بریدۀ کتاب

فاطمه

فاطمه

1403/6/3

سلوک
بریدۀ کتاب

صفحۀ 15

مغزم ،مغزم درد میکند از حرف زدن،چقدر حرف زده ام ،چقدر در ذهنم حرف زده‌ام، خروار خروار حرف با لحن و حالت های متفاوت،مغایر،متضاد و...گفته ام و شنیده ام،خاموش شده و باز برافروخته ام،پرخاش کرده و باز خوددار شده ام ،خشم گرفته ام و لحظاتی بعد احساس کرده ام چشمانم داغ شده اند و دارند گُر می‌گیرند،مثل وقتی که انسان بخواهد اشک بریزد و نتواند.

مغزم ،مغزم درد میکند از حرف زدن،چقدر حرف زده ام ،چقدر در ذهنم حرف زده‌ام، خروار خروار حرف با لحن و حالت های متفاوت،مغایر،متضاد و...گفته ام و شنیده ام،خاموش شده و باز برافروخته ام،پرخاش کرده و باز خوددار شده ام ،خشم گرفته ام و لحظاتی بعد احساس کرده ام چشمانم داغ شده اند و دارند گُر می‌گیرند،مثل وقتی که انسان بخواهد اشک بریزد و نتواند.

343

37

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.