مولود توکلی

مولود توکلی

پدیدآور بلاگر
@mowlud.tavakkoli

13 دنبال شده

45 دنبال کننده

@mowlud.tavakkoli
پیشنهاد کاربر برای شما

کتاب‌های نویسنده

یادداشت‌ها

        "ستاره‌ها هم می‌میرند" اثر خانم نرگس فرجاد امین در سال ۱۳۹۸ از سوی انتشارات نیستان به چاپ رسید؛ روایتی روح‌نواز از نگاه لطیف یک زوج جوان به هستی؛ دریچه‌ای متفاوت اما دلچسب.
 "یحیی" ناراستی‌های پیرامونش را برنمی‌تابد و "صحرا " تسلیم شدن در برابر نظریات علمیِ بدون روح توحیدی را.
"یحیی" زندگی را به قیمت سکوت در برابر گناه تاب نمی‌آورد و "صحرا" زیستن را بدون "یحیی".
عشق کمندی است که قلب یحیی را به دل صحرا پیوند می‌زند؛ وقتی با دیدن چادر خاکی‌اش تمام روضه‌ها در ذهنش پِلِی می‌شود و قلب صحرا را به یحیی حتی اگر مرضی مهلک، ذره ذره سفیدهای  رگ‌هایش را بخورند؛ چرا که می‌داند اشرف مخلوقات هم می‌میرد، خورشید هم عاقبت خاموش می‌شود و چه رسد به ستاره‌ها.
"یحیی" می‌داند کمند عشق نادیدنی‌ها را دیدنی می‌کند و ایمان به غیب نامرئی را مرئی؛ اعم از آنکه فرشته‌ای شخصی باشد یا نباشد. نامش برفا باشد یا نباشد.
"یحیی" پیامبرگونه نمی‌هراسد؛ حتی اگر سرش را ببُرند و چون فرزند "زکریا" به ضیافت زنان بوالهوس ببَرند.
"یحیی" آمده است تا پسر خلیل باشد؛ تا اسماعیل باشد . آمده است که خلیل را بر لب گور پیش‌ساخته‌‌خود که نه، بر سر قربانگاه تنها دلبندش بکشاند؛ حتی اگر نامش معنای زندگی بدهد؛ حتی اگر جنینی در راه باشد و سایه پدر بخواهد.
"ستاره‌ها هم می‌میرند" کهن الگوها را به زیبایی کنار هم می‌نشاند و مفاهیمی عمیق در دل قصه‌اش جای می‌گذارد. 
در کنار هم قرار گرفتن اسلام و مسیحیت به زیباترین شکل ممکن به تصویر کشیده می‌شود. "آرمن" ارمنی یار غار یحیاست که روبروی ضریح امام رئوف می‌نشیند و به نوای زیارت‌نامه‌خوانی یحیی گوش می‌سپارد و " یحیی" در کلیسا کنار  "آرمن" زانو می‌زند و آمین می‌گوید.
تمثال حضرت علی کنار تصویر مریم مقدس ، آش نذری سلامتی "آرمن"، تئاتری عاشورایی که جوانان ارمنی اجرا می‌کنند و نام برگزیده یحیی برای طفلش "مسیحا"، همه و همه تصاویری به یاد ماندنی از وحدت دل‌انگیز این دو دین آسمانی می‌سازد و چه قابل تامل که صفحه آغازین  کتاب به آیه‌ای از قرآن‌کریم درباره عیسی مسیح مزین شده است.
"یحیی" و "صحرا" فصل به فصل کتاب در روایت قصه‌هایشان جابجا می‌شوند و به سبکی غیر خطی ماجرایشان را با زاویه دید "اول شخص" بازگو می‌کنند.
"ستاره‌ها هم می‌میرند" رمانی است که شما را با چراهای عمیق فلسفی روبرو می‌کند و نجوم و فیزیک و فلسفه و الهیات به ظرافت و لطافت در کنار هم می‌نشینند تا جوابی درخور به پرسشهایی ناتمام بدهند.

        مولود توکلی
@mowlud.tavakkoli
      

9

        گاهی بعضی آدم‌ها در ظرف ادراک ما نمی‌گنجند. آن‌قدر با اکثریتی که می‌شناسیم متفاوتند که برای فهم کنه رفتار و عقایدشان تا مدت‌ها ذهن و فکرمان درگیر می‌شود.
و این بار مصطفی متولد ۱۳۶۵ مرا مبهوت کرده است. جوانی که از ابتدای ازدواج با سمیه روایتی تماشایی را به نمایش می‌گذارند. روایتی که با معادلات زمینی ما جور در نمی‌آید و از روحی بی‌پروا و شیفته پرواز خبر می‌دهد. روایتی که سمیه با صبر و دلدادگی به اوج می‌رساند و در آخر با جمله‌ بی‌نظیر مصطفی ماجور می‌شود.
از همان آغاز با وجود مشکلات مالی بنا به خواست مصطفی هزینه سفر کربلای یک توبه‌کار را تهیه می‌کنند. در  حوادث ۸۸ برای دفاع از نظام وارد صحنه شده و زخمی می‌شود.
سمیه باردار شده و فاطمه متولد می‌شود‌‌ . روز ترخیص سمیه و دخترش با روز قدس مصادف می‌شود و مصطفی شرکت در راهپیمایی را به حضور در بیمارستان ترجیح می‌دهد.
برای ورود به سپاه برای رفتن به خط مقدم جبهه عراق و سوریه همه‌کار می‌کند؛ حتی جعل کارت پایان خدمت؛ که به دلیل دانشجویی هنوز فرصت خدمت سربازی پیدا نکرده بود؛ و البته به محض مطلع شدن متولیان، از ورودش ممانعت می‌شود.
رتق و فتق امور پایگاه بسیج محلی را در صدر کارهایش قرار می‌دهد و درآمد اندکش که از راه خرده فروشی برنج به دست می‌آورد بسیاری از اوقات صرف بچه های پایگاه می‌شود. حتی بخاری جهیزیه سمیه به حسینیه سپرده می‌شود و خانه را با باز کردن شعله های اجاق گاز گرم می‌کنند.
در دو ماه شعبان و رمضان در خانه ۶۰ متری خودش میزبان یک روحانی و همسرش می‌شود تا او بتواند در مسجد محل منبر برود.
وقتی متوجه می‌شود کارگر افغانی‌اش منتظر تولد اولین فرزندش‌ است، بسیار بیشتر از دستمزدش برای او سیسمونی نسبتا کاملی تهیه می‌کند.
سمیه در تمامی این لحظات مصطفی را همراهی می‌کند؛ خودش خطاب به مصطفی می‌گوید:" کارهایت غافلگیرم می‌کرد اما دیوانگی‌هایت را دوست داشتم... این اسمش چی بود؟ عشق؟ اگر عشق پس من روز به روز بیشتر عاشقت می‌شدم."
بالاخره راهی برای رفتن به سوریه پیدا می‌کند و از فرودگاه به سمیه که چیزی از ماجرا نمی‌داند زنگ می‌زند و خداحافظی می‌کند اما باز ممانعت می‌شود و در راه برگشت به خانه در مقابل سمیه و برادرش که به سرعت خود را به فرودگاه رسانده اند بلند بلند گریه سر می‌دهد‌ و بعد به کنار مزار شهدا می‌رود و با زبان تهدید از آنها شکوه می‌کند که چرا شرایط رفتنش را فراهم نمی‌کنند.
 بار دیگر سمیه را برای مسافرت به شمال می‌فرستد و در همان راه به او از فرودگاه زنگ می‌زند و خبر نابهنگام رفتنش را می‌دهد.
مصطفی به عنوان آشپز حرم حضرت رقیه وارد سوریه می‌شود. اما پس از شدت یافتن حضور داعش دستور می‌دهند که افراد مشغول در آشپزخانه حرم فورا به کشور برگردند. اما او فرار می‌کند و به نیروهای عراقی می‌پیوندد. حتی برای اینکه نیروهای عراق هوشیارتر باشند به اتفاق دوستش به آنها خشم شب می‌زند تا شبها نخوابند.
پس از مدتی به ایران باز می‌گردد و این بار برای اعزام به مجدد به سوریه راهی جز جعل هویت برایش باقی نمی‌ماند. ریش و سبیلش را می‌تراشد و با نام سید ابراهیم احمدی عضو تیپ فاطمیون می‌شود تا با پاسپورت افغانی بتواند عازم سوریه شود. مصطفی می‌رود و دلتنگی‌های سمیه و فاطمه دوباره شروع می‌شود.
چند ماه بعد با پای مجروح و آتل بندی شده باز می‌گردد و سمیه سر از پا نمی‌شناسد و هر بار با خبر مجروح شدنش شاد می‌شود چون لااقل برای مدتی کوتاه می‌تواند محبوبش را در کنار خود داشته باشد. اما ترکش های فراوان در پای مصطفی باز هم نمی‌تواند او را از رفتن منع کند و حتی خبر نزدیک بودن تولد دومین فرزندش.
حالا مصطفی فرمانده گردان است و بسیاری از خانواده های شهدا و رزمنده ها را می‌شناسد. با همان بدن مجروح و همسر باردار راهی دیدار خانواده های شهدای مدافع حرم می‌شوند.
سمیه نمی‌تواند رضایت قلبی همسران همرزمان مصطفی را به خود بقبولاند و مژده شفاعت هم راضی‌اش نمی‌کند. او فقط مصطفی را می‌خواهد و بس.
مصطفی باز پنهانی و ناگهانی می‌رود و باز با مجروحیتی دیگر به ایران بازگردانده می‌شود و همان وقت سمیه هم برای زایمان بستری می‌شود‌. هر دو در یک بیمارستان و هر دو با لباس مریض.
محمدعلی به دنیا می‌‌آید و بعد از مدتی مصطفی دوباره می‌رود.
در تمام این رفتن‌ها و نبودن‌ها درد انتظار است و سمیه. اشک‌های گاه و بیگاه است و دلخوشی به پیامک یا تماسی از دور. روح شیشه‌ای یک زن عاشق چقدر می‌تواند تاب بیاورد حجم این همه فراق‌ را. 
او فقط حضور مصطفی را می‌خواهد حتی اگر قطع نخاع شود و چون بی‌جانی تا همیشه به تخت بچسبد.
بیقراری‌های سمیه تمامی ندارد. موافعان درگیر آزادسازی فوعه و کفریا هستند و مصطفی فرصتی برای بازگشت ندارد. این‌بار او سفر چند روزه همسر و فرزندانش را به سوریه تدارک می‌بیند و جمع چهارنفره‌شان در کنار حرم بانو زینب سلام الله علیها شیرین‌ترین لحظه ها را
با هم می‌گذرانند؛ بی‌آنکه بدانند آنجا آخرین ایستگاه این محفل کوچک است.
سمیه و بچه ها بر می‌گردند و شماره معکوس انتظار برای دیداری دوباره شروع می‌شود. سمیه دل به مجالس دعا می‌سپارد تا آرام گیرد و در این بین برخلاف همیشه به جای دعای سالم بازگشتن مصطفی، صلاح او را از خدا می‌خواهد. مدتی بعد پیامک‌های همرزمان مصطفی خبر از اتفاقی می‌دهد که به بار نشستن آرزوی همیشگی مصطفی را نوید می‌دهد.
جملاتی که مصطفی در آخرین لحظات حیات به همرزمانش می‌گوید دلدادگی و قدردانی اش را نسبت به یار دیرینش فاش می‌کند و از عمق روح عاشق‌پیشه و مومنانه به سختی‌های محبوبش خبر می‌دهد:
"بگویید خانمم موقع خاکسپاری خاک کفشش را روی سرم بتکاند و روی صورتم بریزد تا جواز ورود من به بهشت شود. بگویید در معراج دمی با من تنها باشد."
آنچه آمد چکیده‌ای بود از کتاب " اسم تو مصطفاست" ؛ زندگی‌نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده؛ اثر بانوی توانمند "راضیه تجار".

#مولود_توکلی 
#اسم_تو_مصطفاست
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#راضیه_تجار
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

13

        دیشب به دستم رسید. از همان ساعت که صفحه‌هایش در میان انگشتانم لغزید تا الان که احساسم میان این کلمه‌ها چرخ می‌زند لبریزم از شعف.
شعر می‌خوانم یا داستان؟ کدام یک؟
بادبادکی رقصان میان رهاشدگی شعر و تصویرسازی داستان.
چینشی از کلمات با دقتی ناب و نگاهی ناب‌تر.
رد احساسی عمیق که در پایان هر شعر جا می‌ماند روی قلبت.
تو نمی‌دانی که با آن تصویر حک شده روی ذهن و قلبت بمانی و لذتت را سر بکشی یا این حظ وافر را نیمه کاره بگذاری و چشم بیاندازی به صفحه بعد و میهمان شعری دیگر شوی.
یکی از اشعار را سالها پیش در گوشه روزنامه‌ای خوانده بودم.‌ یادم هست قیچی را برداشتم و جدایش کردم.
 همان تکه هر سال کپی می‌شد و در گوشه تابلوی اعلانات مدرسه می‌نشست.
دلم می‌خواست بچه‌ها هم در کیف خواندنش شریک باشند.
چشمم که خورد به همان شعر لای این صفحه‌ها، ذوق زده از شعری به شعری دیگر می‌پریدم؛ مثل کبوتری سرمست از شاخه‌ای به شاخه‌ای دیگر.
نخل و رزمنده و پیکر و تفحص و سوسنگرد و خوزستان، استخوان و مین و هویزه و پوتین، اروند و یوسف و امام،  سیاوش و هم‌‌سنگر و گونی‌های کنف، همه و همه به ماهرانه‌ترین شکل ممکن در شعرهایتان آشیانه کرده‌اند استاد. 
#مولود_توکلی
#نامت_را_بگذار_وسط_این_شعر
#محمدرضا_شرفی_خبوشان
      

10

        "بی‌خلوتی" را خواندم و در لذت نثر روان و خوش‌خوانش غرق شدم. سرشار از تصویر و احساس. پی‌رنگ‌ها جذاب و خواندنی و راوی‌هایی که اکثرا زن هستند و نگاه ظریف و دوست داشتنی‌زنانه را در فضای داستان‌ها جاری می‌کنند و توصیفات خیال‌انگیزی که به غبطه‌ام می‌انداخت که کاش این عبارات زاییده ذهن من بود.
در "خواهر نداشته من" رنج تحقیر دختر بزرگسالی را می‌چشیم که پس از سال‌ها زحمت در خانه رفیق عزیزش، از او به عنوان کارگر یاد می‌شود.
در "این دردهای خاکستری" درد بی‌توجهی زنی پرتلاش و سازگار را احساس می‌کنیم که در سایه کم‌لطفی‌های همسرش، قید بیرون آوردن توده‌ای خطرناک از بدنش را می‌زند.
"دالان" ما را به دالان خیالات عاشقانه دختر لنگی می‌برد که در کودکی به وعده‌های مهربانی پسرک همسایه برای بهبود پایش دل سپرده است. سالها گذشته، محبوبش یک پزشک حاذق شده و او فقط می‌تواند به یک نه بزرگ ته فال قهوه دل‌خوش ‌کند.
"دوشنبه‌های بارانی من" ما را به تماشای زن بیوه‌ای بر مزار همسر بیوه‌اش می‌برد که تنها با خیال جان بخش خاطرات همسرش دلخوش است و در انتهای داستان آن‌قدر فرتوت شده است که خبرنگاری در آنجا او را مادر شهید می‌خواند.
"پالتوی گشاد مادرم را می‌پوشم" ما را با روزهای کسالت بار زن خانه‌دار میانسالی همراه می‌کند که از فرط روزمرگی و دیده‌نشدن به یاد شباهت احوالش با مادر مرحومش می‌افتد. به یک آژانس هواپیمایی می‌رود و بدون در نظر داشتن مقصد خاصی ‌می‌پرسد: " سه شنبه برای کدام شهرها پرواز دارید؟" و راهی می‌شود به امید یافتن دوباره خویش.
"من و شکرالله حسینی و بانو" اوج تنهایی جوانکی پرورشگاهی را  ترسیم می‌کند که در زلزله‌ای که در قبرستان شهر رخ داده به دنبال استخوان‌های پوسیده والدینش می‌گردد.
"آخر والس" روایت حیرت دختری است که تصادفی همکلاسی پویا و نمونه سالهای دانشجوییش را می‌بیند که به گمان می‌کرده او تمام این سالها برای تحصیل و کار در خارج از کشور بوده و حالا یک جانباز تخریبچی بدون انگشت را می‌بیند در کسوت استادی.
در "همسایه‌ام دریاست" واگویه‌های کودکی کویرنشین را می‌شنویم که همیشه حسرت دیدن دریا را در سر می‌پروراند و مادر ناتوان از برآورده کردن آرزوی پسرکش و حالا او شهید گمنامی است غنوده در خاک ساحل و دل‌نگران مادری که سالهاست نقش ماهی می‌زند بر تار و پود قالی‌ها‌.
و داستان‌‌هایی دیگر که هر کدام به گونه‌ای عاطفه و احساس خواننده را برمی‌انگیزند.
تبریک به سرکار خانم مریم ساحلی و سپاس از انتشارات عزیز نیستان.
#مولود_توکلی 
#بی‌خلوتی
#مریم_ساحلی
#انتشارات_نیستان
      

2

        عاشقی به سبک ون‌گوگ، سفری است پر پیچ و خم به دنیای جوانکی نقاش و ورود به خانه باغی بزرگ زیر کاج‌های بلند تهران؛ آنجا که کلاغ‌هایش چشم آدمیزاد را بیرون می‌‌‌کشند و قارقارشان با فرمان‌های ملکه در هم می‌آمیزد و کودکی ‌علیل را مجبور به بالا رفتن از یک شیروانی بلند می‌کند حتی اگر بمیرد و دیگر بچه ننه سوری نباشد.
آنجا که بوی رنگ از پالت‌های کنار بوم بلند می‌شود و با بوی تند اسید ریخته شده روی اجساد دخمه در هم می‌آمیزد. جایی که عاشقانه‌های البرز آهویی می‌شود گرفتار در دام دلبری‌های نازلی تا چون مار بوآ در خود بفشاردش و استخوانهایش را خرد کند.
آنجا که هم صدای فروخورده بابا کلیم لال را می‌شود شنید و هم عربده‌های سرتیپ، وقتی با چکمه رضاخانی‌اش چشم را از حدقه بیرون می‌اندازد.
جایی که قایق‌های دختر سرتیپ تنها با کندن پوست تنه کاج‌ها ساخته می‌شود؛ حتی اگر به قیمت انگشتهای خونی پسر کُلفت خانه باشد.
آنجا که دست‌های افتاده اجساد بر شانه گوریل یک جور تکان می‌خورد؛ چه از گلخانه ببینی‌اش چه از سگ‌دانی.
جایی که گردن‌های کشیده همه پرتره‌ها بوی اطاعت محض می‌دهد تا اخم بر پیشانی ملکه ننشیند.
جایی که معشوق کنار شانه‌های پسر جم قدم می‌زند و برق شادی در چشمهایش بیشتر از فشفشه‌های رها شده در آسمان باغ بدرخشد.
و البرز ماییم نه راوی داستان که وقتی هویت گمشده‌مان را یافتیم پوست انداختیم و مشت کوبیدیم به باد گلوی قورباغه‌ای که با پوست چروکیده‌اش زل زده بود به جایی که انگار ابدی و دست نیافتنی است، مشت کوبیدیم به گذشته‌ای که شلاق می‌کشید به تن رنجورمان حتی اگر مرده بودیم؛ حتی اگر خون از رگ‌های بی‌رنگمان پاشیده بود روی سنگفرش‌های خیابان ژاله. دیگر نمی‌خواستیم الاغ نازلی خانم باشیم و قرعه بیاندازند تا دارهای خالی وسط میدان، پوست گردن فرو افتاده‌مان را لمس کند.
نمی‌خواستیم نوچه‌های آریامهر نامی رویمان بگذارند که مثل سگ خسروخانی زیر بار حملش زوزه‌‌های دردناک بکشیم و تنها با تپانچه‌ای در سیاهچالی تاریک خفه شویم.
ما وارث کلمدلی و هاجر و فرهاد و باز  آقا بودیم وقتی فهمیدیم مشروطه دروغی بود که به خوردمان دادند که تنها شرط، سکوت بود و تسلیم حتی اگر دخترکمان را شبانه از آغوش مادر جدا می‌کردند و با صیغه‌ای حلال نوکری از نوکران اعلی حضرت می‌شد.
رگ غیرتمان نباید می‌جوشید حتی اگر نوکری مست به گرمابه زنان قدم می‌گذاشت و حتی اگر از گرسنگی سنگ به سینه بسته بودیم.
 درد در بیخ گلویمان تاول زده بود و فقط به تار بابابخشی پناه می‌بردیم و غصه‌هایمان را پای امامزاده می‌ریختیم؛ اما یک روز دل سپردیم به روایت دانای کل نامحدود و هویت زخم خورده‌مان را از دخمه تحقیر بیرون کشیدیم.
استاد محمدرضا شرفی خبوشان باورهای‌ ملی‌مان را به زیباترین شکل ممکن روی بوم رمان به تصویر کشیده و هر صفحه‌اش برای علاقه‌مندان به نوشتن یک کلاس عملی داستان‌نویسی است؛ چرا که استادانه از ظرفیت توصیف و صحنه و دیالوگ و تعلیق و شخصیت برای پیشبرد داستان استفاده کرده است.
خدا قوت استادترین.

#مولود_توکلی 
#معرفی_کتاب 
#محمدرضا_شرفی_خبوشان
#عاشقی_به_سبک_ون‌گوگ
#نامزد_جایزه_جلال_آل‌احمد
#نامزد_جایزه_قلم_زرین
#برگزیده_جایزه_ادبی_شهید_اندرزگو
#نامزد_جایزه_کتاب_سال_شهید_غنی‌پور
      

17

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

پست‌ها

فعالیت‌ها

11

          "ستاره‌ها هم می‌میرند" اثر خانم نرگس فرجاد امین در سال ۱۳۹۸ از سوی انتشارات نیستان به چاپ رسید؛ روایتی روح‌نواز از نگاه لطیف یک زوج جوان به هستی؛ دریچه‌ای متفاوت اما دلچسب.
 "یحیی" ناراستی‌های پیرامونش را برنمی‌تابد و "صحرا " تسلیم شدن در برابر نظریات علمیِ بدون روح توحیدی را.
"یحیی" زندگی را به قیمت سکوت در برابر گناه تاب نمی‌آورد و "صحرا" زیستن را بدون "یحیی".
عشق کمندی است که قلب یحیی را به دل صحرا پیوند می‌زند؛ وقتی با دیدن چادر خاکی‌اش تمام روضه‌ها در ذهنش پِلِی می‌شود و قلب صحرا را به یحیی حتی اگر مرضی مهلک، ذره ذره سفیدهای  رگ‌هایش را بخورند؛ چرا که می‌داند اشرف مخلوقات هم می‌میرد، خورشید هم عاقبت خاموش می‌شود و چه رسد به ستاره‌ها.
"یحیی" می‌داند کمند عشق نادیدنی‌ها را دیدنی می‌کند و ایمان به غیب نامرئی را مرئی؛ اعم از آنکه فرشته‌ای شخصی باشد یا نباشد. نامش برفا باشد یا نباشد.
"یحیی" پیامبرگونه نمی‌هراسد؛ حتی اگر سرش را ببُرند و چون فرزند "زکریا" به ضیافت زنان بوالهوس ببَرند.
"یحیی" آمده است تا پسر خلیل باشد؛ تا اسماعیل باشد . آمده است که خلیل را بر لب گور پیش‌ساخته‌‌خود که نه، بر سر قربانگاه تنها دلبندش بکشاند؛ حتی اگر نامش معنای زندگی بدهد؛ حتی اگر جنینی در راه باشد و سایه پدر بخواهد.
"ستاره‌ها هم می‌میرند" کهن الگوها را به زیبایی کنار هم می‌نشاند و مفاهیمی عمیق در دل قصه‌اش جای می‌گذارد. 
در کنار هم قرار گرفتن اسلام و مسیحیت به زیباترین شکل ممکن به تصویر کشیده می‌شود. "آرمن" ارمنی یار غار یحیاست که روبروی ضریح امام رئوف می‌نشیند و به نوای زیارت‌نامه‌خوانی یحیی گوش می‌سپارد و " یحیی" در کلیسا کنار  "آرمن" زانو می‌زند و آمین می‌گوید.
تمثال حضرت علی کنار تصویر مریم مقدس ، آش نذری سلامتی "آرمن"، تئاتری عاشورایی که جوانان ارمنی اجرا می‌کنند و نام برگزیده یحیی برای طفلش "مسیحا"، همه و همه تصاویری به یاد ماندنی از وحدت دل‌انگیز این دو دین آسمانی می‌سازد و چه قابل تامل که صفحه آغازین  کتاب به آیه‌ای از قرآن‌کریم درباره عیسی مسیح مزین شده است.
"یحیی" و "صحرا" فصل به فصل کتاب در روایت قصه‌هایشان جابجا می‌شوند و به سبکی غیر خطی ماجرایشان را با زاویه دید "اول شخص" بازگو می‌کنند.
"ستاره‌ها هم می‌میرند" رمانی است که شما را با چراهای عمیق فلسفی روبرو می‌کند و نجوم و فیزیک و فلسفه و الهیات به ظرافت و لطافت در کنار هم می‌نشینند تا جوابی درخور به پرسشهایی ناتمام بدهند.

        مولود توکلی
@mowlud.tavakkoli
        

9

        گاهی بعضی آدم‌ها در ظرف ادراک ما نمی‌گنجند. آن‌قدر با اکثریتی که می‌شناسیم متفاوتند که برای فهم کنه رفتار و عقایدشان تا مدت‌ها ذهن و فکرمان درگیر می‌شود.
و این بار مصطفی متولد ۱۳۶۵ مرا مبهوت کرده است. جوانی که از ابتدای ازدواج با سمیه روایتی تماشایی را به نمایش می‌گذارند. روایتی که با معادلات زمینی ما جور در نمی‌آید و از روحی بی‌پروا و شیفته پرواز خبر می‌دهد. روایتی که سمیه با صبر و دلدادگی به اوج می‌رساند و در آخر با جمله‌ بی‌نظیر مصطفی ماجور می‌شود.
از همان آغاز با وجود مشکلات مالی بنا به خواست مصطفی هزینه سفر کربلای یک توبه‌کار را تهیه می‌کنند. در  حوادث ۸۸ برای دفاع از نظام وارد صحنه شده و زخمی می‌شود.
سمیه باردار شده و فاطمه متولد می‌شود‌‌ . روز ترخیص سمیه و دخترش با روز قدس مصادف می‌شود و مصطفی شرکت در راهپیمایی را به حضور در بیمارستان ترجیح می‌دهد.
برای ورود به سپاه برای رفتن به خط مقدم جبهه عراق و سوریه همه‌کار می‌کند؛ حتی جعل کارت پایان خدمت؛ که به دلیل دانشجویی هنوز فرصت خدمت سربازی پیدا نکرده بود؛ و البته به محض مطلع شدن متولیان، از ورودش ممانعت می‌شود.
رتق و فتق امور پایگاه بسیج محلی را در صدر کارهایش قرار می‌دهد و درآمد اندکش که از راه خرده فروشی برنج به دست می‌آورد بسیاری از اوقات صرف بچه های پایگاه می‌شود. حتی بخاری جهیزیه سمیه به حسینیه سپرده می‌شود و خانه را با باز کردن شعله های اجاق گاز گرم می‌کنند.
در دو ماه شعبان و رمضان در خانه ۶۰ متری خودش میزبان یک روحانی و همسرش می‌شود تا او بتواند در مسجد محل منبر برود.
وقتی متوجه می‌شود کارگر افغانی‌اش منتظر تولد اولین فرزندش‌ است، بسیار بیشتر از دستمزدش برای او سیسمونی نسبتا کاملی تهیه می‌کند.
سمیه در تمامی این لحظات مصطفی را همراهی می‌کند؛ خودش خطاب به مصطفی می‌گوید:" کارهایت غافلگیرم می‌کرد اما دیوانگی‌هایت را دوست داشتم... این اسمش چی بود؟ عشق؟ اگر عشق پس من روز به روز بیشتر عاشقت می‌شدم."
بالاخره راهی برای رفتن به سوریه پیدا می‌کند و از فرودگاه به سمیه که چیزی از ماجرا نمی‌داند زنگ می‌زند و خداحافظی می‌کند اما باز ممانعت می‌شود و در راه برگشت به خانه در مقابل سمیه و برادرش که به سرعت خود را به فرودگاه رسانده اند بلند بلند گریه سر می‌دهد‌ و بعد به کنار مزار شهدا می‌رود و با زبان تهدید از آنها شکوه می‌کند که چرا شرایط رفتنش را فراهم نمی‌کنند.
 بار دیگر سمیه را برای مسافرت به شمال می‌فرستد و در همان راه به او از فرودگاه زنگ می‌زند و خبر نابهنگام رفتنش را می‌دهد.
مصطفی به عنوان آشپز حرم حضرت رقیه وارد سوریه می‌شود. اما پس از شدت یافتن حضور داعش دستور می‌دهند که افراد مشغول در آشپزخانه حرم فورا به کشور برگردند. اما او فرار می‌کند و به نیروهای عراقی می‌پیوندد. حتی برای اینکه نیروهای عراق هوشیارتر باشند به اتفاق دوستش به آنها خشم شب می‌زند تا شبها نخوابند.
پس از مدتی به ایران باز می‌گردد و این بار برای اعزام به مجدد به سوریه راهی جز جعل هویت برایش باقی نمی‌ماند. ریش و سبیلش را می‌تراشد و با نام سید ابراهیم احمدی عضو تیپ فاطمیون می‌شود تا با پاسپورت افغانی بتواند عازم سوریه شود. مصطفی می‌رود و دلتنگی‌های سمیه و فاطمه دوباره شروع می‌شود.
چند ماه بعد با پای مجروح و آتل بندی شده باز می‌گردد و سمیه سر از پا نمی‌شناسد و هر بار با خبر مجروح شدنش شاد می‌شود چون لااقل برای مدتی کوتاه می‌تواند محبوبش را در کنار خود داشته باشد. اما ترکش های فراوان در پای مصطفی باز هم نمی‌تواند او را از رفتن منع کند و حتی خبر نزدیک بودن تولد دومین فرزندش.
حالا مصطفی فرمانده گردان است و بسیاری از خانواده های شهدا و رزمنده ها را می‌شناسد. با همان بدن مجروح و همسر باردار راهی دیدار خانواده های شهدای مدافع حرم می‌شوند.
سمیه نمی‌تواند رضایت قلبی همسران همرزمان مصطفی را به خود بقبولاند و مژده شفاعت هم راضی‌اش نمی‌کند. او فقط مصطفی را می‌خواهد و بس.
مصطفی باز پنهانی و ناگهانی می‌رود و باز با مجروحیتی دیگر به ایران بازگردانده می‌شود و همان وقت سمیه هم برای زایمان بستری می‌شود‌. هر دو در یک بیمارستان و هر دو با لباس مریض.
محمدعلی به دنیا می‌‌آید و بعد از مدتی مصطفی دوباره می‌رود.
در تمام این رفتن‌ها و نبودن‌ها درد انتظار است و سمیه. اشک‌های گاه و بیگاه است و دلخوشی به پیامک یا تماسی از دور. روح شیشه‌ای یک زن عاشق چقدر می‌تواند تاب بیاورد حجم این همه فراق‌ را. 
او فقط حضور مصطفی را می‌خواهد حتی اگر قطع نخاع شود و چون بی‌جانی تا همیشه به تخت بچسبد.
بیقراری‌های سمیه تمامی ندارد. موافعان درگیر آزادسازی فوعه و کفریا هستند و مصطفی فرصتی برای بازگشت ندارد. این‌بار او سفر چند روزه همسر و فرزندانش را به سوریه تدارک می‌بیند و جمع چهارنفره‌شان در کنار حرم بانو زینب سلام الله علیها شیرین‌ترین لحظه ها را
با هم می‌گذرانند؛ بی‌آنکه بدانند آنجا آخرین ایستگاه این محفل کوچک است.
سمیه و بچه ها بر می‌گردند و شماره معکوس انتظار برای دیداری دوباره شروع می‌شود. سمیه دل به مجالس دعا می‌سپارد تا آرام گیرد و در این بین برخلاف همیشه به جای دعای سالم بازگشتن مصطفی، صلاح او را از خدا می‌خواهد. مدتی بعد پیامک‌های همرزمان مصطفی خبر از اتفاقی می‌دهد که به بار نشستن آرزوی همیشگی مصطفی را نوید می‌دهد.
جملاتی که مصطفی در آخرین لحظات حیات به همرزمانش می‌گوید دلدادگی و قدردانی اش را نسبت به یار دیرینش فاش می‌کند و از عمق روح عاشق‌پیشه و مومنانه به سختی‌های محبوبش خبر می‌دهد:
"بگویید خانمم موقع خاکسپاری خاک کفشش را روی سرم بتکاند و روی صورتم بریزد تا جواز ورود من به بهشت شود. بگویید در معراج دمی با من تنها باشد."
آنچه آمد چکیده‌ای بود از کتاب " اسم تو مصطفاست" ؛ زندگی‌نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده؛ اثر بانوی توانمند "راضیه تجار".

#مولود_توکلی 
#اسم_تو_مصطفاست
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#راضیه_تجار
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

13

          دیشب به دستم رسید. از همان ساعت که صفحه‌هایش در میان انگشتانم لغزید تا الان که احساسم میان این کلمه‌ها چرخ می‌زند لبریزم از شعف.
شعر می‌خوانم یا داستان؟ کدام یک؟
بادبادکی رقصان میان رهاشدگی شعر و تصویرسازی داستان.
چینشی از کلمات با دقتی ناب و نگاهی ناب‌تر.
رد احساسی عمیق که در پایان هر شعر جا می‌ماند روی قلبت.
تو نمی‌دانی که با آن تصویر حک شده روی ذهن و قلبت بمانی و لذتت را سر بکشی یا این حظ وافر را نیمه کاره بگذاری و چشم بیاندازی به صفحه بعد و میهمان شعری دیگر شوی.
یکی از اشعار را سالها پیش در گوشه روزنامه‌ای خوانده بودم.‌ یادم هست قیچی را برداشتم و جدایش کردم.
 همان تکه هر سال کپی می‌شد و در گوشه تابلوی اعلانات مدرسه می‌نشست.
دلم می‌خواست بچه‌ها هم در کیف خواندنش شریک باشند.
چشمم که خورد به همان شعر لای این صفحه‌ها، ذوق زده از شعری به شعری دیگر می‌پریدم؛ مثل کبوتری سرمست از شاخه‌ای به شاخه‌ای دیگر.
نخل و رزمنده و پیکر و تفحص و سوسنگرد و خوزستان، استخوان و مین و هویزه و پوتین، اروند و یوسف و امام،  سیاوش و هم‌‌سنگر و گونی‌های کنف، همه و همه به ماهرانه‌ترین شکل ممکن در شعرهایتان آشیانه کرده‌اند استاد. 
#مولود_توکلی
#نامت_را_بگذار_وسط_این_شعر
#محمدرضا_شرفی_خبوشان
        

10

          "بی‌خلوتی" را خواندم و در لذت نثر روان و خوش‌خوانش غرق شدم. سرشار از تصویر و احساس. پی‌رنگ‌ها جذاب و خواندنی و راوی‌هایی که اکثرا زن هستند و نگاه ظریف و دوست داشتنی‌زنانه را در فضای داستان‌ها جاری می‌کنند و توصیفات خیال‌انگیزی که به غبطه‌ام می‌انداخت که کاش این عبارات زاییده ذهن من بود.
در "خواهر نداشته من" رنج تحقیر دختر بزرگسالی را می‌چشیم که پس از سال‌ها زحمت در خانه رفیق عزیزش، از او به عنوان کارگر یاد می‌شود.
در "این دردهای خاکستری" درد بی‌توجهی زنی پرتلاش و سازگار را احساس می‌کنیم که در سایه کم‌لطفی‌های همسرش، قید بیرون آوردن توده‌ای خطرناک از بدنش را می‌زند.
"دالان" ما را به دالان خیالات عاشقانه دختر لنگی می‌برد که در کودکی به وعده‌های مهربانی پسرک همسایه برای بهبود پایش دل سپرده است. سالها گذشته، محبوبش یک پزشک حاذق شده و او فقط می‌تواند به یک نه بزرگ ته فال قهوه دل‌خوش ‌کند.
"دوشنبه‌های بارانی من" ما را به تماشای زن بیوه‌ای بر مزار همسر بیوه‌اش می‌برد که تنها با خیال جان بخش خاطرات همسرش دلخوش است و در انتهای داستان آن‌قدر فرتوت شده است که خبرنگاری در آنجا او را مادر شهید می‌خواند.
"پالتوی گشاد مادرم را می‌پوشم" ما را با روزهای کسالت بار زن خانه‌دار میانسالی همراه می‌کند که از فرط روزمرگی و دیده‌نشدن به یاد شباهت احوالش با مادر مرحومش می‌افتد. به یک آژانس هواپیمایی می‌رود و بدون در نظر داشتن مقصد خاصی ‌می‌پرسد: " سه شنبه برای کدام شهرها پرواز دارید؟" و راهی می‌شود به امید یافتن دوباره خویش.
"من و شکرالله حسینی و بانو" اوج تنهایی جوانکی پرورشگاهی را  ترسیم می‌کند که در زلزله‌ای که در قبرستان شهر رخ داده به دنبال استخوان‌های پوسیده والدینش می‌گردد.
"آخر والس" روایت حیرت دختری است که تصادفی همکلاسی پویا و نمونه سالهای دانشجوییش را می‌بیند که به گمان می‌کرده او تمام این سالها برای تحصیل و کار در خارج از کشور بوده و حالا یک جانباز تخریبچی بدون انگشت را می‌بیند در کسوت استادی.
در "همسایه‌ام دریاست" واگویه‌های کودکی کویرنشین را می‌شنویم که همیشه حسرت دیدن دریا را در سر می‌پروراند و مادر ناتوان از برآورده کردن آرزوی پسرکش و حالا او شهید گمنامی است غنوده در خاک ساحل و دل‌نگران مادری که سالهاست نقش ماهی می‌زند بر تار و پود قالی‌ها‌.
و داستان‌‌هایی دیگر که هر کدام به گونه‌ای عاطفه و احساس خواننده را برمی‌انگیزند.
تبریک به سرکار خانم مریم ساحلی و سپاس از انتشارات عزیز نیستان.
#مولود_توکلی 
#بی‌خلوتی
#مریم_ساحلی
#انتشارات_نیستان
        

2

          عاشقی به سبک ون‌گوگ، سفری است پر پیچ و خم به دنیای جوانکی نقاش و ورود به خانه باغی بزرگ زیر کاج‌های بلند تهران؛ آنجا که کلاغ‌هایش چشم آدمیزاد را بیرون می‌‌‌کشند و قارقارشان با فرمان‌های ملکه در هم می‌آمیزد و کودکی ‌علیل را مجبور به بالا رفتن از یک شیروانی بلند می‌کند حتی اگر بمیرد و دیگر بچه ننه سوری نباشد.
آنجا که بوی رنگ از پالت‌های کنار بوم بلند می‌شود و با بوی تند اسید ریخته شده روی اجساد دخمه در هم می‌آمیزد. جایی که عاشقانه‌های البرز آهویی می‌شود گرفتار در دام دلبری‌های نازلی تا چون مار بوآ در خود بفشاردش و استخوانهایش را خرد کند.
آنجا که هم صدای فروخورده بابا کلیم لال را می‌شود شنید و هم عربده‌های سرتیپ، وقتی با چکمه رضاخانی‌اش چشم را از حدقه بیرون می‌اندازد.
جایی که قایق‌های دختر سرتیپ تنها با کندن پوست تنه کاج‌ها ساخته می‌شود؛ حتی اگر به قیمت انگشتهای خونی پسر کُلفت خانه باشد.
آنجا که دست‌های افتاده اجساد بر شانه گوریل یک جور تکان می‌خورد؛ چه از گلخانه ببینی‌اش چه از سگ‌دانی.
جایی که گردن‌های کشیده همه پرتره‌ها بوی اطاعت محض می‌دهد تا اخم بر پیشانی ملکه ننشیند.
جایی که معشوق کنار شانه‌های پسر جم قدم می‌زند و برق شادی در چشمهایش بیشتر از فشفشه‌های رها شده در آسمان باغ بدرخشد.
و البرز ماییم نه راوی داستان که وقتی هویت گمشده‌مان را یافتیم پوست انداختیم و مشت کوبیدیم به باد گلوی قورباغه‌ای که با پوست چروکیده‌اش زل زده بود به جایی که انگار ابدی و دست نیافتنی است، مشت کوبیدیم به گذشته‌ای که شلاق می‌کشید به تن رنجورمان حتی اگر مرده بودیم؛ حتی اگر خون از رگ‌های بی‌رنگمان پاشیده بود روی سنگفرش‌های خیابان ژاله. دیگر نمی‌خواستیم الاغ نازلی خانم باشیم و قرعه بیاندازند تا دارهای خالی وسط میدان، پوست گردن فرو افتاده‌مان را لمس کند.
نمی‌خواستیم نوچه‌های آریامهر نامی رویمان بگذارند که مثل سگ خسروخانی زیر بار حملش زوزه‌‌های دردناک بکشیم و تنها با تپانچه‌ای در سیاهچالی تاریک خفه شویم.
ما وارث کلمدلی و هاجر و فرهاد و باز  آقا بودیم وقتی فهمیدیم مشروطه دروغی بود که به خوردمان دادند که تنها شرط، سکوت بود و تسلیم حتی اگر دخترکمان را شبانه از آغوش مادر جدا می‌کردند و با صیغه‌ای حلال نوکری از نوکران اعلی حضرت می‌شد.
رگ غیرتمان نباید می‌جوشید حتی اگر نوکری مست به گرمابه زنان قدم می‌گذاشت و حتی اگر از گرسنگی سنگ به سینه بسته بودیم.
 درد در بیخ گلویمان تاول زده بود و فقط به تار بابابخشی پناه می‌بردیم و غصه‌هایمان را پای امامزاده می‌ریختیم؛ اما یک روز دل سپردیم به روایت دانای کل نامحدود و هویت زخم خورده‌مان را از دخمه تحقیر بیرون کشیدیم.
استاد محمدرضا شرفی خبوشان باورهای‌ ملی‌مان را به زیباترین شکل ممکن روی بوم رمان به تصویر کشیده و هر صفحه‌اش برای علاقه‌مندان به نوشتن یک کلاس عملی داستان‌نویسی است؛ چرا که استادانه از ظرفیت توصیف و صحنه و دیالوگ و تعلیق و شخصیت برای پیشبرد داستان استفاده کرده است.
خدا قوت استادترین.

#مولود_توکلی 
#معرفی_کتاب 
#محمدرضا_شرفی_خبوشان
#عاشقی_به_سبک_ون‌گوگ
#نامزد_جایزه_جلال_آل‌احمد
#نامزد_جایزه_قلم_زرین
#برگزیده_جایزه_ادبی_شهید_اندرزگو
#نامزد_جایزه_کتاب_سال_شهید_غنی‌پور
        

17