بریده کتابهای شنبه ی گلوریا hatsumi 1402/11/6 شنبه ی گلوریا ماریو بندتی 3.4 3 صفحۀ 139 هیچوقت خودش را یک سیاسی تبعیدی نمیدانست. سه اتفاق باعث شده بود ناگهان به سرش بزند و ترک دیار کند. اولی وقتی بود که توی خیابان چهار گدا، پشت سر هم، سر راهش پیدا شدند. دومی روزی بود که وزیر در تلویزیون کلمهی «صلح» را به زبان آورده و بلافاصله پلک راستش شروع کرد به پریدن. سومی هم وقتی بود که وارد کلیسای محله شد و دید مسیح (نه از آن مسیحهای وسط شمعهای محراب، بلکه یک مسیح غمگین، ایستاده در کنج راهرو) دارد مثل قدیسها اشک میریزد. 0 10 hatsumi 1402/11/6 شنبه ی گلوریا ماریو بندتی 3.4 3 صفحۀ 83 فکر کردم یکشنبه است و میتوانم قدری بیشتر زیر پتو بمانم. همیشه روزهای تعطیل مثل بچهها ذوق میکنم، چون وقتم مال خودم است و میتوانم هر کاری دلم بخواهد بکنم و مجبور نیستم، مثل چهار روز از شش روز هفته، فاصلهی دو بلوک را بدوم تا بهموقع به اداره برسم و ساعت بزنم. ذوق میکنم که میتوانم به میل خودم بنشینم و به مسائل مهمی مثل زندگی، مرگ، فوتبال و جنگ فکر کنم. 0 2 hatsumi 1402/11/6 شنبه ی گلوریا ماریو بندتی 3.4 3 صفحۀ 41 در این کشور کسی برنده است که بتواند برای مشتی پول بیارزش جلو این و آن سر خم کند. 0 3 hatsumi 1402/11/6 شنبه ی گلوریا ماریو بندتی 3.4 3 صفحۀ 100 الان دیگر سیزده سال و نیمم تمام شده و خیلی چیزها دستم آمده. میدانم آدمهایی که جز عربدهکشی و کتککاری و فحاشی کار دیگری بلند نیستند آدمهای بدی هستند، بد اما بدبخت 0 5 𝗅𝗂𝗆𝗈𝗈 1403/1/21 شنبه ی گلوریا ماریو بندتی 3.4 3 صفحۀ 7 ما کشورِ کوچکِ داستان کوتاهیم 0 3 hatsumi 1402/11/6 شنبه ی گلوریا ماریو بندتی 3.4 3 صفحۀ 123 همیشه دلم یک زیرشیروانی میخواست تا فرار کنم و برم آنجا. هیچوقت نفهمیدم از کی. راستیش خیلی دلم میخواهد بدانم اصلاً آدمها خودشان میدانند دارند از کی فرار میکنند؟ به نظرم نمیدانند. 0 23 hatsumi 1402/11/6 شنبه ی گلوریا ماریو بندتی 3.4 3 صفحۀ 23 گاهی بیاختیار دستخوش نوعی احساس رضایت حقیرانه میشدم وقتی میدیدم یکی از آن زنهای دستنیافتنی، که معمولاً بغلدست وزیر وزرا و کارمندان عالیرتبهی مملکت میبینید، حالا مال من شده است، فقط از آن من و مایهی لذت من، منی که کارمند دونپایهای بیش نبودم. 0 1 hatsumi 1402/11/6 شنبه ی گلوریا ماریو بندتی 3.4 3 صفحۀ 37 دو کوتوله شروع کردند به دعوایی مسخره که برای هزارمین بار تکرار میشد. یکی از آن دو دلقک قدبلند هم، بی آنکه کار خندهداری بکند، دورتر ایستاده بود و تشویقشان میکرد بیشتر همدیگر را بزنند. همانموقع دلقک قدبلند دوم، که از همهشان خندهدارتر بود، آمد جلو نردهای که صحنه را محصور میکرد و کارلوس او را از نزدیک دید. آنقدر نزدیک شد که کارلوس توانست لبهای خستهی مرد را زیر لبخند ثابت و رنگی دلقک ببیند. مرد بیچاره لحظهای صورت کودکانهی حیرانی را دید که به او خیره شده بود. 0 1
بریده کتابهای شنبه ی گلوریا hatsumi 1402/11/6 شنبه ی گلوریا ماریو بندتی 3.4 3 صفحۀ 139 هیچوقت خودش را یک سیاسی تبعیدی نمیدانست. سه اتفاق باعث شده بود ناگهان به سرش بزند و ترک دیار کند. اولی وقتی بود که توی خیابان چهار گدا، پشت سر هم، سر راهش پیدا شدند. دومی روزی بود که وزیر در تلویزیون کلمهی «صلح» را به زبان آورده و بلافاصله پلک راستش شروع کرد به پریدن. سومی هم وقتی بود که وارد کلیسای محله شد و دید مسیح (نه از آن مسیحهای وسط شمعهای محراب، بلکه یک مسیح غمگین، ایستاده در کنج راهرو) دارد مثل قدیسها اشک میریزد. 0 10 hatsumi 1402/11/6 شنبه ی گلوریا ماریو بندتی 3.4 3 صفحۀ 83 فکر کردم یکشنبه است و میتوانم قدری بیشتر زیر پتو بمانم. همیشه روزهای تعطیل مثل بچهها ذوق میکنم، چون وقتم مال خودم است و میتوانم هر کاری دلم بخواهد بکنم و مجبور نیستم، مثل چهار روز از شش روز هفته، فاصلهی دو بلوک را بدوم تا بهموقع به اداره برسم و ساعت بزنم. ذوق میکنم که میتوانم به میل خودم بنشینم و به مسائل مهمی مثل زندگی، مرگ، فوتبال و جنگ فکر کنم. 0 2 hatsumi 1402/11/6 شنبه ی گلوریا ماریو بندتی 3.4 3 صفحۀ 41 در این کشور کسی برنده است که بتواند برای مشتی پول بیارزش جلو این و آن سر خم کند. 0 3 hatsumi 1402/11/6 شنبه ی گلوریا ماریو بندتی 3.4 3 صفحۀ 100 الان دیگر سیزده سال و نیمم تمام شده و خیلی چیزها دستم آمده. میدانم آدمهایی که جز عربدهکشی و کتککاری و فحاشی کار دیگری بلند نیستند آدمهای بدی هستند، بد اما بدبخت 0 5 𝗅𝗂𝗆𝗈𝗈 1403/1/21 شنبه ی گلوریا ماریو بندتی 3.4 3 صفحۀ 7 ما کشورِ کوچکِ داستان کوتاهیم 0 3 hatsumi 1402/11/6 شنبه ی گلوریا ماریو بندتی 3.4 3 صفحۀ 123 همیشه دلم یک زیرشیروانی میخواست تا فرار کنم و برم آنجا. هیچوقت نفهمیدم از کی. راستیش خیلی دلم میخواهد بدانم اصلاً آدمها خودشان میدانند دارند از کی فرار میکنند؟ به نظرم نمیدانند. 0 23 hatsumi 1402/11/6 شنبه ی گلوریا ماریو بندتی 3.4 3 صفحۀ 23 گاهی بیاختیار دستخوش نوعی احساس رضایت حقیرانه میشدم وقتی میدیدم یکی از آن زنهای دستنیافتنی، که معمولاً بغلدست وزیر وزرا و کارمندان عالیرتبهی مملکت میبینید، حالا مال من شده است، فقط از آن من و مایهی لذت من، منی که کارمند دونپایهای بیش نبودم. 0 1 hatsumi 1402/11/6 شنبه ی گلوریا ماریو بندتی 3.4 3 صفحۀ 37 دو کوتوله شروع کردند به دعوایی مسخره که برای هزارمین بار تکرار میشد. یکی از آن دو دلقک قدبلند هم، بی آنکه کار خندهداری بکند، دورتر ایستاده بود و تشویقشان میکرد بیشتر همدیگر را بزنند. همانموقع دلقک قدبلند دوم، که از همهشان خندهدارتر بود، آمد جلو نردهای که صحنه را محصور میکرد و کارلوس او را از نزدیک دید. آنقدر نزدیک شد که کارلوس توانست لبهای خستهی مرد را زیر لبخند ثابت و رنگی دلقک ببیند. مرد بیچاره لحظهای صورت کودکانهی حیرانی را دید که به او خیره شده بود. 0 1