بریده‌های کتاب یادداشت های روزانه جلال آل احمد

بریدۀ کتاب

صفحۀ 84

سه‌شنبه ۸ یا ۹ آبان ۱۳۳۴ - ۵ بعد از ظهر نمی‌دانم چه می‌خواستم بنویسم که پس از یک ماه و نیم امروز به صرافت این مزخرفات افتاده‌ام. آنقدر می‌دانم که دلم خیلی تنگ است. خیلی کمرم سه روز است درد گرفته و دیروز تا به حال از پا افتاده‌ام. راست نمی‌شود. دولا دولا راه می‌روم. امروز هم درس را تعطیل کردم. پنج ساعت درس داشتم شاهپور تجریش. صبح تا به حال هم یعنی از ساعت هشت دیشب تا به حال هم یکسره خوابیده‌ام، هم خسته‌ام کرده و هم نمی‌توانم بلند شوم. شاید هم از همین دلم تنگ باشد، ولی نه، این دلتنگی سابقه دارد. گاهی به خودم می‌گویم محیط خسته‌ام کرده، چطور است بزنم به چاک و به یک گوشه‌ای پناه ببرم؟ ولی کاری است که نمی‌شود. با اینکه هنوز دوازده هزار تومان قرض دارم ولی به هر صورت زندگی سروسامانی به خود گرفته، خانه‌ای هست و از شر اجاره راحتیم. سروصدا ندارد، دنج است و گرچه کارم کم نیست (۱۳ ساعت در تجریش و شش ساعت در شهر و این آخری در همان مدرسه نقاشی با ساعتی پنج تومان خنده دار نیست؟) ولی به هر صورت فرصت کتاب ورق زدن را دارم. اگر هم حوصله کنم قلمی می‌زنم، ولی کو حوصله؟ مجموعه آنچه که تجربه روزانه آدمی است در این مملکت چنان یکسان است چنان دل بهم زننده است و چنان عصبانی کننده و در عین حال کسالت آور است که آدم جز اینکه مثل همه مهمل بشود، چاره‌ای ندارد جز اینکه بی‌حوصلگی نشان بدهد و دلتنگ باشد، کاری نمی‌تواند بکند. پانوشت: این کتاب، تصویر جدیدی از جلال در ذهن مخاطب می‌سازد. تصویری که گویا خیلی به واقعیت نزدیک‌تر است.

9