بریدههای کتاب چشم هایش reyhaneh 1404/4/17 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 95 0 9 هستی🌻 1404/4/18 چشم هایش (رقعی گالینگور) بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 5 گویند:مگو سعدی،چندین سخن از عشق میگویم و بعد از من گویند به دوران ها 0 0 Sahar Chambary 1404/4/28 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 32 0 5 Sahar Chambary 1404/4/30 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 123 0 37 Sahar Chambary 1404/4/30 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 125 0 2 Sahar Chambary 1404/4/31 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 269 هر درختی ثمری دارد و هر کس هنری من بی چاره ی بی مایه تهی دست چو بید 0 1 h.boodaghi 1404/5/7 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 179 0 11 maedeh 1404/5/9 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 5 گویند: مگو سعدی،چندین سخن از عشق میگویم و بعد از من گویند به دوران ها 🩵 0 1 مانِلی 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 81 و میدانید یعنی چه، که این همه بدبختی در دل کسی قلنبه شود و مفری پیدا نکند؟ 0 0 مانِلی 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 90 هر لذتی وقتی دوام پیدا کرد، زجر و مصیبت است. 0 0 مانِلی 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 99 هنرمند واقعی آن کسی است که شخصیت خود را در هنرش کوفته و آمیخته باشد. بنابراین هنرمند در وهلهٔ اول باید انسان باشد. 0 0 مانِلی 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 152 روزهایی که امید دیدار او را نداشتم، دلم خالی بود. نمیدانستم چگونه وقت خود را پر کنم. هر آن منتظرش بودم. در خیابان هایی که هرگز در آن آمد و شد نداشت، در ساعاتی که صریحاً میدانستم مشغول کار است. در خانه هایی که اصلا صاحبان آنها را نمیشناخت، همیشه منتظرش بودم و معجزه ها پهلوی خودم تصور میکردم تا به این نتیجه منتهی شود که من به دیدار او نائل میگردم. 0 2 مانِلی 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 175 گذشتهٔ من، عوالمی که به سرم آمده، حوادثی که برایم رخ داده، همه جا مانند سایهٔ من همراه من است و من هرگز نتوانسته ام آن را از خودم برانم. 0 0 مانِلی 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 179 چشم های تو به من جرأت دادند... 0 0 مانِلی 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 181 بعضی چیز هار را نمیشود گفت. بعضی چیزها را احساس میکنید. رگ و پی شما را میتراشد، دل شما را آب میکند، اما وقتی میخواهید بیان کنید میبینید که بی رنگ و جلاست. مانند تابلوییست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد. عیناً همان تابلوست، اما آن روح، آن چیزی که دل شمارا میفشارد، در آن نیست. 0 0 مانِلی 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 193 نمیدانید وقتی شوق ایجاد و آفرینش در شما هست اما استعداد و پشتکار ندارید، چطور یأس و ناامیدی در لابلای وجود شما می خزد و دنبال لانه میگردد. 0 0 مانِلی 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 194 میدانید آتشی که زیر خاکستر میماند چه دوام و ثباتی دارد؟ عشق پنهانی، عشقی که انسان جرأت نمیکند هرگز با هیچکس دربارهٔ آن گفتگو کند، به زبان بیاورد، به هر دلیلی که بخواهید ـ از نظر قیود اجتماعی، از نظر طبقاتی، به سبب اینکه معشوق ادراک نمیکند و به هر علت دیگری آن عشق است که درون آدم را میخورد و میسوزاند و آخرش مانند نقرهٔ گداخته شفاف و صیقلی میشود. 0 0 مانِلی 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 254 من دیگر چیزی ندارم به شما بگویم. تازه هم هیچ چیز به شما نگفته ام. آنچه درون مرا میکاود و میخورد، هنوز هم گفته نشده. اگر من میتوانستم آنچه را که درون مرا میسوزاند بیان کنم، آن وقت شاعر میشدم، نویسنده، نقاش و هنرمند بودم و حال نیستم. 0 0 reyhaneh 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 150 «چشم هایش مثل دریایی بود که هرچه بیشتر به آن خیره می شدی، بیشتر در عمقش غرق می شدی و هیچ راه بازگشتی نداشتی .» 0 3 شوالیه. 1404/5/14 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 34 مثل اینکه استاد میخواست بگوید : چه شیرین است ، چه شیرین میتوانست باشد. حیف که ما تلخی ان را چشیدیم... 0 10
بریدههای کتاب چشم هایش reyhaneh 1404/4/17 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 95 0 9 هستی🌻 1404/4/18 چشم هایش (رقعی گالینگور) بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 5 گویند:مگو سعدی،چندین سخن از عشق میگویم و بعد از من گویند به دوران ها 0 0 Sahar Chambary 1404/4/28 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 32 0 5 Sahar Chambary 1404/4/30 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 123 0 37 Sahar Chambary 1404/4/30 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 125 0 2 Sahar Chambary 1404/4/31 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 269 هر درختی ثمری دارد و هر کس هنری من بی چاره ی بی مایه تهی دست چو بید 0 1 h.boodaghi 1404/5/7 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 179 0 11 maedeh 1404/5/9 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 5 گویند: مگو سعدی،چندین سخن از عشق میگویم و بعد از من گویند به دوران ها 🩵 0 1 مانِلی 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 81 و میدانید یعنی چه، که این همه بدبختی در دل کسی قلنبه شود و مفری پیدا نکند؟ 0 0 مانِلی 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 90 هر لذتی وقتی دوام پیدا کرد، زجر و مصیبت است. 0 0 مانِلی 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 99 هنرمند واقعی آن کسی است که شخصیت خود را در هنرش کوفته و آمیخته باشد. بنابراین هنرمند در وهلهٔ اول باید انسان باشد. 0 0 مانِلی 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 152 روزهایی که امید دیدار او را نداشتم، دلم خالی بود. نمیدانستم چگونه وقت خود را پر کنم. هر آن منتظرش بودم. در خیابان هایی که هرگز در آن آمد و شد نداشت، در ساعاتی که صریحاً میدانستم مشغول کار است. در خانه هایی که اصلا صاحبان آنها را نمیشناخت، همیشه منتظرش بودم و معجزه ها پهلوی خودم تصور میکردم تا به این نتیجه منتهی شود که من به دیدار او نائل میگردم. 0 2 مانِلی 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 175 گذشتهٔ من، عوالمی که به سرم آمده، حوادثی که برایم رخ داده، همه جا مانند سایهٔ من همراه من است و من هرگز نتوانسته ام آن را از خودم برانم. 0 0 مانِلی 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 179 چشم های تو به من جرأت دادند... 0 0 مانِلی 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 181 بعضی چیز هار را نمیشود گفت. بعضی چیزها را احساس میکنید. رگ و پی شما را میتراشد، دل شما را آب میکند، اما وقتی میخواهید بیان کنید میبینید که بی رنگ و جلاست. مانند تابلوییست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد. عیناً همان تابلوست، اما آن روح، آن چیزی که دل شمارا میفشارد، در آن نیست. 0 0 مانِلی 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 193 نمیدانید وقتی شوق ایجاد و آفرینش در شما هست اما استعداد و پشتکار ندارید، چطور یأس و ناامیدی در لابلای وجود شما می خزد و دنبال لانه میگردد. 0 0 مانِلی 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 194 میدانید آتشی که زیر خاکستر میماند چه دوام و ثباتی دارد؟ عشق پنهانی، عشقی که انسان جرأت نمیکند هرگز با هیچکس دربارهٔ آن گفتگو کند، به زبان بیاورد، به هر دلیلی که بخواهید ـ از نظر قیود اجتماعی، از نظر طبقاتی، به سبب اینکه معشوق ادراک نمیکند و به هر علت دیگری آن عشق است که درون آدم را میخورد و میسوزاند و آخرش مانند نقرهٔ گداخته شفاف و صیقلی میشود. 0 0 مانِلی 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 254 من دیگر چیزی ندارم به شما بگویم. تازه هم هیچ چیز به شما نگفته ام. آنچه درون مرا میکاود و میخورد، هنوز هم گفته نشده. اگر من میتوانستم آنچه را که درون مرا میسوزاند بیان کنم، آن وقت شاعر میشدم، نویسنده، نقاش و هنرمند بودم و حال نیستم. 0 0 reyhaneh 1404/5/12 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 150 «چشم هایش مثل دریایی بود که هرچه بیشتر به آن خیره می شدی، بیشتر در عمقش غرق می شدی و هیچ راه بازگشتی نداشتی .» 0 3 شوالیه. 1404/5/14 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 245 صفحۀ 34 مثل اینکه استاد میخواست بگوید : چه شیرین است ، چه شیرین میتوانست باشد. حیف که ما تلخی ان را چشیدیم... 0 10