بریدههای کتاب افسون خارها مُحیصا 1403/4/2 افسون خارها مارگارت راجرسون 4.1 10 صفحۀ 209 دانش همیشه قوه ی خطرناک شدن رو داره؛ و این سلاحی قوی تر از یه شمشیر یا طلسمه. 0 33 Aurora 1403/11/17 افسون خارها مارگارت راجرسون 4.1 10 صفحۀ 341 خدایا، الیزابت من از اون لحظهای که دیدم داری یه دیو رو با یه تیکه چوب از بالای کالسکهام به پایین پرت میکنی گرفتارت شدم. چطور نفهمیدی؟ سیلاس هفته هاست داره برام پشت چشم نازک میکنه. 0 0 مُحیصا 1403/3/31 افسون خارها مارگارت راجرسون 4.1 10 صفحۀ 30 الیزابت گفت:« به خاطر علم.» این حرفی بود که همیشه پیش از منفجر شدن چیزی به زبان می آورد. 1 39 M.H 1402/12/18 افسون خارها مارگارت راجرسون 4.1 10 صفحۀ 447 از دست دادن یک نفر ، این گونه بود ؟ دردی که هرگز کم نمی شد و فقط ... چیز های دیگری رویش را می پوشاند ؟ 1 19 دختر آمبرامورتیس🕊 1403/2/19 افسون خارها مارگارت راجرسون 4.1 10 صفحۀ 242 وقتی سیلاس تو رو اینجا آورد میدونستم از ارتباط ما باهم چیز خوبی حاصل نمیشه برای همین هر روز آرزو میکردم بری. فکر میکردم... امیدوار بودم بعد از نبرد عقلت سر جاش اومده باشه؛ که بیدار بشم و ببینم تو رفتی. اما تو پیشم موندی و من خودخواهانه خوشحال بودم. توی زندگیم هیچ چیزی رو بیشتر از این نمیخواستم. لعنت به تو موجود روستایی غیر قابل کنترل. بلاخره منو وادار کردی به چیزی باور داشته باشم و درست همونطوری که فکر میکردم ویران کنندست. ((عشق)) 0 5 Aurora 1403/11/14 افسون خارها مارگارت راجرسون 4.1 10 صفحۀ 78 پرسید: «برای چی اون روز توی سامرشال موهای من رو گرفتی؟ میدونم تصادفی اینکارو انجام ندادی؛ اما هرچقدر جون کندم نتونستم به جواب عقلانیای برسم.» گفت:«میخواستم ببینم گوش هات نوک تیزن یا نه.» ناتانیل مکثی کرد و به پاسخ الیزابت اندیشید؛ و کاملا جدی گفت:«متوجه شدم خانم کاتب» و در آن سوی راهرو ناپدید شد. الیزابت انقدر گرسنه بود که وقتی او رفت روی زمین نشت و با دست شروع به خوردن کرد. بین لقمههایی که برمیداشت متوجه نشد کسی در جایی از مسافرخانه با صدای بلند میخندد. 0 0 پینکی💕 1402/9/23 افسون خارها مارگارت راجرسون 4.1 10 صفحۀ 86 اگر به هیچ چیز باور نداشته باشی دیگه زندگیچه معنایی داره؟ 0 9 ملیکا 1403/12/3 افسون خارها مارگارت راجرسون 4.1 10 صفحۀ 11 ممکن بود هیچگاه شمشیری به دست نیاورد؛اما حداقل میتوانست برای به دست گرفتن یک شمشیر به اندازه کافی شجاع به نظر برسد 0 3 Aurora 1403/11/14 افسون خارها مارگارت راجرسون 4.1 10 صفحۀ 99 الیزابت فریاد زد:«واستا! مردم آسیب میبینن!» «توقع داری چهکار کنم؟ دوتا بال سفید دربیارم؟ یا برم از این دیو ها مودبانه بخوام دیگه دنبالمون نیان؟» 0 0 ملیکا 1403/12/3 افسون خارها مارگارت راجرسون 4.1 10 صفحۀ 13 ذهن هایشان راهی به سوی رویا نداشت. 0 3 Aurora 1403/11/14 افسون خارها مارگارت راجرسون 4.1 10 صفحۀ 61 _تو از یه طلسم شیطانی برای جمع کردن وسایلم استفاده کردی! او ابرویی بالا داد:«حق با توعه. این شبیه کاری که یه افسونگر اهریمنی درست حسابی انجام میداد، نیست. دفعه بعدی لباس هات رو تا نمیکنم» 0 0
بریدههای کتاب افسون خارها مُحیصا 1403/4/2 افسون خارها مارگارت راجرسون 4.1 10 صفحۀ 209 دانش همیشه قوه ی خطرناک شدن رو داره؛ و این سلاحی قوی تر از یه شمشیر یا طلسمه. 0 33 Aurora 1403/11/17 افسون خارها مارگارت راجرسون 4.1 10 صفحۀ 341 خدایا، الیزابت من از اون لحظهای که دیدم داری یه دیو رو با یه تیکه چوب از بالای کالسکهام به پایین پرت میکنی گرفتارت شدم. چطور نفهمیدی؟ سیلاس هفته هاست داره برام پشت چشم نازک میکنه. 0 0 مُحیصا 1403/3/31 افسون خارها مارگارت راجرسون 4.1 10 صفحۀ 30 الیزابت گفت:« به خاطر علم.» این حرفی بود که همیشه پیش از منفجر شدن چیزی به زبان می آورد. 1 39 M.H 1402/12/18 افسون خارها مارگارت راجرسون 4.1 10 صفحۀ 447 از دست دادن یک نفر ، این گونه بود ؟ دردی که هرگز کم نمی شد و فقط ... چیز های دیگری رویش را می پوشاند ؟ 1 19 دختر آمبرامورتیس🕊 1403/2/19 افسون خارها مارگارت راجرسون 4.1 10 صفحۀ 242 وقتی سیلاس تو رو اینجا آورد میدونستم از ارتباط ما باهم چیز خوبی حاصل نمیشه برای همین هر روز آرزو میکردم بری. فکر میکردم... امیدوار بودم بعد از نبرد عقلت سر جاش اومده باشه؛ که بیدار بشم و ببینم تو رفتی. اما تو پیشم موندی و من خودخواهانه خوشحال بودم. توی زندگیم هیچ چیزی رو بیشتر از این نمیخواستم. لعنت به تو موجود روستایی غیر قابل کنترل. بلاخره منو وادار کردی به چیزی باور داشته باشم و درست همونطوری که فکر میکردم ویران کنندست. ((عشق)) 0 5 Aurora 1403/11/14 افسون خارها مارگارت راجرسون 4.1 10 صفحۀ 78 پرسید: «برای چی اون روز توی سامرشال موهای من رو گرفتی؟ میدونم تصادفی اینکارو انجام ندادی؛ اما هرچقدر جون کندم نتونستم به جواب عقلانیای برسم.» گفت:«میخواستم ببینم گوش هات نوک تیزن یا نه.» ناتانیل مکثی کرد و به پاسخ الیزابت اندیشید؛ و کاملا جدی گفت:«متوجه شدم خانم کاتب» و در آن سوی راهرو ناپدید شد. الیزابت انقدر گرسنه بود که وقتی او رفت روی زمین نشت و با دست شروع به خوردن کرد. بین لقمههایی که برمیداشت متوجه نشد کسی در جایی از مسافرخانه با صدای بلند میخندد. 0 0 پینکی💕 1402/9/23 افسون خارها مارگارت راجرسون 4.1 10 صفحۀ 86 اگر به هیچ چیز باور نداشته باشی دیگه زندگیچه معنایی داره؟ 0 9 ملیکا 1403/12/3 افسون خارها مارگارت راجرسون 4.1 10 صفحۀ 11 ممکن بود هیچگاه شمشیری به دست نیاورد؛اما حداقل میتوانست برای به دست گرفتن یک شمشیر به اندازه کافی شجاع به نظر برسد 0 3 Aurora 1403/11/14 افسون خارها مارگارت راجرسون 4.1 10 صفحۀ 99 الیزابت فریاد زد:«واستا! مردم آسیب میبینن!» «توقع داری چهکار کنم؟ دوتا بال سفید دربیارم؟ یا برم از این دیو ها مودبانه بخوام دیگه دنبالمون نیان؟» 0 0 ملیکا 1403/12/3 افسون خارها مارگارت راجرسون 4.1 10 صفحۀ 13 ذهن هایشان راهی به سوی رویا نداشت. 0 3 Aurora 1403/11/14 افسون خارها مارگارت راجرسون 4.1 10 صفحۀ 61 _تو از یه طلسم شیطانی برای جمع کردن وسایلم استفاده کردی! او ابرویی بالا داد:«حق با توعه. این شبیه کاری که یه افسونگر اهریمنی درست حسابی انجام میداد، نیست. دفعه بعدی لباس هات رو تا نمیکنم» 0 0