فاطمه

فاطمه

@Moatar

39 دنبال شده

37 دنبال کننده

باشگاه‌ها

نمایش همه

🎭 هامارتیا 🎭

199 عضو

پزشک نازنین: بر اساس داستان های کوتاه آنتون چخوف

دورۀ فعال

قند پارسی

278 عضو

شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی بر اساس نسخه مسکو و مقابله با نسخه ژول مول

دورۀ فعال

🔖 راوی🔖

174 عضو

هزار و یک شب - دوره شش جلدی

دورۀ فعال

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

فاطمه پسندید.
مرگ فروشنده

13

فاطمه پسندید.
سمفونی مردگان
          «از رمان های ایرانی بدم میاد»
پاسخ تکراری و قاطعانه ی هر دفعه ام بود . گفتند مگر تا به حال خوانده ای؟ خوانده بودم . پر از کلیشه ، تکراری و خسته کننده 
خوانده بودم ؛ اما اشتباه انتخاب کرده بودم
خوانده بودم ؛ اما با دل و جان نخوانده بودم
خوانده بودم؛ اما موضع گیری کرده بودم
و حالا پشیمانم 
چه شد که پشیمان شدم؟ داستان مفصلی دارد...
قبول داشتم که ادبیات فارسی دنیایی شیرین و بی حد و مرز دارد
قبول داشتم که شاعران بسیار متبحری دارد
قبول داشتم که هستند نویسندگان ایرانیی که قلمشان قوی است
آنقدر که میشود در نوشته هایشان غوطه‌ور شد 
قلمی آنچنان قوی که با خواند تک به تک کلمات تپش قلب میگرفتم از هیجانی که در وجودم ایجاد میشد با تمام وجود میخواستم گریه کنم
قبول داشتم...
اما موضوع چیز دیگری بود
رمان ایرانی ! چیزی که مرا به وجد بیاورد . داستانی که من را محو خود کند.
زندگی نامه و شرح حال نمیخواستم ؛ داستان میخواستم 
چیزی که به کمک آن بتوانم فرار کنم 
از چه ؟ از همه چیز ! از خود  ،‌ از  افکار ، از دنیای خسته کننده ی بیرون
باور داشتم که همچین رمانی پیدا نمیشود
دوستانی برایم از « سمفونی مردگان »گفتند 
تا فهمیدم نویسنده اش ایرانیست ، خندیدم 
گفتم باشه میخوانم
اما نخواندم ! چرا؟ خودم هم نمیدانم. و حال پشیمانم 
بارها از کنار « سمفونی مردگان» در صدها کتابفروشی گذشتم ولی نخریدمش
چرا ؟ خودم هم نمیدانم . و حال خودم را سرزنش میکنم
اما سرنوشت جور دیگری برایم نوشته شده بود و نمیشداز آن فرار کرد
اگر خیابان انقلاب رفته باشید خوب میدانید که چه حال و هوایی دارد...
رفته بودم تا چند جلد از کتاب هایی که نمیخواستم را با چند رمان عوض کنم
فروشنده برایم هزینه ای معین کرد و گفت  که به اندازه ی آن کتاب بردارم
تا میتوانستم گشتم 
با کلی وسواس انتخاب کردم
رمان هایی از نویسندگان معرف و قوی ؛ هر کتابی مرا راضی نمیکرد
هنوز میتوانستم یک جلد دیگر بردارم
اما چیزی که میخواستم را پیدا نمیکرد 
هر چه کتاب باقی مانده بود ژانر دلخواه من نبود 
و باز هم « سمفونی مردگان»
به ناچار و با بی‌میلی برش داشتم 
آمدم خانه و کتاب های جدیدم را در کتابخانه چیدم ؛ همه ی کتاب های جدیدم را بجز « سمفونی مردگان » ... حس نمیکرد مطعلق به من است
از دستش عصبانی بودم بی دلیل! نمیدانم چرا؟
نخواندمش ، نخوادمش و نخواندمش
ایام امتحانات بود . نمیتوانستم به سراغ کتاب های هیجانی بروم و از طرفی هم نمی‌توانستم نخوانم...
معتاد خواندن شده بودم... 
باید چیزی برای خواندن می‌بود...
« سمفونی مردگان » در بالاترین قفسه ی کتابخانه ؛ جایی که اصلا دیده نشود
و من بازهم به ناچار برش داشتم
بازش کردم شروع کردم به خواندن
جمله بود یا اقیانوس؟ من که نخواندمشان؛ من لابه لایشان غرق شدم
پلک هم نمیزدم، نفس کشیدن یادم رفته بود
و آیدین که چقدر شبیه من بود
آیدای عزیزم و سورمه لینا... 
چه بر سر پدر آمد؟
اورهانی که توجه مادر را میخواست
و یوسف ! یوسفی که بود اما چه فایده ؟ که میداند در میان همه به او چه گذشت؟
مهر و خشم ، عشق و کینه ، خضوع و طمع...
بله ! این «سمفونی مرگان» بود
نه فقط یک داستان؛ یک زندگی
پر از مفهوم
میگفتم « از رمان های ایرانی بدم میاد» ببخشید زود قضاوت کردم
و حال خودم را سرزنش میکنم
« سمفونی مردگان» دیدم را به طور کامل عوض کرد
میخواهم همینجا از تمام نویسندگان رمان ایرانی معذرت خواهی کنم 
و به خصوص از اقای « عباس معروفی» 
شاید روزی من هم توانستم این مسیر را ادامه دهم
        

47

فاطمه پسندید.
چراغ ها را من خاموش می کنم
          وقتی داشتم این کتاب رو می‌خوندم یه بار بابام ازم پرسید حالا به نظرت تو خونه‌ی ما کی چراغ‌ها رو خاموش می‌کنه؟ آروم گفتم فکر کنم مامانم. 
از جوابم خجالت کشیدم چون می‌دونستم ناراحتش کردم. ولی واقعیت همین بود. 
یک بار هم مامانم بهم گفت که من آخر این کتاب رو خیلی دوست دارم. وقتی تموم شد گفت حالا فهمیدی چرا؟ گفتم چون خوب بود؟ گفت دیگه چی؟ گفتم چون موند؟ دیگه چیکار کرد؟ نفهمیدم. خودش جواب داد. رفت به اون انجمن زنان پیوست. کاری که مامانم خودش سالها پیش کرده بود.
شباهت کلاریس به مامانم و احتمالا خیلی زن‌های دیگه این داستان رو ارزشمند و لایق روایت شدن می‌کنه. بیشتر که فکر می‌کنم حتی شباهت کلاریس به من. زندگی من هیچ شبیه اون نیست ولی ذهنی داره که شبیه من کار می‌کنه. ذهنی که به زیر و روی همه چیز در لحظه و مدام فکر می‌کنه. 
حتی یک شب که احساس تنهایی می‌کردم این قصه ترس به جونم انداخت. ترس از زندگی مشترک و آینده‌ای که اینجوری باشه. چند قطره اشک ریختم طبق معمول((: ولی پیرزاد همین جا رهات نمی‌کنه. شاید به عنوان یک زن می‌دونه که همچنان امید برای دووم آوردنمون ضرورت داره. قصه رو از ملخ‌ها به پروانه‌ها می‌رسونه. کاری می‌کنه که کلاریس تو ذهن من نه یک قربانی بلکه کسی باشه که به خودش فرصت داده. فرصت دوباره عاشق شدن، شکست خوردن و زندگی کردن.
        

26

فاطمه پسندید.
چراغ ها را من خاموش می کنم

22

فاطمه پسندید.
چراغ ها را من خاموش می کنم
          .
از همان شروع زندگی متأهلی، در خانه بودن و به قول خودم، آزاد بودن را انتخاب کردم. تا الان که پانزده سالی می گذرد، از انتخاب خودم راضی بوده ام. ولی گاهی پیش آمده که تردید کرده ام، خسته شده ام، خودم را در گرداب روزمرگی ها دیده ام. در نهایت گوشه ای نشسته ام و خودم را از بیرون نگاه کرده ام و دوباره مصمم تر از قبل در خانه مانده ام و بزرگ شدن بچه هایم را لحظه لحظه رصد کرده ام و از ثانیه های با هم بودنمان لذت برده ام. هیچ وقت عنوان زن خانه دار را دوست ندارم و در برگه های معرفی نامه، روبروی شغل، گزینه ی خانه دار را خط می زنم و به جای آن می نویسم؛ مادر!
اگر شما هم چنین حسی دارید و اگر شب ها، قبل از خواب سری به آشپزخانه می زنید و بعد به اتاق خواب بچه ها می روید و روانداز آنها را چک می کنید و بعد چراغ ها را خاموش می کنید؛ خواندن کتاب «چراغ ها را من خاموش می‌کنم » برایتان جذاب خواهد بود. 
داستان زن ارمنی به نام کلاریس در دهه ی چهل شمسی در شهر آبادان...
⁦✔️⁩زویا پیرزاد،  نویسنده ارمنی‌تبار اهل ایران است که سال ۱۳۸۰ با رمان چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم جوایزی همچون بهترین رمان سال پکا، بهترین رمان سال بنیاد هوشنگ گلشیری، کتاب سال وزارت ارشاد جمهوری اسلامی و لوح تقدیر جایزه ادبی یلدا را به دست آورد.
🌱 من این کتاب را از اپلیکیشن نوار با صدای شبنم مقدمی کوش دادم. شیوه روایت و تغییر لحن ها جذابیت داستان را بیشتر کرده بود.
        

36

فاطمه پسندید.
اختراع انزوا

16