بریده‌های کتاب mah☆oor

«من نمیخوام بمیرم. » قرار بود سر سخت و قوی باشم اما تمام چیزی که آن لحظه داشتم در موردش فکر میکردم این بود که چقدر زنده بودن را دوست دارم. تقریبا هیچ کاری با زندگی ام نکرده بودم...

«من آتشم... برایم بسوز.»

بنگر که زمان با چه شتابی می گذرد پس، هر ساعت و هر دقیقه را تا آن جا که در توان داری، دریاب وقتی خورشید سر بر آوَرَد زمان پرواز خواهد کرد و هرگز آنچه رفته، بر نخواهد گشت. هرگز!

om en skulle lyssna pa allt skitsnack as fick en" "inte gora annat hela livet « اگر آدم مدام به اراجیف مردم گوش بدهد، تا ابد به این کار گرفتار می شود. »

شاید دیوانه نشده بود، شاید فقط از تجربه ی مداوم احساس هراس ، خسته شده بود....