بریدههای کتاب آفتاب غریب مرتضی زارع عسکری 5 روز پیش آفتاب غریب مریم کریمی 4.4 0 صفحۀ 19 هنوز به خانه برنگشته بودند کسی هم نمی دانست کجا رفته اند. پیامبر بلند شد، ما هم. در جست و جوی حسن و حسین. بالأخره پیدایشان کردیم در یکی از باغ های مدینه، دست در گردن هم انداخته، خوابیده بودند. موجودی شبیه اژدها، بالای سرشان بود. دسته ای ریحان در دهانش، آنها را باد میزد. پیامبر را که دید دسته ریحان از دهانش افتاد. سلام کرد. گفت: « یا رسول الله من فرشته ای بودم که یک چشم به هم زدن از ذکر خدا غافل شدم خدا هم مرا مسخ کرد و از آسمان به زمین انداخت. سال هاست در انتظار شفیعی بودم تا پیش خدا وساطتم را بکند تا امروز حسن و حسین را دیدم.» حضرت محمد از آنها خواست در حقش دعا کنند. وضو گرفتند، نماز خواندند و دعا کردند. اژدها به صورت فرشته درآمد و رفت به آسمان. به خود می بالید و به فرشته های دیگر فخر می فروخت که چنین شفاعت کنندگانی پیدا کرده است. 0 3 الهه 1403/9/16 آفتاب غریب مریم کریمی 4.4 0 صفحۀ 17 دو برادر خوابیده بودند؛ حسن و حسین. پیامیر صداشان نزد،آن قدر آنها را بوسید تا یواش یواش بیدار شدند. پیامبر بغلشان کرد ،نشاند روی شانه اش . راه افتادند طرف خانه . ابوبکر رسید بهشان" یا رسول الله ! اجازه دهید یکی شان را من بیاورم ، بارتان سبک تر شود. " -چه باری از این بهتر و چه باربری از این بهتر! 0 28 M.moradi 1403/12/30 آفتاب غریب مریم کریمی 4.4 0 صفحۀ 70 0 1 M.moradi 1403/12/30 آفتاب غریب مریم کریمی 4.4 0 صفحۀ 65 0 1 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 آفتاب غریب مریم کریمی 4.4 0 صفحۀ 25 ابوبکر هروقت حسن را میدید، جوری که پدرش بشنود، بلند بلند شعر میخواند: أنت شبیهً بنبی «تو شبیه پیامبر هستی» لستَ شبیهاً بعلی «تو شبیه علی نیستی» علی فقط لبخند میزد. کینه اهل سقیفه از علی تمامی نداشت... 0 0 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 آفتاب غریب مریم کریمی 4.4 0 صفحۀ 46 شتر عایشه برایشان شده بود بت. پهنش را میبردند برای تبرک. میگفتند بوی مشک و عنبر میدهد. در جمل اگر شتر را میکشتند کار تمام بود و تکلیف جنگ هم مشخص. علی (ع) نیزه را داد دست حسن (ع)! صدای فریاد لشکر که بلند شد فهمیدند شتر عایشه کشته شده. 0 0
بریدههای کتاب آفتاب غریب مرتضی زارع عسکری 5 روز پیش آفتاب غریب مریم کریمی 4.4 0 صفحۀ 19 هنوز به خانه برنگشته بودند کسی هم نمی دانست کجا رفته اند. پیامبر بلند شد، ما هم. در جست و جوی حسن و حسین. بالأخره پیدایشان کردیم در یکی از باغ های مدینه، دست در گردن هم انداخته، خوابیده بودند. موجودی شبیه اژدها، بالای سرشان بود. دسته ای ریحان در دهانش، آنها را باد میزد. پیامبر را که دید دسته ریحان از دهانش افتاد. سلام کرد. گفت: « یا رسول الله من فرشته ای بودم که یک چشم به هم زدن از ذکر خدا غافل شدم خدا هم مرا مسخ کرد و از آسمان به زمین انداخت. سال هاست در انتظار شفیعی بودم تا پیش خدا وساطتم را بکند تا امروز حسن و حسین را دیدم.» حضرت محمد از آنها خواست در حقش دعا کنند. وضو گرفتند، نماز خواندند و دعا کردند. اژدها به صورت فرشته درآمد و رفت به آسمان. به خود می بالید و به فرشته های دیگر فخر می فروخت که چنین شفاعت کنندگانی پیدا کرده است. 0 3 الهه 1403/9/16 آفتاب غریب مریم کریمی 4.4 0 صفحۀ 17 دو برادر خوابیده بودند؛ حسن و حسین. پیامیر صداشان نزد،آن قدر آنها را بوسید تا یواش یواش بیدار شدند. پیامبر بغلشان کرد ،نشاند روی شانه اش . راه افتادند طرف خانه . ابوبکر رسید بهشان" یا رسول الله ! اجازه دهید یکی شان را من بیاورم ، بارتان سبک تر شود. " -چه باری از این بهتر و چه باربری از این بهتر! 0 28 M.moradi 1403/12/30 آفتاب غریب مریم کریمی 4.4 0 صفحۀ 70 0 1 M.moradi 1403/12/30 آفتاب غریب مریم کریمی 4.4 0 صفحۀ 65 0 1 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 آفتاب غریب مریم کریمی 4.4 0 صفحۀ 25 ابوبکر هروقت حسن را میدید، جوری که پدرش بشنود، بلند بلند شعر میخواند: أنت شبیهً بنبی «تو شبیه پیامبر هستی» لستَ شبیهاً بعلی «تو شبیه علی نیستی» علی فقط لبخند میزد. کینه اهل سقیفه از علی تمامی نداشت... 0 0 محمدتقی ریاحی 1404/4/12 آفتاب غریب مریم کریمی 4.4 0 صفحۀ 46 شتر عایشه برایشان شده بود بت. پهنش را میبردند برای تبرک. میگفتند بوی مشک و عنبر میدهد. در جمل اگر شتر را میکشتند کار تمام بود و تکلیف جنگ هم مشخص. علی (ع) نیزه را داد دست حسن (ع)! صدای فریاد لشکر که بلند شد فهمیدند شتر عایشه کشته شده. 0 0