autumngirl

autumngirl

@autumngirl

6 دنبال شده

5 دنبال کننده

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

فعالیت‌ها

autumngirl پسندید.
ملکه سرخ

1

autumngirl پسندید.
بادام

13

autumngirl پسندید.
دزیره
          "وانگهی، من هم تاریخ دنیا را به وجود می آورم ناپلئون! 
مرا با تعجب نگاه کرد اما من سعی میکردم بدون اینکه بگذارم حواسم پرت شود افکارم را بیان کنم :
تاریخ دنیا از مجموع سرنوشت های همه مردم تشکیل می‌شود، فقط آنهایی که فرمان هارا امضا میکنند یا آنهایی که میدانند توپها را کجا قرار بدهند و چطور خالی کنند تاریخ دنیا را بوجود نمی آورند. بنظر من سایرین، یعنی آنهایی که سر خود را پای گیوتین از دست میدهند یا آنهایی که گلوله توپها بر سرشان میریزد و به طور کلی همه مردان و زنانی که زندگی میکنند، امیدوارند و میمیرند تاریخ دنیا را بوجود می آورند"
رمان تاریخی، سیاسی و عاشقانه‌ی دزیره همواره مورد علاقه من بوده و با اینکه مدتها پیش این رمان رو به پایان رسوندم اما باز هم بخش های مورد علاقه خود رو بارها مرور کردم و از لحظات و اتفاقات شیرینی که دختر نوجوان داستان، یعنی اوژنی دزیره کلاری در زندگی خودش تجربه میکرد لذت بردم.
 گرچه کسانی که به سیاست علاقه ای ندارند ممکنه بخش هایی از داستان براشون کسالت آور باشه و از این رو خوندنش برای کسانی که درباره تاریخ فرانسه کنجکاو و مشتاق هستند خالی از لطف نیست.
اگر قصد خوندن رمان دزیره رو دارید متن پایین رو نخونید🚫

ژنرال بناپارت کسی بود که در دوراهی میان عشق و هدف، هدف خودش رو انتخاب کرد و همواره در زندگی احساسی خودش عواقب این تصمیم رو به دوش کشید و در گوشه ای از قلبش هرگز از دوست داشتن دزیره دست بر نداشت. و دزیره‌ی نوجوان که قربانی تصمیم منطقی ناپلئون شد بعد از گذشت مدتی تونست "عشق" خودش به اون رو از بین ببره.
"با تعجب گفتم: او را فراموش کرده ام؟ آیا ممکن است انسان اولین عشق خود را فراموش کند؟ من به خود ناپلئون تقریبا هیچوقت فکر نمیکنم. اما تپیدن های قلب و لحظات خوشبختی و رنجهایی را که در آن زمان کشیده ام هرگز فراموش نخواهم کرد"
ژنرال ژان باتیست ناجیِ دزیره بود. کسی که در بدترین شرایط زندگی اون، به کمکش شتافت و احساساتی آشنا رو در اون بیدار کرد. من عشق ژنرال به دزیره رو زمانی حس میکردم که اون رو "دختر جان" صدا میکرد.
و فکر میکنم که همه‌ی ما در این زندگی به یک "ژان باتیست" نیازمند هستیم تا در شرایط سخت، با گرفتن دستمون ما رو از منجلاب تاریکی بیرون بکشه و زندگی رو برامون پر از عشق و رنگ های روشن بکنه.
(((البته که این کاربر فقط از جنبه احساسی رمان سخن گفته)))
        

22

autumngirl پسندید.
راز خدمتکار

9

autumngirl پسندید.
هرچه باداباد
          این کتاب نظریه رجعت ابدی از نیچه رو به خوبی بیان کرد و مفهومش رو به خواننده انتقال داد. همچنین به معنای واقعی این قابلیت رو داشت که من رو در کوهی از سوالات فلسفی درباره زندگی و اتفاقات بعدش فرو ببره. نشان داده که این جهان پر از رمز و راز های ناشناخته‌است و ما موجودات آسیب پذیری هستیم که در ناآگاهی کامل فرو رفتیم و به این ناآگاه بودن عادت کردیم. و جدا از این رمان که صرفا بررسی یک نظریه بود، آخر چه کسی میدونه واقعا چه اتفاقاتی قراره که رخ بده؟ به قول استیو تولتز کائنات مثل یک دوستی‌است که بهت اعلام میکنه که "یه رازی دارم که کسی نباید بدونه" ، و هر چقدر از اون راز میپرسی اون میگه نمیتونم بهت بگم چون یه رازه.
انگوس مونی و افکارش برای من خیلی قابل درک بودند و گاهی عقایدی رو بیان میکرد که باعث میشد کاملا غرق در فکر بشم. و همچنین اگر من جای مونی بودم، شاید به دقیقه نکشیده اُون رو رهسپار دنیای بعدی میکردم.
در آخر پایانش. غافلگیر کننده و شاید غمگین ولی مناسب ترین پایانی بود که میشد اتفاق بیوفته. اینکه سرنوشت برای مونی و گریسی چه چیزایی تدارک دیده رو فقط خودشون میفهمند و ما کسانی هستیم که میتونیم حدسش رو بزنیم یا امیدوار باشیم که اینز رو پیدا کنن و بتونن به زندگیشون کنار هم ادامه بدن.
        

10

autumngirl پسندید.
ته کلاس، ردیف آخر، صندلی آخر
          "سرش را بلند کرد و گفت: کارلا؟
- چیه، برادلی؟
پرسید: شما میتوانی درون هیولا را ببینی؟ میتوانی خوبی را ببینی؟
- من به غیر از این، نمیبینم.
برادلی کارش را از سر گرفت. چشمی سیاه در وسط چهره موجود فضایی گذاشت. بعد قلب سرخی درون سینه‌اش کشید تا تمام خوبی‌ای که در آنجا نهفته بود، نشان دهد."
ماجراجویی کوتاه و قشنگ من به دنیای کودکانه‌ی برادلی تمام شد. اما حس خوب و امیدی که از اون و مرور چندباره‌‌ی حرف ها و احساسات زیبای میان کارلا و برادلی گرفتم، تمام نشد. افکار و دنیای بچه ها چقدر قشنگ بیان شده بود. طوری که دلم خواست برگردم به دوران بچگی. با خودم بازی کنم و برای گرفتن ستاره توی کلاس مثل پسرک داستان(در انتها) اشتیاق داشته باشم!
برادلی در زندگیش نیاز به تلنگری داشت که به خودش بیاد و از دنیای تاریکی که احاطه‌اش کرده بود بیرون کشیده بشه. و چه کسی بهتر از مشاور سرزنده و متفاوت مدرسه؟ مشاوری که مثل رنگ آبی روشن رفت تو زندگی تیره‌اش و موفق شد تحولی بزرگ در برادلی به وجود بیاره.
کاش هرکسی یک "کارلا" توی این زندگی برای خودش داشت. یک امیدِ آبی و یک ناجی و در نهایت یک دوست که بخاطر لنگه به لنگه پوشیدن جوراب هاشون، با سرخوشی بزنند زیر خنده، یا درباره راز بزرگ و سری رئیس جمهورِ خیالی با یکدیگر حرف بزنند!
کاش من هم عین برادلی، یک دنیای مخفیانه و کوچیک دیگه برای خودم داشتم. دنیایی که حیوانات عروسکی اونجا جاندار هستند، حرف میزنند و بهم علاقه دارند و همچنین در لکه‌ی بنفش آب انگور که روی تخت به جا مونده غرق میشن و کمک میخوان.
در آخر، کتاب پرمعنایی بود و به خوبی نشون داد که چقدر بعضی خانواده ها بدون در نظر گرفتن خواسته فرزندشون، براشون تصمیم میگیرند و چقدر از حال دلشون بی خبر هستند.
من برای برادلی و تغییراتش خوشحال و برای دوری اون از کارلا ناراحتم اما با اینحال چندین بار این داستان رو خوندم و درباره‌اش با نویسنده حرف زدم و اونم ازم تشکر کرد که کتابش رو خوندم و دوست داشتم. باور نمیکنید؟ به نویسنده زنگ بزنید!
        

41