بریدههای کتاب پرنده ی من فاطیما بهزادی 1403/2/17 پرنده ی من فریبا وفی 3.4 21 صفحۀ 8 کف پیادهرو پر از لکه است. لکههای آب، خلط دهان، روغن و یا سبزی له شده و به کار دانشجویان روانشناسی میآید که دوست دارند از تخیل آدمها سر در بیاورند. 0 2 مینا 2 روز پیش پرنده ی من فریبا وفی 3.4 21 صفحۀ 98 امیر غریبه و غایب است... کنار امیر دراز میکشم. حالا نه برایش نه زنم، نه مادر، نه خواهر. هیچ ربطی بهم نداریم. نور سرد و سفید تلویزیون مثل نور افکنی از خط دشمن به رویمان افتاده و دنبال شناسایی ماست که مثل دو غریبه روی قالی افتادهایم. به امیر میچسبم و شانههایش را محکم میگیرم. برمیگردد و توی خواب بغلم میکند. حالا نه او شوهر است نه من همسر. نه او مرد است نه من زن. دو آدمیم تنگِ هم و پناهگرفته در هم. 0 2 مینا 2 روز پیش پرنده ی من فریبا وفی 3.4 21 صفحۀ 131 + تو حاضری صد بار دیگر دیگر اگر زنده شوی در همین محیط گند و آشغال زندگی کنی، نه؟ دلم میخواهد داد بزنم، نه ولی حالت متهمی را دارم که اعتراف کردن یا نکردنش تأثیری در حکم مرگش ندارد. 0 2 مینا 2 روز پیش پرنده ی من فریبا وفی 3.4 21 صفحۀ 107 احساس میکنم توی چرخ و فلکی افتادهام و میچرخم. فکر میکنم رویای من معیوب است. مثل آن بلورِ ترک برداشته است که حیفم آمد توی سطل آشغال بریزم ولی میدانم که دیگر به درد نمیخورد. چرخ و فلکی که در آن هستم نمیتواند مرا جای دوری ببرد. میچرخم و میچرخم و در جای اولم هستم. 0 17 مینا 2 روز پیش پرنده ی من فریبا وفی 3.4 21 صفحۀ 86 مامان میگوید که هر کس پرندهای دارد. اگر پرواز کند و جایی بنشیند صاحبش را هم به دنبال خود میکشد. 0 4 مینا 2 روز پیش پرنده ی من فریبا وفی 3.4 21 صفحۀ 76 بعد هم یک روز درد میآید، مثل کسی که منتظرش بودی ولی آمدنش را از ته دل باور نمیکردی. ترس روی سرت آوار میشود. ترس از درد بیشتر. میروی بیمارستان و فردایش موجود ناآشنا و خیلی کوچکی که تو را یاد گنجشک خیسی میاندازد، به سینهات میچسبانند و میخواهند که شیرش بدهی و از آن لحظه به بعد تو میشوی مادر. 0 1 مینا 2 روز پیش پرنده ی من فریبا وفی 3.4 21 صفحۀ 64 دارم فکر میکنم چرا مردی که میتواند آدم را اوی صدا بزند، نمیرد؟ مرگ مطمئناً او را عزیزتر میکند. 0 2 مینا 2 روز پیش پرنده ی من فریبا وفی 3.4 21 صفحۀ 46 من میترسیدم از تاریکی، از زیرزمین، از سایهها. از... صدجور بازی در میآوردم که دیده نشوم. یواش یواش از چشم خودم هم پنهان شدم و یک روز مجبور شدم از خودم بپرسم کی هستم. با این گمگشتگی بزرگ شدم. گمگشتگی عمیقی که پیدا شدنی در کار نبود. امیدش هم نبود. 0 4
بریدههای کتاب پرنده ی من فاطیما بهزادی 1403/2/17 پرنده ی من فریبا وفی 3.4 21 صفحۀ 8 کف پیادهرو پر از لکه است. لکههای آب، خلط دهان، روغن و یا سبزی له شده و به کار دانشجویان روانشناسی میآید که دوست دارند از تخیل آدمها سر در بیاورند. 0 2 مینا 2 روز پیش پرنده ی من فریبا وفی 3.4 21 صفحۀ 98 امیر غریبه و غایب است... کنار امیر دراز میکشم. حالا نه برایش نه زنم، نه مادر، نه خواهر. هیچ ربطی بهم نداریم. نور سرد و سفید تلویزیون مثل نور افکنی از خط دشمن به رویمان افتاده و دنبال شناسایی ماست که مثل دو غریبه روی قالی افتادهایم. به امیر میچسبم و شانههایش را محکم میگیرم. برمیگردد و توی خواب بغلم میکند. حالا نه او شوهر است نه من همسر. نه او مرد است نه من زن. دو آدمیم تنگِ هم و پناهگرفته در هم. 0 2 مینا 2 روز پیش پرنده ی من فریبا وفی 3.4 21 صفحۀ 131 + تو حاضری صد بار دیگر دیگر اگر زنده شوی در همین محیط گند و آشغال زندگی کنی، نه؟ دلم میخواهد داد بزنم، نه ولی حالت متهمی را دارم که اعتراف کردن یا نکردنش تأثیری در حکم مرگش ندارد. 0 2 مینا 2 روز پیش پرنده ی من فریبا وفی 3.4 21 صفحۀ 107 احساس میکنم توی چرخ و فلکی افتادهام و میچرخم. فکر میکنم رویای من معیوب است. مثل آن بلورِ ترک برداشته است که حیفم آمد توی سطل آشغال بریزم ولی میدانم که دیگر به درد نمیخورد. چرخ و فلکی که در آن هستم نمیتواند مرا جای دوری ببرد. میچرخم و میچرخم و در جای اولم هستم. 0 17 مینا 2 روز پیش پرنده ی من فریبا وفی 3.4 21 صفحۀ 86 مامان میگوید که هر کس پرندهای دارد. اگر پرواز کند و جایی بنشیند صاحبش را هم به دنبال خود میکشد. 0 4 مینا 2 روز پیش پرنده ی من فریبا وفی 3.4 21 صفحۀ 76 بعد هم یک روز درد میآید، مثل کسی که منتظرش بودی ولی آمدنش را از ته دل باور نمیکردی. ترس روی سرت آوار میشود. ترس از درد بیشتر. میروی بیمارستان و فردایش موجود ناآشنا و خیلی کوچکی که تو را یاد گنجشک خیسی میاندازد، به سینهات میچسبانند و میخواهند که شیرش بدهی و از آن لحظه به بعد تو میشوی مادر. 0 1 مینا 2 روز پیش پرنده ی من فریبا وفی 3.4 21 صفحۀ 64 دارم فکر میکنم چرا مردی که میتواند آدم را اوی صدا بزند، نمیرد؟ مرگ مطمئناً او را عزیزتر میکند. 0 2 مینا 2 روز پیش پرنده ی من فریبا وفی 3.4 21 صفحۀ 46 من میترسیدم از تاریکی، از زیرزمین، از سایهها. از... صدجور بازی در میآوردم که دیده نشوم. یواش یواش از چشم خودم هم پنهان شدم و یک روز مجبور شدم از خودم بپرسم کی هستم. با این گمگشتگی بزرگ شدم. گمگشتگی عمیقی که پیدا شدنی در کار نبود. امیدش هم نبود. 0 4