بریدۀ کتاب

افسون خارها
بریدۀ کتاب

صفحۀ 242

وقتی سیلاس تو رو اینجا آورد میدونستم از ارتباط ما باهم چیز خوبی حاصل نمیشه برای همین هر روز آرزو میکردم بری. فکر می‌کردم... امیدوار بودم بعد از نبرد عقلت سر جاش اومده باشه؛ که بیدار بشم و ببینم تو رفتی. اما تو پیشم موندی و من خودخواهانه خوشحال بودم. توی زندگیم هیچ چیزی رو بیشتر از این نمیخواستم. لعنت به تو موجود روستایی غیر قابل کنترل. بلاخره منو وادار کردی به چیزی باور داشته باشم و درست همونطوری که فکر میکردم ویران کنندست. ((عشق))

وقتی سیلاس تو رو اینجا آورد میدونستم از ارتباط ما باهم چیز خوبی حاصل نمیشه برای همین هر روز آرزو میکردم بری. فکر می‌کردم... امیدوار بودم بعد از نبرد عقلت سر جاش اومده باشه؛ که بیدار بشم و ببینم تو رفتی. اما تو پیشم موندی و من خودخواهانه خوشحال بودم. توی زندگیم هیچ چیزی رو بیشتر از این نمیخواستم. لعنت به تو موجود روستایی غیر قابل کنترل. بلاخره منو وادار کردی به چیزی باور داشته باشم و درست همونطوری که فکر میکردم ویران کنندست. ((عشق))

21

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.