رقیه م.ناصری

رقیه م.ناصری

@r.m.naseri

61 دنبال شده

6 دنبال کننده

                چو غنچه گر چه فروبستگی ست کار جهان
تو همچو باد بهاری گره گشا می باش
              

یادداشت‌ها

        
رازهای تو در تو
در این کتاب ماجرای خانه ای را می خوانیم که توی تاریخ سفر کرده و روزهای تلخ و شیرین زیادی را به چشم دیده است. اگر فرم داستان های غلامحسین ساعدی جذب تان می کند و از فضای رئالیسم جادویی لذت می برید، همین جا بمانید. 
کتاب بین حال و گذشته می چرخد تا نوه ای را در جست و جوی حقیقت ببینیم. پسری که بعد از مرگ مادربزرگش، بالاخره می تواند به سرداب خانه برود. جایی که صندوقچه های زیادی در آن مخفی شده است. صندوقچه هایی پر از رمز و راز. رازهایی که فهمیدن شان می تواند آدم را دچار نفرین کند. «...آن دو چشم آبی دوباره نمایان می شد؛ از لای تخته های پر از یادگاری، شعر و دل نوشته های لابه لای تخت. از سوراخ سمبه های دیوارهای سیمانی، از لای میله های آهنی، یعنی هر جایی که نگاه می کردم آن دو چشم لعنتی مرا زیر نظر داشتند. جایی برای دررفتن و خلاص شدن از آن نگاه لعنتی نبود.»
وقتی کتاب را تمام می کنید، دو عکس سه در چهار در ذهن تان ایجاد می شود. تصویری از تبریز در زمان قاجار و جنگ جهانی دوم. عکس ها می توانستند ابعاد بزرگ تری داشته باشند. آن قدری که بشود قاب شان کرد و زدشان به دیوار ذهن. حالا ولی کوچک اند. گم می شوند میان روزمرگی ها.
 اسم کتاب گوشه ای از ذهن گیر می کند و منتظر نگه تان می دارد تا علت این نامگذاری را پیدا کنید. دنبال بادبادک سرخ با نوار های رنگی می گردید. اما نخش را تازه در بخش های پایانی پیدا می کنید. وقتی بادبادک به دست تان می رسد، ممکن است مثل من، قرمزِ آفتاب خورده اش توی ذوق تان بزند. احتمال دارد پایان داستان راضی تان نکند. دوست دارید بیشتر از آدم های آن بدانید. دل تان می خواهد بیشتر از زندگی شان بفهمید. آدم های خاصی در دل کتاب هستند که قصه هر کدام شان می توانست وارد یکی از خانه های ذهن تان شود، چمدانش را باز کند و عضوی همیشگی شود.
      

1

        از نزدیک
«عاشورات» روایت تاریخی است در مورد واقعه کربلا که به فرم جدیدی نوشته شده است. کتاب به سه بخش تقسیم می شود: پیش از واقعه، واقعه و پس از آن. با این همه صد صفحه است و مناسب کسانی است که دنبال کار کم حجم می گردند. هر بخش شخصیتی دارد که ماجرا را تعریف می کند. شخصیتی که اسب سوار ماهری است و منتظر خواننده روی اسبش نشسته است. اول فقط پشت لباس قدیمی اش معلوم است. امیر خداوردی زین را محکم می بندد. کمک می کند تا خواننده سوار شود. منِ خواننده بندها را سفت می گیرم. آدم جلویی صورتش را با دستار می پوشاند. افسار اسبم را می گیرد و پاها را به اسبش می کوبد. من برمی گردم عقب را نگاه می کنم. خداوردی با اطمینان سرش را تکان می دهد. سرعت مان زیاد می شود. صورتم می سوزد. اسب ها می تازند و شن ها را بلند می کنند. باد شدیدی می وزد. همان طور که می رویم، از لای گرد و خاک همه چیز را تماشا می کنم.
 نویسنده از منابعی مثل لهوف، الارشاد و... استفاده کرده است. با اینکه زبان از تفسیر طبری، کشف الاسرار میبدی و... تقلید شده اما روان و ساده است. هر چند ممکن است بعضی ها نتوانند با آن ارتباط بگیرند. من کتاب را باز می کردم و با آن نثرش، تعزیه را می آوردم توی خانه. هر کلمه با صدای تعزیه خوان توی گوشم می پیچید. «و معاویه علاج در علی اکبر می دید که مادر او لیلی بود و مادر لیلی دختر ابوسفیان. روزی بر آیین صحبت گفته بود: بر این امر از این مردم چه کسی سزاوارتر است؟ گفته بودندش: تو ای امیرالمؤمنین. گفته بود: نه، به این امر از هر کس علی بن حسین اولی تر است چه نیای او رسول خداست و شجاعت هاشم و سخای امیه در اوست.»
وقتی کتاب را می بندید، چند لحظه ای به گل های فرش خیره می شوید. دست تان را بالا می آورید و غبار را از روی صورت تان پاک می کنید. چشم ها خشک خشک اند. برای من که این طور بود. بلند می شوید و دنبال کارهای تان می روید. اما تازه اینجا ذهن شروع می کند به ادامه دادن. هر جمله را وصل می کند به جزئیاتی که در جای دیگری خوانده اید یا در هیئت ها شنیده اید.  سوار اسب خیال می شود و می رود تا بی نهایت. به نظرم عاشورات روضه ای ست بی اشک. روضه ای که اشکت را درنیاورد یعنی با قلبت کاری ندارد، پیچ و مهره مغزت را محکم کاری می کند.
      

0

        دعوتید به تماشای مسابقه فوتبال
قبل از شروع، تخمه های تان را آماده کنید. تیم محبوب « راپا و دوستان جدیدش» به مصاف تیم قدر « مدرسه» می رود.
«دوستت ندارم مدرسه! خودت را لوس نکن. دوستت ندارم چون نمی خواهم کسی به من زور بگوید و تو تنها کسی هستی که این کار را می کنی. مجبورم می کنی صبح زود بیدار شوم. مجبورم می کنی مشق بنویسم. مجبورم می کنی... » این کتاب ماجرای پسری است که گل های جانانه ای به تیم حریف می زند. با وجود دفاع های حساب شده اما گل های زیادی هم می خورد. تا اینکه دقیقه هشتاد و نه بازی می رسد. راپا و دوستانش حمله خوبی می کنند. فشار روی هر دو تیم بالا است. داور سوتش را بالا می آورد. توی همین لحظه دروازه باز می شود. گل! بچه ها گل می زنند اما از نوع گل به خودی. 
کار به وقت اضافه می کشد. مدرسه فکر نمی کرد تیم تازه کار بتواند در برابرش قد علم کند. راپا و رفقایش نمی خواهند مثل همیشه مدرسه پیروز شود. هر دو تیم خسته و عصبانی اند. بالاخره چه کسی برنده می شود؟ برای فهمیدن سرنوشت این بازی باید تا آخرین صفحه صبر کنید. 
اگر شما هم دل تان برای مدرسه تنگ شده با نوجوان تان کتاب را بخوانید. فقط کاری به سهم تخمه بچه ها نداشته باشید.
      

3

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.