زهره عالی‌پور

زهره عالی‌پور

@zohre_Aalipour

91 دنبال شده

129 دنبال کننده

            دلبسته‌ی کلمه‌ها.
          
https://t.me/Good_night_library
گزارش سالانه بهخوان

یادداشت‌ها

نمایش همه
        مرگ نزدیک‌ترین مفهومی است که هر لحظه ممکن است رخ دهد و در عین حال آدمی آن قدر آن را دور می‌پندارد که برنامه‌های طویلی برای خود می‌چیند. طفلی به دنیا نیامده می‌میرد، جوانی در سرحال‌ترینگ حالت خود قلبش می‌گیرد  و یکی بعد از یک قرن زندگی خیلی آرام چشمانش را می‌بندد و ... . مثال‌های زیادی حول این موضوع در اطراف همه‌ی ما رخ داده است. 
کتاب درباره‌ی مرگ نیست ولی رابطه‌ی مستقیمی با مرگ دارد. سوای اعتقادات ما که می‌گوید یک نفر با مردن تمام نمی‌شود و روحش هم‌چنان زنده است، در هر جای دنیا، اگر اعتقادی به این مسئله نباشد، باز هم یک نفر با مردن تمام نمی‌شود اگر بازماندگانی داشته باشد. برای همین بعد از آرزوی رحمت  برای شخص مرده، برای بازماندگان هم طلب صبر و آرامش می‌کنیم.  
کتاب از زبان دخترکی نوجوان روایت می‌شود که برادر بزرگش را از دست می‌دهد. درباره‌ی تأثیری است که مرگ برادرش روی او و خانواده‌اش و حتی نگاه آدم‌ها به او می‌گذارد. تلاش برای زندگی دوباره است. زندگی‌ای که زیر سایه‌ی مرگ برادرش نباشد. 
ترجمه‌ی روان، پیوستگی داستان و جزئیات فراوان به خوبی می‌توانند مخاطب را همراه خود سازد. 
اسم کتاب جذاب است و ارزش یک بار خواندن را دارد. 


      

21

        بالأخره کتاب تمام می‌شود. برای اولین بار. بلافاصله کست‌باکس را باز می‌کنم، می‌روم سراغ پادکست احسانو، انگشت شستم را روی گوشی حرکت می‌دهم تا می‌رسم به اپیزود استرالیا. ایرپاد را توی گوشم می‌گذارم و برای بار نمی‌دانم چندم، به صدا و روایت احسان عبدی‌پور گوش می‌دهم و ته دلم منتظرم زودتر برسم به بعضی جمله‌ها مثلا:
حسین، من غمم تو بودی.
 و دلم می‌شکند و گواهی می‌دهد که حسین، من غمم تو بودی اگر در دعای عرفه امسال کنترل اشک‌هایم از دستم خارج شد. اگر چشمم به نامت خورد، اگر حالا، توی خانه‌ی خنک نشسته‌ام و خواهرم کمی آن‌طرف‌تر جوکر می‌بیند و می‌خندد و من اشک توی چشم‌هایم می‌رقصد. حسین، من غمم تو بودی و تو هستی تا زنده بمانم و بمیرم و دوباره زنده‌ام کند.

و اما کتاب؛
خواندنش طول کشید چون سخت بود ولی روان، درست بود ولی تلخ، شیرین بود اما دل می‌سوزاند. در ظاهر حجمش زیاد است ولی نیست. می‌شود زودتر خواندش چون روان است و قابل فهم. چون روایت است. و همه می‌دانیم چه شد.‌ می‌دانیم نامه نوشتند و گفتند بیا، او آهنگ سفر کرد با اهل و عیال و اصحاب. میانه راه پیمانش شکستند و راه بر او بستند، آب بر او بستند و خونش را بریختند و اهلش را کشتند، عیالش را به اسارت بردند و حتی جامه‌اش را غارت کردند و به همین رضایت ندادند، سرش را روی نیزه گرداندند.
داستان همین است و این نیست. خیلی عمیق‌تر از این است، خیلی سنگین‌تر از این است. برای همین نمی‌توان سریع خواند اگر چه خوش‌خوان است. روضه است. کی می‌توان بی‌وقفه روضه خواند؟
 سیلی تاریخ روی صورت است. باید آرام آرام خواند تا دل بتواند طاقت بیاورد. 
یاسین حجازی که خدا خیر دنیا و آخرت نصیبش کند، تلاش کرده تا با حفظ امانتداری، به نثر روان تصحیح کند، به نظرم موفق بوده ولی ناگزیر اسامی زیاد است. آدم باید حواسش باشد که گیج نشود، یا بلد باشد از اسامی بگذرد و یا شجره نامه بنویسد و از طرفی گریز به قبل و بعد دارد کتاب که باید مراقب بود تا رشته روایت از دست آدم خارج نشود اما به مرور بهتر می‌شود. 
و در انتهای کتاب یک واژه‌نامه‌ی مفصل آمده که اگر به واژه سختی خوردید و سختتان بود دست به دامن گوگل شوید، می‌توانید از آن استفاده کنید. و بهتر است از همان آغاز مطالعه در نظرش داشته باشید.
و در پایان، این کتاب یک بار خواندنش کم است اگر چه زیاد خواندنش هم کم است زیرا کلمات هم از عهده‌ی آن حقیقت مجسم برنیایند و حق خونش را ادا نکنند  و کاش زودتر بیاید آن کس که تکیه بر کعبه می‌زند و صدا بلند می‌کند:
 ألا یا أهل العالم أنا الإمام القائم،
آگاه باشید ای اهل عالم من دوازدهمین امام هستم،
ألا یا أهل العالم أنا الصمصام‏ المنتقم‏،
آگاه باشیدای اهل عالم که منم شمشیر انتقام گیرنده
 ألا یا أهل العالم إن جدّی الحسین قتلوه عطشان،
آگاه باشید ای اهل عالم که جدمن حسین را تشنه کام کشتند،
ألا یا أهل العالم إنّ جدّی الحسین علیه السّلام طرحوه عریانا،
آگاه باشید ای اهل عالم که جد من حسین را عریان روی خاک افکندند،
ألا یا أهل العالم إنّ جدّی الحسین علیه السّلام سحقوه عدوانا
آگاه باشید ای جهانیان که جد من حسین را ازروی کینه توزی پایمال کردند.



      

24

        خوشحالم که آن روزها گذشت. روزهایی که معیار باهوشی ( سوای اینکه ماهیت این واژه چیست و چقدر صحت دارد و ...) برای اغلب خانواده‌های این شهر ( شهر خودم را می‌گویم و برای اطمینان تعمیم نمی‌دهم اگر چه فکر می‌کنم اغلب جاها همین بود) رشته‌ی تجربی و قبول شدن در پزشکی بود. اگر این رشته و زیرشاخه را قبول می‌شدی، با استعداد و باهوش محسوب می‌شدی وگرنه باید خدا به دادت می‌رسید تا از میدان دائم مقایسه شدن با نوه‌ی خاله‌ی مادرت که پزشکی قبول شده، رها می‌شدی.
این کتاب کوتاه از نظر من دو جمله‌ی طلایی داشت که هر دو را توی بریده کتاب‌ها نوشتم و جمله‌ای که باعث این مطلب شد، این بود: هر کسی استعدادی دارد که باید آن را بشناسد و از آن استفاده کند. 
انسان موجودی عجیب و شگفت‌انگیز است و من تا به این سن هنوز از این موجود، از خودم در عجبم. از اینکه خدا چه خلق کرده و چطور خلق کرده و ما چه کارها که می‌توانیم و نمی‌توانیم انجام دهیم. اینکه بخواهیم  انسان‌ها را که حتی خطوط بافت نرم انگشتانشان ردهای متفاوتی می‌گذارد، شبیه هم کنیم و چون یک نفر، دو نفر یک مسیر رفته‌اند، بقیه را به همان سمت برانیم و این اشتباهی ست که بر کسی پوشیده نیست. ولی قبلا اصرار زیادی بر آن بود. 
خدا می‌داند چه استعدادهای هنری، ورزشی، فنی و ... زیر چتر اجبار نابود شدند یا به سرانجامی نرسیدند. خدا می‌داند چند نفر میانه راه با قربانی کردن چه چیزها، از زیر این یوغ خودشان را رهانیدند و حالا گوشه‌‌ای دنج با کار مورد علاقه‌شان کیف می‌کنند، سختی‌هایش را بغل می‌کنند و اصلا پشیمان نیستند. 
 من خیلی درگیر الفاظ باهوشی و استعداد و فلان نیستم و خیلی وقت است عطای هوش و باهوشی و استعداد را به لقایش بخشیده‌ام سوای اینکه واقعا ذاتی هستند یا نه و سعی می‌کنم جایش را با تلاش و استمرار پر کنم. راضی بوده‌ام؟ الحمدالله. 

خلاصه هر کسی را بهر کاری ساختند و خوشا به حال کسی که در میدان زندگی و تجربه زودتر بفهمد بهر چه کاری ساخته شده چون واقعا ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه نیست البته این نظر من است شما می‌توانید مخالف باشید. 
      

4

باشگاه‌ها

باشگاه امتداد

82 عضو

پسری که کلمه جمع می کرد

دورۀ فعال

باشگاه ۱۶هزارتایی‌ها

118 عضو

دیار اجدادی

دورۀ فعال

باشگاه کتابخوانی هوگو

363 عضو

کارگران دریا

دورۀ فعال

فعالیت‌ها

دکمه ی به درد نخور (بخور)

2

عصیان

36

عصیان

28

نقد ادبی با رویکرد روایت شناسی: پل کبلی، مانفرد یان، ...
          معجزۀ روایت؛
چرا و چگونه چندباره فریب می‌خوریم؟


0- رفتن به سراغ نظریات نقد ادبی برای مخاطب جدی ادبیات ضروری است؛ البته اینجا یک توجه ضروری است: نباید معصومیت و «ذهن وحشی»ای که مخاطب پیش از نظریه دارد را از دست بدهد. تئوری ذهن وحشی تلاشِ من است برای اشاره به این مورد که مخاطب بدون نظریات موجود، خود با اثر مواجه شود. خودِ فرد با مفاهیمِ خودش آثار را بفهمد و نقد کند.

1- با رویکردهای مختلفی می‌توان به نقد آثار ادبی پرداخت. از نقد فرمالیستی گرفته است تا نقد مارکسیستی و روانکاوانه. یکی از رویکردها، نقد روایت‌شناختی است (البته نقد روایت‌شناختیِ مارکسیستی و فمینیستی و اینجور چیزها رو هم می‌تونیم تعریف کنیم). 
هر داستانی (و حتی تمام زندگیِ انسان) مبتنی بر روایت است. روایت «نحوۀ به بیان درآمدن یک داستان است». فرض کنید با خانواده (خاله و دایی و اینا) به یک مسافرت دست جمعی رفته اید:
 پسر داییِ شما (سامان) نوجوان است و مانند خیلی از هم‌سن‌وسال‌های خود اونجوری که باید با ادبیات دمخور نبوده هیچ وقت. اما دایی جمشیدِ شما رو اگه ول کنن، ساعت‌ها جمعی رو دست می‌گیره و خوش‌صحبتی می‌کنه. خب، ۴یا۵ نفر از جوان‌های فامیل به رهبریِ داییْ‌جمشید، حوالیِ عصر تصمیم می‌گیرید برید سمت رودخانه‌ای که همان نزدیکی است. قرار بوده است 2الی3 ساعته برگردید به کمپ. 3ساعت می‌شه 4ساعت. دیگه ماه داره محیط رو روشن می‌کنه (طبیعتا در این موقعیت برای جذاب شدنِ روایت، تلفن‌ هم نباید آنتن بده). خلاصه بعد از حدود 5ساعت، جوانان برومندِ فامیل، آش‌ولاش بر می‌گردن. یکی از یکی خسته‌تر و کوفته‌تر.
همسر داییْ‌جمشید بدو بدو می‌ره سراغ پسر داییِ شما (که از همه نفله‌تر شده بود و لنگ می‌زد) و بهش می‌گه: «چرا انقدر طول کشید؟ خوبی؟ توضیح بده بهم چی شد؟». پسر دایی می‌گه: «هیچی همین‌جوری داشتیم راه می‌رفتیم، بابا مسیر رو گم کرد و پدرمون در اومد که برگردیم!». همین! تمام این 5ساعت برای پسر دایی همین بود. ولی دایی جمشید، رفته دور آتش نشسته و داره برای همه تعریف می‌کنه. قشنگ معرکه گرفته: 
«داشتم می‌گفتم، رسیدیم به رودخونه، آبِ سرد و زلالی داشت. تا اومدیم لبِ رودخونه، مثل آدم بیابون زده با کله رفتم توی آب. کیف دو عالم رو داشت به مولا. بچه‌ها رو هم زور کردم کفش‌هاشون رو در بیارن و پایی به آب بزنن [...] داشتیم با پسرا آب‌بازی می‌کردیم که دیدم مصطفی رفت پشتِ پیچِ رود. رفتم دنبالش و نگم براتون که چه صحنه‌ای دیدم. زیباییِ مطلق بود. خورشید داشت از گوشۀ تصویر غروب می‌کرد. [...] همین‌جوری داشتیم راه می‌رفتیم که من یادم افتاد داره دیر می‌شه و باید برگردیم. اما اَی دل غافل. خورشید رفته بود و منم پاکْ مسیرْ گم کرده بودم. [...]  بالاخره به هر بدبختی‌ای بود از اون مرداب‌طوری کنار تپه رد شدیم؛ البته آقا سامان مچش پیچ خورد و با کله افتاد زمین. دست و پاچه‌اش هم زخمی شد (اینجا بود که مامانِ سامان چشم غره‌ای رفت برای شوهرش که داییْ‌جمشید باشه). خلاصه به هر فلاکتی بود مسیر رو پیدا کردیم و الان هم خدمتِ شمائیم. چقدر این چایی خوش‌رنگه ...»
برای داییْ‌جمشید و سامان یک تجربۀ واحد رخ داده بود، اما برای سامان، تمامِ بیانِ این تجربه یک جمله بود، ولی برای داییْ‌جمشید یک روایت بود. 
فرق نویسنده با ما همین است. نویسنده در همین جهانی که ما زندگی می‌کنیم زندگی می‌کند، اما می‌تواند جهان را «به روایت در آورد» و با روایت در آوردن جهان، جهان را معنا می‌کند.

2- بوطیقای ارسطو احتمالا اولین متنی است که در آن می‌توان تحلیلی روایتی دید. پیش از دوهزار سال بعد ولادیمیر پراپ، فرمالیستِ روس،  در اثری به سال 1927 به «گونه‌شناسی قصه‌های عامیانه» پرداخت. پراپ  در این اثر خود، 32 مرحله را که به نحوی از انحا در تمام قصه‌های پریان و عامیانۀ روسی تکرار می‌شوند را بر می‌شمرد که هر داستانِ پریانی خود را به نوعی در این قالب 32گانه معرفی می‌کند. پس از پراپ، ژرژا ژنت و رولان بارت فرانسوی، کارهایی اساسی در تثبیتِ روایت‌شناسی کردند.ایده‌های سوسورِ زبان‌شناسی نیز تاثیری بسیار مهم در روایت‌شناسی داشته است. امروزه روایت‌شناسی علاوه بر نقد ادبی (در نقد ادبی هم شاخه‌های مختلفی از روایت‌شناسی را شاهد ایم)، وارد بسیاری از رشته‌های علوم انسانی/اجتماعی شده است. از فلسفه گرفته است تا جامعه‌شناسی، از مردم‌شناسی گرفته است تا اقتصاد. در تمام این رشته‌ها به نحوی (البته نه لزوما به معنای مصطلح در روایت‌شناسی) از ابزار تحلیلی یا استعارۀ روایت استفاده می‌کنند (انقدر مثال دارم براش که خودش متنی مجزا می‌طلبد). خلاصه روایت‌شناسی از روش‌ها و رشته‌های بسیار پویاست و دانش‌وران بسیاری ذیل ایشون به تحقیق می‌پردازند.

نکته: هر تحلیلِ روایتی، لزوما به معنای روایت‌شناسی نیست. به صورت مشخص «در روایت‌شناسی به دنبال پیدا کردن ابرپیرنگ‌ها، ساختارهای تکرارشونده و روندهای اساسی و متشرک روایت‌ها هستیم». مشخصا ریشۀ این نگاهِ روایت‌شناسی در فرمالیسم روسی و زبان‌شناسی است.

3- یکی از امور ضروری در شناخت هر رشته تحصیلی، آشنایی با ویژه‌لغاتِ آن رشته و نحوۀ استعمال آنهاست. روایت‌شناسی نیز از رویکردها و روش‌هایی که ویژه‌لغات خود را دارد. برای نمونه روایت‌شناسان بین «داستان» و «پیرنگ» تمایز می‌گذارند. در روایت‌شناسی «زاویه‌دید/POV» با «کانونی‌سازی» تفاوت دارد. در روایت‌شناسی شخصیت بماهو شخصیت محل توجه نیست، بلکه کارکرد رواییِ شخصیت مهم است. تمام این نکته‌سنجی‌های موجود در روایت‌شناسی ظرافت‌هایی را در مطالعه و تحلیل حاصل می‌کند که زحمت فهم این تمایزها را حلال می‌کند. 
یکی دیگر از موضوعات مورد تاکید در روایت‌شناسی ،بحث افشای اطلاعات است. اینکه خواننده چگونه از اطلاعات، اطلاع یابد، وضعیت شخصیت‌های خود روایت چیست و مواردی از این دست.

4- در ادامه یکی از مفاهیم جذاب در روایت‌شناسی که همانا «روایت درون‌گذاری‌شده» یا «روایتِ قاب در قاب» است را اندکی توضیح می‌دهم. بسیار رخ می‌دهد که وسط روایت اصلی در داستان، روایتی دیگر درون‌گذاری شده باشد. برای مثال:
 فرض کنید موقعیتی را که جمعی در یک کافه نشسته اند  و دارن حرف می‌زنن  (این کافه هم داستانی داره. محل قرار مبارزینِ چپِ علیه حاکمیت است. اخیرا هم خیلی تحت فشار و کنترل اند). در این میان پیرمردی ندار و نَزار وارد می‌شه. همه پیرمرد رو چپ چپ نگاه می‌کنن. پیرمرد گوشه‌ای برای خودش کز می‌کنه. چند دقیقه‌ای می‌گذره و همه پیرمرد رو فراموش می‌کنن. شما بلند می‌شی و می‌ری ورِ دلِ پیرمرد. پیرمرد که شما رو می‌بینه، آبرو بالا می‌ده و یه لبخند محوی می‌زنه. سر صحبت رو باز می‌کنی. از قضی پیرمرد هم پرچونه است، سرِ صحبت رو می‌گیره و می‌زنه به دلِ خاطرات. پیرمرد صدای بلندی داره، شروع می‌کنه به داستان گفتن. از چندسال قبل می‌گفت. از تاریخی که همه باید بهش افتخار می‌کردند ولی باعث سرخوردگیِ جامعه بود. پیرمردِ 70ساله داشت از سال 32 می‌گفت. از کودتا و تاریکی‌هایش. همه سراپا گوش می‌شن. پیرمرد می‌گفت:" ..." . 
همون‌طور که می‌بینید وسط روایت اصلی داستان که احتمالا ماجرای یکسری مبارزِ چپِ علیه حکومت پهلوی است، یک پیرمرد وارد می‌شه و می‌خواد روایتی از کودتای سال 32 رو بگه. احتمال داره نویسنده بخواد از این استفاده بکنه که مثلا حرکت‌های اعتراضی این جمع رو با معرفیِ این پیرمرد و روایتش ربط بدهد به جنبش ملی‌شدن نفت و سرخوردگیِ پس از کودتا مرداد 32. یعنی این روایت‌درون‌گذاری شده، آینه‌ای است از روایتِ اصلی و قاب.

در همین کتاب، نقد ادبی با رویکرد روایت‌شناسی، داستانی از جان آپدایک با عنوان «آیا جادوگر باید مامان را بزند» مثال بسیار زیبا از این تکنیکِ روایی است. داستان چیست؟ 
پدری دارد برای فرزند خود داستان می‌خواند. روایتِ قاب، روایتِ زندگیِ خانوادگی این خانواده است و روایتِ دورن‌گذاری‌شده، داستان‌های کودکانه‌ایست که پدر برای فرزند می‌خواند.

5- یکی دیگر از مفاهیم جذاب در روایت‌شناسی قابل اعتماد یا غیرقابل اعتماد بودن راوی است. قبلا با خواندن "یادداشت‌های اینجانب" از آندری‌یف این حسِ احتمالِ «غیرقابل اعتماد بودنِ» راوی را گرفته بودم، ولی فکر نمی‌کردم به عنوان یک ابزار تحلیلی در درک روایت بتواند مهم باشد؛ اما هست. مخصوصا با روایت‌های مدرن که بعضا راوی دچار اختلال‌های شخصیتی، آلزایمر و مواردی از این دست است، توجه به قابل اعتماد بودن یا نبودن راوی بسیار مهم است.


6- در نهایت یکی از مهم‌ترین مسائلی که روایت‌شناسی ذهنِ مرا نسبت به آن حساس کرده است این است که: «چرا فریب پیرنگ را می‌خوریم؟» مشخص‌تر «چرا فریب پیرنگ‌هایی با ساختارهای یکسان را می‌خوریم؟». پس از مطالعۀ این کتاب و کتابی دیگر در مورد روایت‌شناسی، «عصیان» از یوزف روت را خواندم. پیرنگ اثر بسیار خوش قالب است. بر اساس همان کلیشۀ ساختار سه‌پرده‌ای است: وضعیت اولیه و شناختنِ شخصیت‌/شخصیت‌ها را داریم، بحرانی به وجود می‌آید، گره‌گشایی می‌شود و اثر شروع به فرود می‌کند تا به پایان برسد. اما از عصیانِ یوزف روت لذت بردم، با اینکه بسیاری بسیاری پیرنگ دیگر سراغ دارم که دقیقا «همین ترکیبِ برنده» را داشته اند. چه شده است که این روایت برایم جذاب بود؟ سعی کرده ام توی مروری که برای عصیان نوشته‌ام از یک جهت سعی کنم به این مورد بپردازم. اما در مجموع، توجه به این سوال که: «چرا مجذوب روایت‌های داستانی می‌شویم؟» به نظرم توجیه‌پذیر است.

نکته:  «چرا مجذوب روایت‌های داستانی می‌شویم؟» نام یکی از بخش‌های فصل ششم این کتاب است.

7- از کتاب هم مختصری بگم: آقای پاینده از حاذق‌ترین اساتید و دانشوران نقد ادبی‌ست. در این کتاب که مجموعه‌ای مقاله به انتخاب‌ِ خودِ آقای پاینده در مورد روایت‌شناسی است، نظمی آموزشی را شاهد ایم. یعنی چه؟ متن‌های از آسان به سخت سامان یافته اند و خواننده پله به پله با آشنایی بیشتر وارد مقالات اساسی و سخت‌ترِ پایانی می‌شود. مشخصا سه مقالۀ پایانی توجه و دقت بسیار بالا می‌خواهند. مقالۀ 5ام با عنوانِ «کانونی‌سازی در روایت» و 7ام «تحلیل شخصیت‌های روایت» با اینکه سخت بودند، اما بسیار بسیار آورده داشتند برایم.
نکتۀ دیگر تکرارهای موجود در کتاب است. چون نویسنده‌های این مقاله‌ها به این نیت که در یک مجموعه و به عنوان یک فصل کتاب آورده شوند، متن‌های خود را ننوشته بودند و از این نظر هرکدام تلاش کرده بودند خودبسنده باشند و هربار مفاهیم مهم را تعریف کنند. از این جهت مفاهیم مهم، مثل کانونی‌سازی، داستان/پیرنگ، درون‌گذاری، ساختار، تاریخچۀ رشته و این جور مباحث چندباری در اثر تکرار شد. به دو دلیل این تکرارها خیلی مرا اذیت نکرد:
اول اینکه چون هربار یه زبان و نحوی دیگر مفاهیم تعریف می‌شدند، در فهم بهتر مفاهیم کمک می‌کرد؛ 
دوم هم اینکه این تکرارها برایم بار آموزشی داشت و تعاریف برایم یادآوری می‌شد.

در متنِ کتاب هم دو داستان موجود بود. یکی همان داستان جان آپدایک که بالا گفتم، یکی دیگر داستان «چهره‌نگارۀ بیضی‌شکل» از ادگار آلن پو که از بهترین داستان کوتاه‌هایی بود که تابحال خوانده ام. در پس از هرکدام از این دو داستان هم تحلیلی روایت‌شناختی از این دو داستان در کتاب موجود بود که بسیار برایم آورده داشت.

در آخر روایت‌شناسی را بسیار پیشنهاد می‌کنم.
این مرور هم طولانی شد، ولی حقِ این کتاب بود چنین مروری. تازه تقریبا هیچی هم نگفتم و خودتون باید بخونید کتاب رو اگه به نظرتون جذاب و مفید میاد روایت‌شناسی...
        

36

شهر مردگان: ده مقاله در حقوق اساسی مخالفین

9

harry potter and the sorcerer's  stone
          خوندن هری‌پاتر و زندگی کردن در فضایی که به وجود آورده، یکی از قشنگ‌ترین قسمت‌های زندگی منه. مدت‌های خیلی زیادی، رفرنس هر کار و هر حرفی برای من این بود که: عههه؛ مثل اون جای هری‌پاتر. عههه، مثل اون حرفی که دامبلدور زد. عههه. مثل رون. عههه. مثل هرماینی. و بقیه 🪄
با وجود سال‌هایی که از اولین باری که خوندمش گذشته، و همه چیزهای دیگه‌ای که خوندم، بنظر میاد جای مجموعه هری‌پاتر یه چیز دیگه‌ست تو قلبم. ♥️
هنوزم وقتی می‌خونمش تبدیل به یک نوجوون جوگیر می‌شم که بالا پایین می‌پره و ضربان قلبش با هر اتفاقی بالا می‌ره و انگار نمی‌دونه چه خبره… انگار ادامه داستان رو نمی‌دونه، و می‌ترسه و استرس می‌گیره و نگرانه که این‌بار هم چیزها خوب پیش برن.

——

ولی فارغ از داستان و همه چیزهایی که باعث شده که این کتاب تبدیل به یه کتاب خوب بشه (و اینقدر حرف درموردش زیاده که فکر نکنم لازم باشه من چیزی بگم)؛ بنظرم فضایی که به وجود آورده و همه دنیا رو درگیر خودش کرده، از همه‌چی هیجان‌انگیزتره. اینکه همه دنیا این شخصیت رو می‌شناسن. المان‌های مربوط بهش رو دوست دارن، و خودشون رو در این فرهنگ جا می‌دن و سعی می‌کنن جایگاه خودشون رو هم در این بین مشخص کنن. اینکه من اگه تو هاگوارتز بودم تو چه گروهی جا می‌گرفتم؟ چیکار می‌کردم؟ و باقی ماجراها…

——

حالا همراه چند دوست خیلی عزیز؛ دارم کتاب رو می‌خونم و حال می‌کنم و قسمت‌هایی از روزم که به شنیدن کتاب صوتیش با صدای استیفن فرای باحال، یا خوندن خود کتاب می‌گذشت، واقعا بهترین قسمت‌های هر روزی بودن… از دنیا جدا می‌شدم و همه بدبختیام آروم می‌گرفت و می‌رفتم تو یه دنیای دیگه… (شبیه فیلم‌ها واقعا!)

اگر کتاب رو قبلنا خوندین، بهتون پیشنهاد می‌کنم بازخوانیش کنید. خیلی خوش می‌گذره و تفریح باحالیه. اگرم نخوندین و فکر می‌کنید براش پیر شدین، (درصورتی که به طور کلی خیلی با فانتزی زاویه ندارین) این تفکرات رو کنار بذارید و شروعش کنید. هیچ‌وقت براش دیر نیست. 🤩
        

59

harry potter and the sorcerer's  stone
          نوجوان که بودم، اتاقم جوری بود که ناچار بین تخت و دیوار یک فضای خالی مانده بود به اندازه یک وجب. بهش میگفتم اون‌کنار. توی اون‌کنار، همه جور چیزی پیدا میشد. از جوراب گوله شده گرفته تا ته‌مانده‌ی جعبه‌ی آدامس تا چیزهای کاربردی‌تر. دفتر و مداد. تقریبا هر خنزرپنزری که در اتاق یک پسربچه پیدا می‌شود، توی اون‌کنار هم پیدا میشد.
نوجوان که بودم، کسی را نداشتم که باهاش حرف بزنم. حرف‌های کمی جدی‌تر. از فکرهایم برایش بگویم و چیزهای جدیدی که در جهان کشف کرده‌ام را برایش بگذارم وسط. مفاهیم اصلی را تازه داشتم کشف می‌کردم و در مسیرش تنها بودم. خشم و شجاعت و ترس و غم و بقیه چیزها.
نوجوان که بودم، شروع کردم به خواندن هری‌پاتر. در خانواده‌مان یک مجموعه هری‌پاتر بود که هر کس به سنش می‌رسید، از نفر قبلی تحویلش می‌گرفت و بعد از خواندنش، تحویل می‌داد به نفر بعدی. نوبت من شده بود. آخرین نوه. کتاب‌ها را گذاشتم در کمدم. جلد اول را برداشتم و شروع کردم به خواندن.

نوجوان بودم و هری‌ هم نوجوان بود. از یک دنیای ساده پا گذاشته بود در دنیای جادو. داشت مفاهیم اصلی جهان را کشف می‌کرد. خشم و شجاعت و ترس و غم و بقیه چیزها. آن وسط‌ها، غرق در کتاب که شده بودم، مامان صدایم می‌زد. وقت شام بود، یا کمکی‌ باید می‌کردم یا یکی از کارهای زشتم لو رفته بود. سریع کتاب را می‌بستم و می‌انداختمش اون‌کنار. کارم که تمام می‌شد، بدو برمی‌گشتم توی اتاق و دست می‌انداختم توی فضای خالی بین تخت و دوباره کتاب را از اون‌کنار در می‌آوردم. شروع می‌کردم به خواندن. انگار دیگر تنها نبودم. تمام احساسات مسخره‌ی نوجوانی که آن موقع اصلا هم مسخره نبود را می‌ریختم لای‌صفحات کتاب. هر وقت خشمگین یا ناراحت بودم، سریع فرار می‌کردم به اتاقم، کتابم را از اون‌کنار در می‌آوردم و چند صفحه می‌خواندم و جادو می‌شدم. همه چیز بعد خواندن چند خط قشنگ‌تر بود. همه چیز را قایم می‌کردم در راهروهای قلعه، در کتاب را می‌بستم و میذاشتمش اون‌کنار. در اون کنار، هر چیزی پیدا میشد، حتی حس‌های مختلف نوجوانی.

حالا بعد ده سال برگشته‌ام. بزرگتر شده‌ام. این بار دیگر تنها نیستم. با دوستان خفنم داریم دوباره هری را می‌خوانیم. آماده‌ام که برگردم و در راهروهای قلعه قدم بزنم. خودم را آماده کرده‌ بودم خاطرات نوجوانی را مرور کنم و به خاطراتی که در راهروهای قلعه قایم کرده‌ام بخندم. ولی از این خبرها نیست. ده سال از آن روزها گذشته، بین تختم و دیوار دیگر فاصله‌ای نیست، اما هنوز چیزهایی دارم که میخواهم بذارم در راهروها و قایمش کنم لای کتاب و کتابم را هم بذارم یک گوشه‌ای که فقط خودم بدانم کجاست.
خوشحالم که هنوز جادوی هاگوارتز برایم کار می‌کند. خوشحالم که این یکی دو ماه جایی را داشتم که بعضی غم‌های این روزها را درونش قایم کنم. خوشحالم که هنوز حس یک بچه‌ی یازده ساله را که سوار قایق شده و قلعه را برای بار اول می‌بیند در درونم حس می‌کنم.
        

69

عاشورا فساد و اصلاح
          کتاب «عاشورا؛ فساد و صلاح‏» مجموعه نه سخنرانی دکتر فیرحی در سال‌های ۱۳۸۶ تا ۱۳۹۹ است. ایشان با عینک جامعه‌شناسی سیاسی - تاریخی به بررسی حادثه عاشورا و حوادث منتهی به آن می‌پردازند.
ایده کلی ایشان این است که حضرت سیدالشهداء به دنبال قیام نبودند و حرکت ایشان صرفا ممانعت از بیعت با یزید بود. ایشان به تحلیل چند مفهوم و مسئله می‌پردازند: مفهوم بیعت، مفهوم خلافت، مفهوم سلطنت، حکومت شورایی، حکومت الیگارشی و...
به عقیده ایشان روند حکمرانی اسلامی پس از پیامبر با بحران‌های جدی مواجه شده که در زمان معاویه و یزید به اوج خود رسیده است؛ بحران هایی مثل: انتقال اصحاب پیامبر به شام، ایجاد سلسله مراتب در مرجعیت دینی و همچنین ایجاد بی عدالتی اقتصادی در جامعه.
مجموعا نگاه نو و بسیار خوبی به مجموع حوادث عاشورا داشتند و بر اساس تخصّص علمی خود، عوامل جامعه شناختی این حادثه را واکاوی کردند. به گمانم یکی از تحلیل‌های بسیار خوب از حادثه عاشوراست. با این حال، این کتاب دو نقد جدی دارد:
۱- به دلیل اینکه این کتاب متن چند سخنرانی از دکتر فیرحی است، مطالب تکراری آن زیاد است. به گمانم می‌شد نصف مطالب کتاب را حذف کرد.
۲- نگاه ایشان تکیه کمی به ادله دینی داشت و لذا به برخی از جوانب دیگر حادثه پرداخته نشده بود که انتظار می‌رفت به دلیل ارتباط با موضوع، به آن اشاره شود.
مجموعا کتابی بسیار خواندنی است. اگر هم همه کتاب را نمی‌خوانید، پیشنهاد می‌کنم سخنرانی «جامعه شناسی سیاسی حادثه عاشورا»، «عاشورا و بحران خلافت» و همچنین «عاشورا و مفهوم اصلاح؛ بازگشت به بنیان گذار» را مطالعه کنید. اساس ایده‌ی ایشان در این سه سخنرانی قابل دریافت است.
بخشی از ایده ایشان را ضمن پست «هدف قیام عاشورا» در کانال تارِک مطرح کرده‌ام؛ می‌توانید از پیوند زیر آنرا بخوانید:
https://t.me/notghiat/561
        

10

زن زیادی

2