بریده‌ای از کتاب آفتاب غریب اثر مریم کریمی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 19

هنوز به خانه برنگشته بودند کسی هم نمی دانست کجا رفته اند. پیامبر بلند شد، ما هم. در جست و جوی حسن و حسین. بالأخره پیدایشان کردیم در یکی از باغ های مدینه، دست در گردن هم انداخته، خوابیده بودند. موجودی شبیه اژدها، بالای سرشان بود. دسته ای ریحان در دهانش، آنها را باد می‌زد. پیامبر را که دید دسته ریحان از دهانش افتاد. سلام کرد. گفت: « یا رسول الله من فرشته ای بودم که یک چشم به هم زدن از ذکر خدا غافل شدم خدا هم مرا مسخ کرد و از آسمان به زمین انداخت. سال هاست در انتظار شفیعی بودم تا پیش خدا وساطتم را بکند تا امروز حسن و حسین را دیدم.» حضرت محمد از آنها خواست در حقش دعا کنند. وضو گرفتند، نماز خواندند و دعا کردند. اژدها به صورت فرشته درآمد و رفت به آسمان. به خود می بالید و به فرشته های دیگر فخر می فروخت که چنین شفاعت کنندگانی پیدا کرده است.

هنوز به خانه برنگشته بودند کسی هم نمی دانست کجا رفته اند. پیامبر بلند شد، ما هم. در جست و جوی حسن و حسین. بالأخره پیدایشان کردیم در یکی از باغ های مدینه، دست در گردن هم انداخته، خوابیده بودند. موجودی شبیه اژدها، بالای سرشان بود. دسته ای ریحان در دهانش، آنها را باد می‌زد. پیامبر را که دید دسته ریحان از دهانش افتاد. سلام کرد. گفت: « یا رسول الله من فرشته ای بودم که یک چشم به هم زدن از ذکر خدا غافل شدم خدا هم مرا مسخ کرد و از آسمان به زمین انداخت. سال هاست در انتظار شفیعی بودم تا پیش خدا وساطتم را بکند تا امروز حسن و حسین را دیدم.» حضرت محمد از آنها خواست در حقش دعا کنند. وضو گرفتند، نماز خواندند و دعا کردند. اژدها به صورت فرشته درآمد و رفت به آسمان. به خود می بالید و به فرشته های دیگر فخر می فروخت که چنین شفاعت کنندگانی پیدا کرده است.

8

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.