بریدههای کتاب خیر النساء ! Se Mo Ha ! 7 روز پیش خیر النساء قاسم هاشمی نژاد 4.0 19 صفحۀ 53 دل شکسته که دوباره نمیشکند. 0 0 ! Se Mo Ha ! 1404/4/3 خیر النساء قاسم هاشمی نژاد 4.0 19 صفحۀ 1 از زمانی که شو کرده بود به سیّدی آس و پاس اما سادهدل روز اول هر ماه کودک نابالغی از آشنایان و خوشقدم برگ سبزی خانه میآوَرد به مژده و میمنت ماه نو. 0 0 سمانه عرب نژاد 1403/12/23 خیر النساء قاسم هاشمی نژاد 4.0 19 صفحۀ 37 ذهن بچگانه اش می آمیخت به بوی تربت خون و شعله بود؛ اسبان پی شده، باد صحاری به شنهای داغ لیسه میزد؛ پیکان پرانی می نشست به حلقوم طفل شیرخواره؛ بازوان بریده بود؛ خیمه های غارت شده؛ لبهای عطشان؛ سر شاهواری که گویا بود به تشت طلا هم 0 5 ! Se Mo Ha ! 7 روز پیش خیر النساء قاسم هاشمی نژاد 4.0 19 صفحۀ 44 مادر و پدر چارِ ناچار چنان دیدند که زن برای پسر اختیار کنند، شاید سری که بالای ابرها سیر میکرد زمین آید. 0 3 ! Se Mo Ha ! 1404/4/3 خیر النساء قاسم هاشمی نژاد 4.0 19 صفحۀ 26 ... گاهی که احمد گرمای مادر را در بستر نمییافت دنبال او تا به مهتابی میآمد، چشمها بسته و خوابزده؛ و همانجا سر به زانوی او میگذاشت تا خوابی را به خوابی تازه کند. مادر دلنگران او دامن چادر را روی تن لاغرش میکشید که حفاظش باشد از نسیم گزندهی سرگردان و نم نافذ مهتاب. 0 0 ! Se Mo Ha ! 1404/4/3 خیر النساء قاسم هاشمی نژاد 4.0 19 صفحۀ 24 کار و بار خانه که سالها به قناعت میگشت چلّه شد از تحفهی نیازآوران: روغن از کوهپایه میرسید، برنج از دشت، مرغ و مرغابی از حوالی، عسل از جنگل. اما علی که مردی بود نازکخوار عزا میگرفت وقتی سر سفره مینشست از پی کار روزانه. برنج همیشه شفته بود یا کال؛ گوشت یا خام یا تهگرفته. زن که ناشی بود به کار کدبانوئی ناشی ماند همیشه به اینکه خود را در دل شوهر جا کند از راه دهن. 0 0 ! Se Mo Ha ! 1404/4/3 خیر النساء قاسم هاشمی نژاد 4.0 19 صفحۀ 4 به خواب پیری دید نورانی. دلدلکنان قدم پیش گذاشت و پا، بیاختیار، پس کشید. آبگیری میان او و پیر فاصله میداد، کران تا کران روشن از نورش. غصهاش شد. ماهیانِ گویا دعوتش به آب مینمودند، خوشههای نور در دهن. پیر پانهاده بر گُردهی دو ماهی آب میبُرید، میآمد، تا این سوی کرانه. خیرالنساء پیش پای پیر لب آب زانو زد. دامنش گرفت و بی طاقت از غم نادانی و ناتوانی گریست، زار زار. پیر مشتی آب به صورتش زد. به لبخندی نوازشگر دلقرصیش داد. انگشت اشاره میان دو چشمش کشید. دوباره سوار بر مرکب لغزانش میرفت. بدرودگوی در پیاش ماهیانِ بدرقه. 0 0
بریدههای کتاب خیر النساء ! Se Mo Ha ! 7 روز پیش خیر النساء قاسم هاشمی نژاد 4.0 19 صفحۀ 53 دل شکسته که دوباره نمیشکند. 0 0 ! Se Mo Ha ! 1404/4/3 خیر النساء قاسم هاشمی نژاد 4.0 19 صفحۀ 1 از زمانی که شو کرده بود به سیّدی آس و پاس اما سادهدل روز اول هر ماه کودک نابالغی از آشنایان و خوشقدم برگ سبزی خانه میآوَرد به مژده و میمنت ماه نو. 0 0 سمانه عرب نژاد 1403/12/23 خیر النساء قاسم هاشمی نژاد 4.0 19 صفحۀ 37 ذهن بچگانه اش می آمیخت به بوی تربت خون و شعله بود؛ اسبان پی شده، باد صحاری به شنهای داغ لیسه میزد؛ پیکان پرانی می نشست به حلقوم طفل شیرخواره؛ بازوان بریده بود؛ خیمه های غارت شده؛ لبهای عطشان؛ سر شاهواری که گویا بود به تشت طلا هم 0 5 ! Se Mo Ha ! 7 روز پیش خیر النساء قاسم هاشمی نژاد 4.0 19 صفحۀ 44 مادر و پدر چارِ ناچار چنان دیدند که زن برای پسر اختیار کنند، شاید سری که بالای ابرها سیر میکرد زمین آید. 0 3 ! Se Mo Ha ! 1404/4/3 خیر النساء قاسم هاشمی نژاد 4.0 19 صفحۀ 26 ... گاهی که احمد گرمای مادر را در بستر نمییافت دنبال او تا به مهتابی میآمد، چشمها بسته و خوابزده؛ و همانجا سر به زانوی او میگذاشت تا خوابی را به خوابی تازه کند. مادر دلنگران او دامن چادر را روی تن لاغرش میکشید که حفاظش باشد از نسیم گزندهی سرگردان و نم نافذ مهتاب. 0 0 ! Se Mo Ha ! 1404/4/3 خیر النساء قاسم هاشمی نژاد 4.0 19 صفحۀ 24 کار و بار خانه که سالها به قناعت میگشت چلّه شد از تحفهی نیازآوران: روغن از کوهپایه میرسید، برنج از دشت، مرغ و مرغابی از حوالی، عسل از جنگل. اما علی که مردی بود نازکخوار عزا میگرفت وقتی سر سفره مینشست از پی کار روزانه. برنج همیشه شفته بود یا کال؛ گوشت یا خام یا تهگرفته. زن که ناشی بود به کار کدبانوئی ناشی ماند همیشه به اینکه خود را در دل شوهر جا کند از راه دهن. 0 0 ! Se Mo Ha ! 1404/4/3 خیر النساء قاسم هاشمی نژاد 4.0 19 صفحۀ 4 به خواب پیری دید نورانی. دلدلکنان قدم پیش گذاشت و پا، بیاختیار، پس کشید. آبگیری میان او و پیر فاصله میداد، کران تا کران روشن از نورش. غصهاش شد. ماهیانِ گویا دعوتش به آب مینمودند، خوشههای نور در دهن. پیر پانهاده بر گُردهی دو ماهی آب میبُرید، میآمد، تا این سوی کرانه. خیرالنساء پیش پای پیر لب آب زانو زد. دامنش گرفت و بی طاقت از غم نادانی و ناتوانی گریست، زار زار. پیر مشتی آب به صورتش زد. به لبخندی نوازشگر دلقرصیش داد. انگشت اشاره میان دو چشمش کشید. دوباره سوار بر مرکب لغزانش میرفت. بدرودگوی در پیاش ماهیانِ بدرقه. 0 0