بریدههای کتاب زخمی لبخند یادت باشد... 1403/11/22 زخمی لبخند زهرا یوسفان 4.3 8 صفحۀ 24 خدا چه نوشت و کی نوشت، علی جان؟! همیشه هر اتفاقی می افتاد ، می گفتی:«نوشته شده بود.» یکی از دوست هایت می گفت یک بار با موتورت تصادف کرده و پایش شکسته و به تو گفته که موتورت اگر گارد داشت، این جوری پایش نمی شکست. تو هم مثل همیشه گفته بودی:«نوشته شده بود!» 0 3 [•ـ•][^∆^] :/ rA_yA 1404/1/22 زخمی لبخند زهرا یوسفان 4.3 8 صفحۀ 19 صفحه 19) راستش،چند لحظه ی اول مبهوت شدم و حسابی شرمنده.ما کجا مغفول و بی خبر نشسته بودیم،وقتی جوانهایمان بزرگ شدند و فرصت رفاقت با انها را از دست دادیم،که حالا برای مطالبه و اعتراضشان راه را اشتباه میرفتند. 0 1 یادت باشد... 1403/11/22 زخمی لبخند زهرا یوسفان 4.3 8 صفحۀ 13 چه حسرت ها به دلم ماند، مادر! چه دلربا می شدی پای سفرۀ عقد و چه خوشبخت می شد عروسم و چه بی حسرت می شد دلم! 0 3 یادت باشد... 1403/11/22 زخمی لبخند زهرا یوسفان 4.3 8 صفحۀ 25 اصلا یادت هست؟ یا این فقط منم که هر روز خاطراتت را زیرورو می کنم؟ نوجوان بودی و رفته بودی جمکران و عریضه نوشته بودی:«یا امام زمان، شهادت نصیبم کن.» 0 3 یادت باشد... 1403/11/22 زخمی لبخند زهرا یوسفان 4.3 8 صفحۀ 50 مگر یک مادر از خدا چی می خواهد؟! تو تمام آن چیزی بودی که می خواستم: مؤدب، مهربان، مؤمن و با غیرت. حتی اگر حسرت دیدن تمام جوانی ات، ازدواجت و بچه دار شدنت را به دلم گذاشته باشی. 0 1 یادت باشد... 1403/11/22 زخمی لبخند زهرا یوسفان 4.3 8 صفحۀ 53 می دانم. به زود رفتنت یقین داشتی و منتظر رضایت دلم بودی. می شنیدم که اواخر که رفقایت می آمدند، بین روضه ها و حتی بین خنده و شوخی هایتان، می گفتی:«دعا کنید دیگه برم. خسته شده ام.» بماند که بعدش چقدر بغضم را فرو می خوردم که اشک هایم نریزد. 0 1 یادت باشد... 1403/11/22 زخمی لبخند زهرا یوسفان 4.3 8 صفحۀ 34 حوزۀ امام خمینی رحمه الله را انتخاب کرده بودی برای تحصیل و طلبه شدن. من و چند نفر از طلبه های هیئت، طلبۀ حوزۀ امام باقر علیه السلام بودیم. تعجب کردم چرا جایی رفتی که هیچ رفیقی درآن نداری. می گفتی خودت را بهتر می شناسی. اگر با رفقا باشی، حواست جمع درس نمی شود. می گفتی علم توی غربت به دست می آید و این طوری می توانی نفست را حبس کنی و کمتر وقت تلف کنی. 0 1 یادت باشد... 1403/11/22 زخمی لبخند زهرا یوسفان 4.3 8 صفحۀ 45 عاشق حضرت زهرا(س) بودی. عشق آدم را عوض می کند. عاشق شبیه معشوق می شود. حتی بعد گفتی:«وقتی جلو رفتم تا اون دو تا خانوم رو از دست اون مرد ها نجات بدم، منتظر بودم چاقو توی سینه یا پهلوم بخوره.» 0 1 یادت باشد... 1403/11/22 زخمی لبخند زهرا یوسفان 4.3 8 صفحۀ 70 گفتی:«مامان، بغلم من!» توی بغل گرفتمت و نشستم روی زمین. پسر قد بلند و رشیدم مثل کودکی توی بغلم بود و بی رمق تر از همیشه نگاهم می کرد و نفس می کشید؛ اما آرام تر و عمیق تر و... چشم هایش را بست. 0 1 یادت باشد... 1403/11/22 زخمی لبخند زهرا یوسفان 4.3 8 صفحۀ 37 خنده های دوست داشتنی ات بعد ها هیچ وقت در قاب صورتت تکرا نشد؛ صورتی که نمی ش بعد از آن شب فلج شد و موقع خندیدن کمتر همراهی ات می کرد. 0 1 یادت باشد... 1403/11/22 زخمی لبخند زهرا یوسفان 4.3 8 صفحۀ 28 شاید خودت هم آن چند ماه بعد از به هوش آمدنت که سرپا شدی، امیدوار بودی. پیش تر که کربلا نرفته بودی؛ ولی توی همین دو سال، با همان تن زخمی و بیمارت، پنج بار کربلا رفتی: عرفه، اربعین و شب قدر. شاید هم آنجا نوشته شد که بروی و همان جا بود که دلم را دخیل بستی به حرم ارباب که بر تلخی نبودنت صبور باشم. 0 3 یادت باشد... 1403/11/22 زخمی لبخند زهرا یوسفان 4.3 8 صفحۀ 68 از جان و دل کنارت بودم که جان و دلم بودی. 0 1 یادت باشد... 1403/11/22 زخمی لبخند زهرا یوسفان 4.3 8 صفحۀ 35 وقت اذان مغرب توی مسیر رفتن به مراسم افطاری بودید. گفتی:«بزنین کنار، نماز بخونیم.» پنج دقیقه تا مقصد مانده بود. بقیه گفتند:« الانه می رسیم، همون جا می خونیم.» پنج دقیقه مسیر شد چهل دقیقه و هم از نماز ماندید و هم از افطاری. همان جا گفته بودی کاری که به نماز ترجیحش بدهی، به سر انجام نمی رسد. 0 1 یادت باشد... 1403/11/22 زخمی لبخند زهرا یوسفان 4.3 8 صفحۀ 32 و من هنوز مانده ام دَرست را از روی کدام سرمشق می نوشتی که این قدر کم غلط شده بود؟ 0 1 یادت باشد... 1403/11/22 زخمی لبخند زهرا یوسفان 4.3 8 صفحۀ 56 راستش را بخواهی، با ان حال و روز ماه های آخر، حسابی نور بالا میزدی. آخرین پیاده روی اربعین را که آمدی، توی یکی از موکب ها، شب خواب سیدالشهدا را دیده بودی. پرسیده بودی:«چرا من رو نمی برید؟» و شنیده بودی که مادرت تو را نزد ما امانت سپرده است . 0 1
بریدههای کتاب زخمی لبخند یادت باشد... 1403/11/22 زخمی لبخند زهرا یوسفان 4.3 8 صفحۀ 24 خدا چه نوشت و کی نوشت، علی جان؟! همیشه هر اتفاقی می افتاد ، می گفتی:«نوشته شده بود.» یکی از دوست هایت می گفت یک بار با موتورت تصادف کرده و پایش شکسته و به تو گفته که موتورت اگر گارد داشت، این جوری پایش نمی شکست. تو هم مثل همیشه گفته بودی:«نوشته شده بود!» 0 3 [•ـ•][^∆^] :/ rA_yA 1404/1/22 زخمی لبخند زهرا یوسفان 4.3 8 صفحۀ 19 صفحه 19) راستش،چند لحظه ی اول مبهوت شدم و حسابی شرمنده.ما کجا مغفول و بی خبر نشسته بودیم،وقتی جوانهایمان بزرگ شدند و فرصت رفاقت با انها را از دست دادیم،که حالا برای مطالبه و اعتراضشان راه را اشتباه میرفتند. 0 1 یادت باشد... 1403/11/22 زخمی لبخند زهرا یوسفان 4.3 8 صفحۀ 13 چه حسرت ها به دلم ماند، مادر! چه دلربا می شدی پای سفرۀ عقد و چه خوشبخت می شد عروسم و چه بی حسرت می شد دلم! 0 3 یادت باشد... 1403/11/22 زخمی لبخند زهرا یوسفان 4.3 8 صفحۀ 25 اصلا یادت هست؟ یا این فقط منم که هر روز خاطراتت را زیرورو می کنم؟ نوجوان بودی و رفته بودی جمکران و عریضه نوشته بودی:«یا امام زمان، شهادت نصیبم کن.» 0 3 یادت باشد... 1403/11/22 زخمی لبخند زهرا یوسفان 4.3 8 صفحۀ 50 مگر یک مادر از خدا چی می خواهد؟! تو تمام آن چیزی بودی که می خواستم: مؤدب، مهربان، مؤمن و با غیرت. حتی اگر حسرت دیدن تمام جوانی ات، ازدواجت و بچه دار شدنت را به دلم گذاشته باشی. 0 1 یادت باشد... 1403/11/22 زخمی لبخند زهرا یوسفان 4.3 8 صفحۀ 53 می دانم. به زود رفتنت یقین داشتی و منتظر رضایت دلم بودی. می شنیدم که اواخر که رفقایت می آمدند، بین روضه ها و حتی بین خنده و شوخی هایتان، می گفتی:«دعا کنید دیگه برم. خسته شده ام.» بماند که بعدش چقدر بغضم را فرو می خوردم که اشک هایم نریزد. 0 1 یادت باشد... 1403/11/22 زخمی لبخند زهرا یوسفان 4.3 8 صفحۀ 34 حوزۀ امام خمینی رحمه الله را انتخاب کرده بودی برای تحصیل و طلبه شدن. من و چند نفر از طلبه های هیئت، طلبۀ حوزۀ امام باقر علیه السلام بودیم. تعجب کردم چرا جایی رفتی که هیچ رفیقی درآن نداری. می گفتی خودت را بهتر می شناسی. اگر با رفقا باشی، حواست جمع درس نمی شود. می گفتی علم توی غربت به دست می آید و این طوری می توانی نفست را حبس کنی و کمتر وقت تلف کنی. 0 1 یادت باشد... 1403/11/22 زخمی لبخند زهرا یوسفان 4.3 8 صفحۀ 45 عاشق حضرت زهرا(س) بودی. عشق آدم را عوض می کند. عاشق شبیه معشوق می شود. حتی بعد گفتی:«وقتی جلو رفتم تا اون دو تا خانوم رو از دست اون مرد ها نجات بدم، منتظر بودم چاقو توی سینه یا پهلوم بخوره.» 0 1 یادت باشد... 1403/11/22 زخمی لبخند زهرا یوسفان 4.3 8 صفحۀ 70 گفتی:«مامان، بغلم من!» توی بغل گرفتمت و نشستم روی زمین. پسر قد بلند و رشیدم مثل کودکی توی بغلم بود و بی رمق تر از همیشه نگاهم می کرد و نفس می کشید؛ اما آرام تر و عمیق تر و... چشم هایش را بست. 0 1 یادت باشد... 1403/11/22 زخمی لبخند زهرا یوسفان 4.3 8 صفحۀ 37 خنده های دوست داشتنی ات بعد ها هیچ وقت در قاب صورتت تکرا نشد؛ صورتی که نمی ش بعد از آن شب فلج شد و موقع خندیدن کمتر همراهی ات می کرد. 0 1 یادت باشد... 1403/11/22 زخمی لبخند زهرا یوسفان 4.3 8 صفحۀ 28 شاید خودت هم آن چند ماه بعد از به هوش آمدنت که سرپا شدی، امیدوار بودی. پیش تر که کربلا نرفته بودی؛ ولی توی همین دو سال، با همان تن زخمی و بیمارت، پنج بار کربلا رفتی: عرفه، اربعین و شب قدر. شاید هم آنجا نوشته شد که بروی و همان جا بود که دلم را دخیل بستی به حرم ارباب که بر تلخی نبودنت صبور باشم. 0 3 یادت باشد... 1403/11/22 زخمی لبخند زهرا یوسفان 4.3 8 صفحۀ 68 از جان و دل کنارت بودم که جان و دلم بودی. 0 1 یادت باشد... 1403/11/22 زخمی لبخند زهرا یوسفان 4.3 8 صفحۀ 35 وقت اذان مغرب توی مسیر رفتن به مراسم افطاری بودید. گفتی:«بزنین کنار، نماز بخونیم.» پنج دقیقه تا مقصد مانده بود. بقیه گفتند:« الانه می رسیم، همون جا می خونیم.» پنج دقیقه مسیر شد چهل دقیقه و هم از نماز ماندید و هم از افطاری. همان جا گفته بودی کاری که به نماز ترجیحش بدهی، به سر انجام نمی رسد. 0 1 یادت باشد... 1403/11/22 زخمی لبخند زهرا یوسفان 4.3 8 صفحۀ 32 و من هنوز مانده ام دَرست را از روی کدام سرمشق می نوشتی که این قدر کم غلط شده بود؟ 0 1 یادت باشد... 1403/11/22 زخمی لبخند زهرا یوسفان 4.3 8 صفحۀ 56 راستش را بخواهی، با ان حال و روز ماه های آخر، حسابی نور بالا میزدی. آخرین پیاده روی اربعین را که آمدی، توی یکی از موکب ها، شب خواب سیدالشهدا را دیده بودی. پرسیده بودی:«چرا من رو نمی برید؟» و شنیده بودی که مادرت تو را نزد ما امانت سپرده است . 0 1