بریده کتابهای قاشق چای خوری الهام مطیعیان 1403/8/12 قاشق چای خوری هوشنگ مرادی کرمانی 4.0 10 صفحۀ 67 ساعت میگه عمرت داره میگذره و آینه میگه داری پیر میشی؛ امروز میخوام بدون ساعت و آینه باشم. 0 37 حنانه علی پور 1402/8/24 قاشق چای خوری هوشنگ مرادی کرمانی 4.0 10 صفحۀ 185 هر بچه ای که از خیریه می بردند ، خانومی برایش آینه قرآن می گرفت. زیر لب دعا می خواند، به راهی که زن و شوهر های بی بچه می بردند ، چشم میدوخت ، فوت می کرد ، پشت سرشان آب نمی ریخت. « آن که پشت سرش آب می ریزند ، آرزو دارند برگردد.» آرام اشک هایش را پاک می کرد . کیف و ساک ، شیشه و پستانک و اسباب بازی و رخت هایش را می برد می گذاشت تو ماشین . نگاهی به ماشین می انداخت . نگاهی به رخت و ریخت زن و مرد می انداخت. می فهمید بچه کجا می رود ، چه خانه ای و چه محله ای . بعد ها فهمید که فقط به ماشین و خانه و ریخت و رخت نیست که بچه ها خوش و خوشبخت باشند ، بشوند. 0 2 مژده ظهرابی دهدزی 1403/9/24 قاشق چای خوری هوشنگ مرادی کرمانی 4.0 10 صفحۀ 57 «سهم تو از آبهای همهی اقیانوسهای جهان یک قاشق چایخوری بیشتر نیست با همان بساز.» 0 3 مژده ظهرابی دهدزی 1403/9/23 قاشق چای خوری هوشنگ مرادی کرمانی 4.0 10 صفحۀ 30 پا میرود جایی که دل میرود. 0 6 حنانه علی پور 1402/8/23 قاشق چای خوری هوشنگ مرادی کرمانی 4.0 10 صفحۀ 12 دانشجویی پرسید: عشق چیست؟ چه تعریفی ازش دارید ؟ - عشق هزار رنگ ، هزار بند ، هزار دنگ ، هزار فند ، هزار جنگ و هزار ونگ دارد . - استاد تعریفتان بسیار جامع و کامل و واضح بود ولی ما نفهمیدیم . استاد نشست روی صندلی ، صدایش تا آخر کلاس رفت : همه شب در این خیالم که حدیث وصل جانان به کدام دوست گویم ؟ که محل راز باشد 0 3 مژده ظهرابی دهدزی 1403/9/24 قاشق چای خوری هوشنگ مرادی کرمانی 4.0 10 صفحۀ 74 0 1 مهدی شکرگزار 1402/4/23 قاشق چای خوری هوشنگ مرادی کرمانی 4.0 10 صفحۀ 1 یکبار برایم قاشق چایخوری آورد. بهنظرم افتاده بود کف آشپزخانه، گرفت به دندانش، آورد. هنوز فکر میکنم منظورش چه بود. میخواست بگوید:«سهم تو از آبهای همهی اقیانوسهای جهان یک قاشق چایخوری بیشتر نیست با همان بساز.» میخواست بگوید:« شما آبرویی که با قاشق چایخوری جمع کردی برای هر چیزی، با ملاقه دور نریز.» میخواست بگوید:« عمر ما، در برابر عمر هستی، یک قاشق چایخوری است. روزی ما اندازه قاشق چایخوری است. میان این همه موجودات، میلیاردها.» 0 1 مژده ظهرابی دهدزی 1403/9/24 قاشق چای خوری هوشنگ مرادی کرمانی 4.0 10 صفحۀ 78 انسان از وقتی ساعت و آینه را کشف کرد بیچاره شد. ساعت میگوید: «عمرت دارد میگذرد.» آینه میگوید: «داری پیر میشوی.» 0 1 حنانه علی پور 1402/8/23 قاشق چای خوری هوشنگ مرادی کرمانی 4.0 10 صفحۀ 74 پیرمرد در کاغذی که به او داده بودند تا به سوال هایی جواب دهد ، نوشته بود :« این ساعت سال هاست به من گفته است : دیر شد ، بجنب ، کسی انتظار می کشد . باید این تابلو کشیده شود. جلسه شروع شد . ساعت بازدید نمایشگاه به پایان رسید . فیلم شروع شد. بانک تعطیل شد.نان تمام شد . نانوایی بست . نیمرو سوخت . یارو گذاشت رفت . رفیقت رفت . دکتر رفت. داروخانه بست . عمرت تمام شد. بیچاره ام کرد این ساعت ، سال، شب و روز گفت و گفت . و هشدار داد. بس که گفت « دیر شد» یادم نمی آید گفته باشد « حالا حالا خیلی مانده تا دیر بشود. نگران نباش . سر فرصت برو . بدون دلهره به کار و زندگی ات برس.» 0 1 حنانه علی پور 1402/8/23 قاشق چای خوری هوشنگ مرادی کرمانی 4.0 10 صفحۀ 50 ماه رو خانوم بزرگ شده بود. می بایست ازدواج کند. پا به سن گذاشته بود. دختر خوب و سر به راهی بود. لازم بود همسری شایسته داشته باشد . یاد آن سال به خیر که تو راه روستا پیداش کردیم.از کوره راهی می رفتیم ، یکهو نگاهم افتاد بهش ، از کوه آمده بود پایین . پسر بزرگم که تازه زبان باز کرده بود ، گفته بود : «بابا ، ببلیمش خونه . دوست دالم...» از «نعلبکی معمولی» کوچک تر بود. بعد شد اندازه« نعلبکی قلمبه» ، روز به روز شد «پیاله ماست خوری قوز کرده»، کم کم شد قد « پیش دستی ته گود چپه شده» ، یواش یواش شد قد « کاسه ی آبگوشت خوری یک نفره دمر شده » ،آهسته آهسته شد عین « ملاقه ی متوسط دسته کوتاه» که دسته اش سر و گردنش بود. دمش را نادیده بگیرید . حالا که سی و شش سالش شده بود ، شده بود مثل « کاسه بزرگ» ، چشم به هم زدیم شد به این گندگی « بادیه ای که تویش شیر می دوشند». 0 1 مژده ظهرابی دهدزی 1403/9/24 قاشق چای خوری هوشنگ مرادی کرمانی 4.0 10 صفحۀ 60 «آنگاه که بهار آمد و من به دنیا نباشم گلها به آیین هر سال شکوفا خواهند شد. سرسبزی درختان از بهار پیشین کمتر نخواهد بود. پرندگان مانند هر بهار آواز خواهند خواند. حقیقت نیازی به من ندارد.» 0 2
بریده کتابهای قاشق چای خوری الهام مطیعیان 1403/8/12 قاشق چای خوری هوشنگ مرادی کرمانی 4.0 10 صفحۀ 67 ساعت میگه عمرت داره میگذره و آینه میگه داری پیر میشی؛ امروز میخوام بدون ساعت و آینه باشم. 0 37 حنانه علی پور 1402/8/24 قاشق چای خوری هوشنگ مرادی کرمانی 4.0 10 صفحۀ 185 هر بچه ای که از خیریه می بردند ، خانومی برایش آینه قرآن می گرفت. زیر لب دعا می خواند، به راهی که زن و شوهر های بی بچه می بردند ، چشم میدوخت ، فوت می کرد ، پشت سرشان آب نمی ریخت. « آن که پشت سرش آب می ریزند ، آرزو دارند برگردد.» آرام اشک هایش را پاک می کرد . کیف و ساک ، شیشه و پستانک و اسباب بازی و رخت هایش را می برد می گذاشت تو ماشین . نگاهی به ماشین می انداخت . نگاهی به رخت و ریخت زن و مرد می انداخت. می فهمید بچه کجا می رود ، چه خانه ای و چه محله ای . بعد ها فهمید که فقط به ماشین و خانه و ریخت و رخت نیست که بچه ها خوش و خوشبخت باشند ، بشوند. 0 2 مژده ظهرابی دهدزی 1403/9/24 قاشق چای خوری هوشنگ مرادی کرمانی 4.0 10 صفحۀ 57 «سهم تو از آبهای همهی اقیانوسهای جهان یک قاشق چایخوری بیشتر نیست با همان بساز.» 0 3 مژده ظهرابی دهدزی 1403/9/23 قاشق چای خوری هوشنگ مرادی کرمانی 4.0 10 صفحۀ 30 پا میرود جایی که دل میرود. 0 6 حنانه علی پور 1402/8/23 قاشق چای خوری هوشنگ مرادی کرمانی 4.0 10 صفحۀ 12 دانشجویی پرسید: عشق چیست؟ چه تعریفی ازش دارید ؟ - عشق هزار رنگ ، هزار بند ، هزار دنگ ، هزار فند ، هزار جنگ و هزار ونگ دارد . - استاد تعریفتان بسیار جامع و کامل و واضح بود ولی ما نفهمیدیم . استاد نشست روی صندلی ، صدایش تا آخر کلاس رفت : همه شب در این خیالم که حدیث وصل جانان به کدام دوست گویم ؟ که محل راز باشد 0 3 مژده ظهرابی دهدزی 1403/9/24 قاشق چای خوری هوشنگ مرادی کرمانی 4.0 10 صفحۀ 74 0 1 مهدی شکرگزار 1402/4/23 قاشق چای خوری هوشنگ مرادی کرمانی 4.0 10 صفحۀ 1 یکبار برایم قاشق چایخوری آورد. بهنظرم افتاده بود کف آشپزخانه، گرفت به دندانش، آورد. هنوز فکر میکنم منظورش چه بود. میخواست بگوید:«سهم تو از آبهای همهی اقیانوسهای جهان یک قاشق چایخوری بیشتر نیست با همان بساز.» میخواست بگوید:« شما آبرویی که با قاشق چایخوری جمع کردی برای هر چیزی، با ملاقه دور نریز.» میخواست بگوید:« عمر ما، در برابر عمر هستی، یک قاشق چایخوری است. روزی ما اندازه قاشق چایخوری است. میان این همه موجودات، میلیاردها.» 0 1 مژده ظهرابی دهدزی 1403/9/24 قاشق چای خوری هوشنگ مرادی کرمانی 4.0 10 صفحۀ 78 انسان از وقتی ساعت و آینه را کشف کرد بیچاره شد. ساعت میگوید: «عمرت دارد میگذرد.» آینه میگوید: «داری پیر میشوی.» 0 1 حنانه علی پور 1402/8/23 قاشق چای خوری هوشنگ مرادی کرمانی 4.0 10 صفحۀ 74 پیرمرد در کاغذی که به او داده بودند تا به سوال هایی جواب دهد ، نوشته بود :« این ساعت سال هاست به من گفته است : دیر شد ، بجنب ، کسی انتظار می کشد . باید این تابلو کشیده شود. جلسه شروع شد . ساعت بازدید نمایشگاه به پایان رسید . فیلم شروع شد. بانک تعطیل شد.نان تمام شد . نانوایی بست . نیمرو سوخت . یارو گذاشت رفت . رفیقت رفت . دکتر رفت. داروخانه بست . عمرت تمام شد. بیچاره ام کرد این ساعت ، سال، شب و روز گفت و گفت . و هشدار داد. بس که گفت « دیر شد» یادم نمی آید گفته باشد « حالا حالا خیلی مانده تا دیر بشود. نگران نباش . سر فرصت برو . بدون دلهره به کار و زندگی ات برس.» 0 1 حنانه علی پور 1402/8/23 قاشق چای خوری هوشنگ مرادی کرمانی 4.0 10 صفحۀ 50 ماه رو خانوم بزرگ شده بود. می بایست ازدواج کند. پا به سن گذاشته بود. دختر خوب و سر به راهی بود. لازم بود همسری شایسته داشته باشد . یاد آن سال به خیر که تو راه روستا پیداش کردیم.از کوره راهی می رفتیم ، یکهو نگاهم افتاد بهش ، از کوه آمده بود پایین . پسر بزرگم که تازه زبان باز کرده بود ، گفته بود : «بابا ، ببلیمش خونه . دوست دالم...» از «نعلبکی معمولی» کوچک تر بود. بعد شد اندازه« نعلبکی قلمبه» ، روز به روز شد «پیاله ماست خوری قوز کرده»، کم کم شد قد « پیش دستی ته گود چپه شده» ، یواش یواش شد قد « کاسه ی آبگوشت خوری یک نفره دمر شده » ،آهسته آهسته شد عین « ملاقه ی متوسط دسته کوتاه» که دسته اش سر و گردنش بود. دمش را نادیده بگیرید . حالا که سی و شش سالش شده بود ، شده بود مثل « کاسه بزرگ» ، چشم به هم زدیم شد به این گندگی « بادیه ای که تویش شیر می دوشند». 0 1 مژده ظهرابی دهدزی 1403/9/24 قاشق چای خوری هوشنگ مرادی کرمانی 4.0 10 صفحۀ 60 «آنگاه که بهار آمد و من به دنیا نباشم گلها به آیین هر سال شکوفا خواهند شد. سرسبزی درختان از بهار پیشین کمتر نخواهد بود. پرندگان مانند هر بهار آواز خواهند خواند. حقیقت نیازی به من ندارد.» 0 2