی را بیفشاندیم جان، اما به قربانگاه خودبینی چه حاصل بود جز ننگ و فساد این جانفشانی را؟ چرا بایست در هر پرتگه مرکب دوانیدن چه فرجامی است غیر از اوفتادن بدعنانی را شراب گمرهی را میشکستیم ار خم و ساغر به پایان میرساندیم این خمار و سرگرانی را نشان پای روباه است اندر قلعهٔ امکان بپر چون طائر دولت، رها کن ماکیانی را تو گه سرگشتهٔ جهلی و گه گمگشتهٔ غفلت سر و سامان که خواهد داد این بیخانمانی را؟ ز تیغ حرص، جان هر لحظهای صد بار میمیرد تو علت گشتهای این مرگهای ناگهانی را رحیل کاروان وقت میبینند بیداران برای خفتگان میزن درای کاروانی را در آن دیوان که حق حاکم شد و دست و زبان شاهد نخواهد بود بازار و بها چیرهزبانی را نباید تاخت بر بیچارگان، روز توانایی بهخاطر داشت باید روزگار ناتوانی را تو نیز از قصههای روزگار باستان گردی بخوان از بهر عبرت قصههای باستانی را پرند عمر یک ابریشم و صد ریسمان دارد ز انده تار باید کرد پود شادمانی را یکی زین سفره نان خشک برد، آن دیگری حلوا قضا گویی نمیدانست رسم میزبانی را معایب را نمیشویی، مکارم را نمیجویی فضیلت میشماری سرخوشی و کامرانی را مکن روشنروان را خیره انباز سیهرایی که نسبت نیست با تیرهدلی روشنروانی را درافتادی چو با شمشیر نفس و در نیفتادی به میدانها توانی کار بست این پهلوانی را بباید کاشتن در باغ جان از هر گلی، پروین بر این گلزار راهی نیست باد مهرگانی را 0 0 علیرضا علیمی 1403/12/5 مرگ ایوان ایلیچ لی یف نیکالایویچ تولستوی 4.2 348 صفحۀ 9 افکار همان مرگ یک دوست نزدیک در دل دوستانی که این خبر را میشنیدند ،طبق معمول،احساس شادی خاصی پدید میآورد.خوشحالی از اینکه او مرد و من نمردم. 0 7 علیرضا علیمی 1403/9/14 هملت ویلیام شکسپیر 4.5 50 صفحۀ 154 گیلدنسترن-نواختنش را هیچ نمیدانم ،خداوندگار من هملت-کار آسانی است.مثل دروغ گفتن 0 2
بریدههای کتاب علیرضا علیمی علیرضا علیمی 3 روز پیش هملت ویلیام شکسپیر 4.5 50 صفحۀ 64 پولونیوس:به خدا قسم ،همانقدر که کورکورانه عمل کردن در جوان ها طبیعیست،تعصب و یکدندگی در کهن سالانی چون من ،ویژگی عادی مینماید. 0 10 علیرضا علیمی 3 روز پیش رمز و راز سخنرانی: اعتماد و تاثیرگذاری مطلوب در هنگام ارائه ی یک سخنرانی آلیسون جین لستر 5.0 1 صفحۀ 22 0 0 علیرضا علیمی 6 روز پیش هملت ویلیام شکسپیر 4.5 50 صفحۀ 34 پولونیوس: هرچه میاندیشی را بر زبان نیار!...افکار نسنجیده را عمل نکن!...خوش برخورد باش ،ولب ول انگار و سبک نباش!...دوستانی را که آزموده ای و در دوستیشان تردید نداری،با چنگک های پولادین به خودت پیوند بزن!... ولی حیف کف دستی که بخواهد برای پذیرایی از دوست تازه به دوران رسیده فرسوده شود! 0 4 علیرضا علیمی 7 روز پیش اتللو ویلیام شکسپیر 4.1 26 صفحۀ 131 اتللو:از شما خواهشی دارم:در نامههایتان ،وقتی شرح این پیشآمد جانگداز را مینویسید،من را چنان که هستم بنمایید.نه از خوی و کردار من چیزی بکاهید و نه چیزی از روی بد سرشتی به آن بیفزایید.پس باید بگویید مردی بود که در راه عشق سرشار خود پیروی عقل را نکرد .مردی بود که دیو رشک به آسانی در دل او راه نیافت بلکه اول به دام فریب و خوش باوری افتاد آنگاه دیوانه شد.مردی بود که چشمهایش با آنکه به اشک ریختن خوی نگرفته بود حالا بی اختیار اشک از آنها میریزد. 0 2 علیرضا علیمی 1404/3/31 کورها شقایق کبودانی 4.1 4 صفحۀ 37 اولین مرد کور مادرزاد:او بدون اینکه چیزی بگوید مرده است. سومین مرد کور مادرزاد:باید از قبل به ما اطلاع میداد. 0 0 علیرضا علیمی 1404/3/31 کورها شقایق کبودانی 4.1 4 صفحۀ 23 پیرترین مرد کور:ما هیچ وقت یکدیگر را ندیدیم و به هم جواب میدهیم.ما باهم زندگی میکنیم،ما همیشه باهم هستیم ،ولی نمیدانیم چه شکلی و کی هستیم!...ما بیخودی با دست همدیگر را لمس میکنیم؛چشم ها میتوانند این کار را بهتر انجام دهند. 0 0 علیرضا علیمی 1404/3/29 دیوان وحشی بافقی کمال الدین وحشی بافقی 5.0 1 صفحۀ 4 رفتی و باز نمیآیی و من بی تو بهجان جان من اینهمه بیرحم چرایی بازآ 0 0 علیرضا علیمی 1404/1/2 پروین اعتصامی یدالله جلالی پندری 4.8 0 صفحۀ 112 قصیدهٔ شمارهٔ ۴ یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی؟ بگفت ای بیخبر، مرگ از چه نامی زندگانی را؟ اگر زین خاکدان پست روزی بر پری بینی که گردونها و گیتیهاست ملک آن جهانی را چراغ روشن جانرا مکن در حصن تن پنهان مپیچ اندر میان خرقه، این یاقوت کانی را مخسب آسوده ای برنا که اندر نوبت پیری به حسرت یاد خواهی کرد ایام جوانی را به چشم معرفت در راه بین، آنگاه سالک شو که خوابآلوده نتوان یافت عمر جاودانی را ز بس مدهوش افتادی تو در ویرانه گیتی به حیلت دیو برد این گنجهای رایگانی را دلت هرگز نمیگشت این چنین آلوده و تیره اگر چشم تو میدانست شرط پاسبانی را متاع راستی پیش آر و کالای نکوکاری من از هر کار بهتر دیدم این بازارگانی را بهل صباغ گیتی را که در یک خُم زَنَد آخر سپید و زرد و مشکین و کبود و ارغوانی را حقیقت را نخواهی دید جز با دیدهٔ معنی نخواهی یافتن در دفتر و دیوان، معانی را بزرگانی که بر شالودهٔ جان ساختند ایوان خریداری نکردند این سرای استخوانی را اگر صد قرن شاگردی کنی در مکتب گیتی نیاموزی ازین بیمهر درس مهربانی را به مهمانخانهٔ آز و هوی جز لاشه چیزی نیست برای لاشخواران واگذار این میهمانی را بسی پوسیده و ارزان گران بفروخت اهریمن دلیل بهتری نتوان شمردن هر گرانی را ز شیطان بدگمان بودن، نوید نیک فرجامیست چو خون در هر رگی باید دواند این بدگمانی را نهفته نفس سوی مخزن هستی رهی دارد نهانی شحنهای میباید این دزد نهانی را چو دیوان هر نشان و نام میپرسند و میجویند همان بهتر که بگزینیم بی نام و نشانی را تمام کارهای ما نمیبودند بیهوده اگر در کار میبستیم روزی کاردانی را هزاران دانه افشاندیم و یک گل زآنمیان نشکفت به شورستان تبه کردیم رنج باغبانی را بگرداندیم روی از نور و بنشستیم با ظلمت رها کردیم باقی را و بگرفتیم فانی را شُبان آز را با گلهٔ پرهیز انسی نیست به گرگی ناگهان خواهد بدل کردن شبانی را همه باد بروت است اندرین طبع نکوهیده به سیلی سرخ کردستیم روی زعفرانی را بجای پرده تقوی که عیب جان بپوشاند ز جسم آویختیم این پردههای پرنیانی را چراغ آسمانی بود عقل اندر سر خاکی ز باد عجب کشتیم این چراغ آسمانی را بیفشاندیم جان، اما به قربانگاه خودبینی چه حاصل بود جز ننگ و فساد این جانفشانی را؟ چرا بایست در هر پرتگه مرکب دوانیدن چه فرجامی است غیر از اوفتادن بدعنانی را شراب گمرهی را میشکستیم ار خم و ساغر به پایان میرساندیم این خمار و سرگرانی را نشان پای روباه است اندر قلعهٔ امکان بپر چون طائر دولت، رها کن ماکیانی را تو گه سرگشتهٔ جهلی و گه گمگشتهٔ غفلت سر و سامان که خواهد داد این بیخانمانی را؟ ز تیغ حرص، جان هر لحظهای صد بار میمیرد تو علت گشتهای این مرگهای ناگهانی را رحیل کاروان وقت میبینند بیداران برای خفتگان میزن درای کاروانی را در آن دیوان که حق حاکم شد و دست و زبان شاهد نخواهد بود بازار و بها چیرهزبانی را نباید تاخت بر بیچارگان، روز توانایی بهخاطر داشت باید روزگار ناتوانی را تو نیز از قصههای روزگار باستان گردی بخوان از بهر عبرت قصههای باستانی را پرند عمر یک ابریشم و صد ریسمان دارد ز انده تار باید کرد پود شادمانی را یکی زین سفره نان خشک برد، آن دیگری حلوا قضا گویی نمیدانست رسم میزبانی را معایب را نمیشویی، مکارم را نمیجویی فضیلت میشماری سرخوشی و کامرانی را مکن روشنروان را خیره انباز سیهرایی که نسبت نیست با تیرهدلی روشنروانی را درافتادی چو با شمشیر نفس و در نیفتادی به میدانها توانی کار بست این پهلوانی را بباید کاشتن در باغ جان از هر گلی، پروین بر این گلزار راهی نیست باد مهرگانی را 0 0 علیرضا علیمی 1403/12/5 مرگ ایوان ایلیچ لی یف نیکالایویچ تولستوی 4.2 348 صفحۀ 9 افکار همان مرگ یک دوست نزدیک در دل دوستانی که این خبر را میشنیدند ،طبق معمول،احساس شادی خاصی پدید میآورد.خوشحالی از اینکه او مرد و من نمردم. 0 7 علیرضا علیمی 1403/9/14 هملت ویلیام شکسپیر 4.5 50 صفحۀ 154 گیلدنسترن-نواختنش را هیچ نمیدانم ،خداوندگار من هملت-کار آسانی است.مثل دروغ گفتن 0 2