بریدههای کتاب حماسه کاوه: خاطرات و زندگی نامه سردار شهید محمود کاوه شمس آبادی 1404/1/24 حماسه کاوه: خاطرات و زندگی نامه سردار شهید محمود کاوه حمیدرضا صدوقی 4.3 4 صفحۀ 119 گفت :«البته من اگر هم شهید نشم که نتونم به خون خودم خدمتی با اسلام بکنم ، خیلی نگران نیستم .» این حرفش بیشتر مایه تعجب شد. ادامه داد:«من کاری برای جمهوری اسلامی کردم که خیلی امیدوارم حق تعالی نظر عنایتش را شامل حالم کند. » من هم مثل بقیه حسابی کنجکاو شده بودم تا بدانم این کار مثبت چیست که [ناصر] کاظمی با آن همه تو داری اش ، و با آن تنفر زیادش از ریا ، می خواهد آن رادر جمع بچه ها بگوید. گفت :«اون کار اینه که من کاوه را برای جمهوری اسلامی کشف کردم و یقین دارم که کاوه می تواند مسئله کردستان را حل کند.» 0 3 فصل کتاب 1403/8/13 حماسه کاوه: خاطرات و زندگی نامه سردار شهید محمود کاوه حمیدرضا صدوقی 4.3 4 صفحۀ 218 صبح روز بعد، بچههای مهندسی دست به کار شدند و شب نشده کار سنگر را تمام کردند. اتفاقا همان موقع هم محمود از جلسه قرارگاه برگشت و رفت و سنگر را دید. اطرافش را به دقت نگاه کرد و بعد هم داخل سنگر را. وقتی از داخل سنگر بیرون آمد گفت: «اینجا که ناقصه!» در ساخت آن سنگر خیلی سعی کرده بودم همه چیز کامل باشد. با تعجب گفتم: «کجاش ناقصه؟» گفت: «برو نگاه کن میبینی!» رفتم و چهار چشمی همه چیز را نگاه کردم. هرچی که لازم یک سنگر فرماندهی است، آنجا بود. برگشتم و گفتم: «به نظر من که نقصی نداره.» رفت و از داخل ماشین قابی بیرون آورد و به من داد. تو تاریکی شب، وقتی به دقت نگاه کردم، دیدم عکس امام خمینی(ره) است. فهمیدم که نقص سنگر چیست. محمود گفت: «سنگر فرماندهی که عکس امام نداشته باشه، ناقصه.» 0 4 فصل کتاب 1403/8/13 حماسه کاوه: خاطرات و زندگی نامه سردار شهید محمود کاوه حمیدرضا صدوقی 4.3 4 صفحۀ 80 تو مقرّ، به قول معروف، هنوز عرق تنم خشک نشده بود که یکی آمد و گفت: «آقا ریحانی! تلفن کارت داره!» حدس زدم که باید از سقّز باشد. خودم را آماده یک توپ و تشر درست و حسابی از طرف کاوه کردم. گوشی را که گرفتم، محمود گفت: «رضا کی رسیدی؟» گفتم: «الان رسیدم.» گفت: «گل کاشتی! غرور ضدانقلاب رو شکستی!» گفتم: «برای چی؟ مگه چی شده؟» گفت: «با کلی مهمات و اسلحه، ساعت دوازده شب، اومدی توی جاده، اون هم جاده دیواندره! پدرشون رو درآوردی!» با شنیدن حرفهای محمود، خستگی از تنم دررفت. او در واقع با این برخورد روانی و مدبرانه، هم ضدانقلاب را که قطعاً روی مکالمات ما شنود داشتند تحقیر کرد و هم چنان روحیهای به من داد که اگر لازم میشد، همان شب باز راه میافتادم و مهمات را تا خود سقّز میبردم. 0 3 فصل کتاب 1403/8/13 حماسه کاوه: خاطرات و زندگی نامه سردار شهید محمود کاوه حمیدرضا صدوقی 4.3 4 صفحۀ 291 زُل زدم به صورتش؛ داشت اشک میریخت. خواستم علت گریهاش را بپرسم، دیدم محو تماشای راهپیمایی سقّز است. صبر کردم تا آن لحظهها تمام شدند. بعد پرسیدم: «مثل اینکه راهپیمایی سقّز گرفته بودت؟ یاد خاطراتت افتادی؟» گفت: «یاد روزهای مظلومیت انقلاب تو کردستان افتادم.» گفتم: «راست میگی. اون روزها خیلی سختی دیدیم. خُب، حالا چرا ناراحت شدی؟» با گریه گفت: «آرزو داشتم زنده بمونم و این روزها رو ببینم.» با تعجب پرسیدم: «کدوم روز رو؟» گفت: «اینکه کُردها فهمیدهاند انقلاب مال اونهاست و حامیشونه. الان دارم میبینم که مردم سقّز هم مثل بقیه شهرها، طرفدار امام و انقلابند.» رو به آسمان کرد و ادامه داد: «خدایا! صد هزار مرتبه شکر. حالا غیر از شهادت، آرزو و خواسته دیگهای ندارم.» 0 4 فصل کتاب 1403/8/13 حماسه کاوه: خاطرات و زندگی نامه سردار شهید محمود کاوه حمیدرضا صدوقی 4.3 4 صفحۀ 185 بعدها آقا راجع به ملاقات آن روزشان با محمود میگفتند: «من دیدم دستش متورّم است. بنده نسبت به این کسانی که دستهاشون آسیب دیده یک حساسیتی دارم؛ فوری میپرسم: «دستت درد میکنه؟» پرسیدم: «دستت درد میکنه؟» گفت که: «نه.» بعد من اطلاع پیدا کردم؛ برادرهایی که اونجا بودند، برادرهای مشهدیای که اونجا هستند گفتند: «دستش شدید درد میکنه.» این همه درد را کتمان میکرد و نمیگفت؛ که این مستحب است که انسان حتی المقدور درد رو کتمان کنه و به دیگران نگه. یک چنین حالت خودسازی ایشون داشت.» 0 3
بریدههای کتاب حماسه کاوه: خاطرات و زندگی نامه سردار شهید محمود کاوه شمس آبادی 1404/1/24 حماسه کاوه: خاطرات و زندگی نامه سردار شهید محمود کاوه حمیدرضا صدوقی 4.3 4 صفحۀ 119 گفت :«البته من اگر هم شهید نشم که نتونم به خون خودم خدمتی با اسلام بکنم ، خیلی نگران نیستم .» این حرفش بیشتر مایه تعجب شد. ادامه داد:«من کاری برای جمهوری اسلامی کردم که خیلی امیدوارم حق تعالی نظر عنایتش را شامل حالم کند. » من هم مثل بقیه حسابی کنجکاو شده بودم تا بدانم این کار مثبت چیست که [ناصر] کاظمی با آن همه تو داری اش ، و با آن تنفر زیادش از ریا ، می خواهد آن رادر جمع بچه ها بگوید. گفت :«اون کار اینه که من کاوه را برای جمهوری اسلامی کشف کردم و یقین دارم که کاوه می تواند مسئله کردستان را حل کند.» 0 3 فصل کتاب 1403/8/13 حماسه کاوه: خاطرات و زندگی نامه سردار شهید محمود کاوه حمیدرضا صدوقی 4.3 4 صفحۀ 218 صبح روز بعد، بچههای مهندسی دست به کار شدند و شب نشده کار سنگر را تمام کردند. اتفاقا همان موقع هم محمود از جلسه قرارگاه برگشت و رفت و سنگر را دید. اطرافش را به دقت نگاه کرد و بعد هم داخل سنگر را. وقتی از داخل سنگر بیرون آمد گفت: «اینجا که ناقصه!» در ساخت آن سنگر خیلی سعی کرده بودم همه چیز کامل باشد. با تعجب گفتم: «کجاش ناقصه؟» گفت: «برو نگاه کن میبینی!» رفتم و چهار چشمی همه چیز را نگاه کردم. هرچی که لازم یک سنگر فرماندهی است، آنجا بود. برگشتم و گفتم: «به نظر من که نقصی نداره.» رفت و از داخل ماشین قابی بیرون آورد و به من داد. تو تاریکی شب، وقتی به دقت نگاه کردم، دیدم عکس امام خمینی(ره) است. فهمیدم که نقص سنگر چیست. محمود گفت: «سنگر فرماندهی که عکس امام نداشته باشه، ناقصه.» 0 4 فصل کتاب 1403/8/13 حماسه کاوه: خاطرات و زندگی نامه سردار شهید محمود کاوه حمیدرضا صدوقی 4.3 4 صفحۀ 80 تو مقرّ، به قول معروف، هنوز عرق تنم خشک نشده بود که یکی آمد و گفت: «آقا ریحانی! تلفن کارت داره!» حدس زدم که باید از سقّز باشد. خودم را آماده یک توپ و تشر درست و حسابی از طرف کاوه کردم. گوشی را که گرفتم، محمود گفت: «رضا کی رسیدی؟» گفتم: «الان رسیدم.» گفت: «گل کاشتی! غرور ضدانقلاب رو شکستی!» گفتم: «برای چی؟ مگه چی شده؟» گفت: «با کلی مهمات و اسلحه، ساعت دوازده شب، اومدی توی جاده، اون هم جاده دیواندره! پدرشون رو درآوردی!» با شنیدن حرفهای محمود، خستگی از تنم دررفت. او در واقع با این برخورد روانی و مدبرانه، هم ضدانقلاب را که قطعاً روی مکالمات ما شنود داشتند تحقیر کرد و هم چنان روحیهای به من داد که اگر لازم میشد، همان شب باز راه میافتادم و مهمات را تا خود سقّز میبردم. 0 3 فصل کتاب 1403/8/13 حماسه کاوه: خاطرات و زندگی نامه سردار شهید محمود کاوه حمیدرضا صدوقی 4.3 4 صفحۀ 291 زُل زدم به صورتش؛ داشت اشک میریخت. خواستم علت گریهاش را بپرسم، دیدم محو تماشای راهپیمایی سقّز است. صبر کردم تا آن لحظهها تمام شدند. بعد پرسیدم: «مثل اینکه راهپیمایی سقّز گرفته بودت؟ یاد خاطراتت افتادی؟» گفت: «یاد روزهای مظلومیت انقلاب تو کردستان افتادم.» گفتم: «راست میگی. اون روزها خیلی سختی دیدیم. خُب، حالا چرا ناراحت شدی؟» با گریه گفت: «آرزو داشتم زنده بمونم و این روزها رو ببینم.» با تعجب پرسیدم: «کدوم روز رو؟» گفت: «اینکه کُردها فهمیدهاند انقلاب مال اونهاست و حامیشونه. الان دارم میبینم که مردم سقّز هم مثل بقیه شهرها، طرفدار امام و انقلابند.» رو به آسمان کرد و ادامه داد: «خدایا! صد هزار مرتبه شکر. حالا غیر از شهادت، آرزو و خواسته دیگهای ندارم.» 0 4 فصل کتاب 1403/8/13 حماسه کاوه: خاطرات و زندگی نامه سردار شهید محمود کاوه حمیدرضا صدوقی 4.3 4 صفحۀ 185 بعدها آقا راجع به ملاقات آن روزشان با محمود میگفتند: «من دیدم دستش متورّم است. بنده نسبت به این کسانی که دستهاشون آسیب دیده یک حساسیتی دارم؛ فوری میپرسم: «دستت درد میکنه؟» پرسیدم: «دستت درد میکنه؟» گفت که: «نه.» بعد من اطلاع پیدا کردم؛ برادرهایی که اونجا بودند، برادرهای مشهدیای که اونجا هستند گفتند: «دستش شدید درد میکنه.» این همه درد را کتمان میکرد و نمیگفت؛ که این مستحب است که انسان حتی المقدور درد رو کتمان کنه و به دیگران نگه. یک چنین حالت خودسازی ایشون داشت.» 0 3