بریده‌ای از کتاب خیر النساء اثر قاسم هاشمی نژاد

بریدۀ کتاب

صفحۀ 4

به خواب پیری دید نورانی. دل‌دل‌کنان قدم پیش گذاشت و پا، بی‌اختیار، پس کشید. آبگیری میان او و پیر فاصله می‌داد، کران تا کران روشن از نورش. غصه‌اش شد. ماهیانِ گویا دعوتش به آب می‌نمودند، خوشه‌های نور در دهن. پیر پانهاده بر گُرده‌ی دو ماهی آب می‌بُرید، می‌آمد، تا این سوی کرانه. خیرالنساء پیش پای پیر لب آب زانو زد. دامنش گرفت و بی طاقت از غم نادانی و ناتوانی گریست، زار زار. پیر مشتی آب به صورتش زد. به لبخندی نوازشگر دل‌قرصیش داد. انگشت اشاره میان دو چشمش کشید. دوباره سوار بر مرکب لغزانش می‌رفت. بدرودگوی در پی‌اش ماهیانِ بدرقه.

به خواب پیری دید نورانی. دل‌دل‌کنان قدم پیش گذاشت و پا، بی‌اختیار، پس کشید. آبگیری میان او و پیر فاصله می‌داد، کران تا کران روشن از نورش. غصه‌اش شد. ماهیانِ گویا دعوتش به آب می‌نمودند، خوشه‌های نور در دهن. پیر پانهاده بر گُرده‌ی دو ماهی آب می‌بُرید، می‌آمد، تا این سوی کرانه. خیرالنساء پیش پای پیر لب آب زانو زد. دامنش گرفت و بی طاقت از غم نادانی و ناتوانی گریست، زار زار. پیر مشتی آب به صورتش زد. به لبخندی نوازشگر دل‌قرصیش داد. انگشت اشاره میان دو چشمش کشید. دوباره سوار بر مرکب لغزانش می‌رفت. بدرودگوی در پی‌اش ماهیانِ بدرقه.

3

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.