بریدۀ کتاب
1403/8/13
صفحۀ 291
زُل زدم به صورتش؛ داشت اشک میریخت. خواستم علت گریهاش را بپرسم، دیدم محو تماشای راهپیمایی سقّز است. صبر کردم تا آن لحظهها تمام شدند. بعد پرسیدم: «مثل اینکه راهپیمایی سقّز گرفته بودت؟ یاد خاطراتت افتادی؟» گفت: «یاد روزهای مظلومیت انقلاب تو کردستان افتادم.» گفتم: «راست میگی. اون روزها خیلی سختی دیدیم. خُب، حالا چرا ناراحت شدی؟» با گریه گفت: «آرزو داشتم زنده بمونم و این روزها رو ببینم.» با تعجب پرسیدم: «کدوم روز رو؟» گفت: «اینکه کُردها فهمیدهاند انقلاب مال اونهاست و حامیشونه. الان دارم میبینم که مردم سقّز هم مثل بقیه شهرها، طرفدار امام و انقلابند.» رو به آسمان کرد و ادامه داد: «خدایا! صد هزار مرتبه شکر. حالا غیر از شهادت، آرزو و خواسته دیگهای ندارم.»
زُل زدم به صورتش؛ داشت اشک میریخت. خواستم علت گریهاش را بپرسم، دیدم محو تماشای راهپیمایی سقّز است. صبر کردم تا آن لحظهها تمام شدند. بعد پرسیدم: «مثل اینکه راهپیمایی سقّز گرفته بودت؟ یاد خاطراتت افتادی؟» گفت: «یاد روزهای مظلومیت انقلاب تو کردستان افتادم.» گفتم: «راست میگی. اون روزها خیلی سختی دیدیم. خُب، حالا چرا ناراحت شدی؟» با گریه گفت: «آرزو داشتم زنده بمونم و این روزها رو ببینم.» با تعجب پرسیدم: «کدوم روز رو؟» گفت: «اینکه کُردها فهمیدهاند انقلاب مال اونهاست و حامیشونه. الان دارم میبینم که مردم سقّز هم مثل بقیه شهرها، طرفدار امام و انقلابند.» رو به آسمان کرد و ادامه داد: «خدایا! صد هزار مرتبه شکر. حالا غیر از شهادت، آرزو و خواسته دیگهای ندارم.»
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.