یادداشت رقیه م.ناصری
1404/1/28
رازهای تو در تو در این کتاب ماجرای خانه ای را می خوانیم که توی تاریخ سفر کرده و روزهای تلخ و شیرین زیادی را به چشم دیده است. اگر فرم داستان های غلامحسین ساعدی جذب تان می کند و از فضای رئالیسم جادویی لذت می برید، همین جا بمانید. کتاب بین حال و گذشته می چرخد تا نوه ای را در جست و جوی حقیقت ببینیم. پسری که بعد از مرگ مادربزرگش، بالاخره می تواند به سرداب خانه برود. جایی که صندوقچه های زیادی در آن مخفی شده است. صندوقچه هایی پر از رمز و راز. رازهایی که فهمیدن شان می تواند آدم را دچار نفرین کند. «...آن دو چشم آبی دوباره نمایان می شد؛ از لای تخته های پر از یادگاری، شعر و دل نوشته های لابه لای تخت. از سوراخ سمبه های دیوارهای سیمانی، از لای میله های آهنی، یعنی هر جایی که نگاه می کردم آن دو چشم لعنتی مرا زیر نظر داشتند. جایی برای دررفتن و خلاص شدن از آن نگاه لعنتی نبود.» وقتی کتاب را تمام می کنید، دو عکس سه در چهار در ذهن تان ایجاد می شود. تصویری از تبریز در زمان قاجار و جنگ جهانی دوم. عکس ها می توانستند ابعاد بزرگ تری داشته باشند. آن قدری که بشود قاب شان کرد و زدشان به دیوار ذهن. حالا ولی کوچک اند. گم می شوند میان روزمرگی ها. اسم کتاب گوشه ای از ذهن گیر می کند و منتظر نگه تان می دارد تا علت این نامگذاری را پیدا کنید. دنبال بادبادک سرخ با نوار های رنگی می گردید. اما نخش را تازه در بخش های پایانی پیدا می کنید. وقتی بادبادک به دست تان می رسد، ممکن است مثل من، قرمزِ آفتاب خورده اش توی ذوق تان بزند. احتمال دارد پایان داستان راضی تان نکند. دوست دارید بیشتر از آدم های آن بدانید. دل تان می خواهد بیشتر از زندگی شان بفهمید. آدم های خاصی در دل کتاب هستند که قصه هر کدام شان می توانست وارد یکی از خانه های ذهن تان شود، چمدانش را باز کند و عضوی همیشگی شود.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.