مهتا حسینی

مهتا حسینی

@MahtaHoseini

34 دنبال شده

26 دنبال کننده

            برای فرار کردن از شکست‌هام در دنیای آدم‌ها و پناه بردن به دوست‌های خیالی.
          

یادداشت‌ها

        ۱_لحن نویسنده بی‌طرف است. ارجاع به دیالوگ ها، ارائه‌ی مدرک، توصیف دقیق کراکترها انگار که دخیل در پرونده‌ی جنایی باشند، و این که راوی اغلب خصوصیات قابل مشاهده را به عنوان توصیف شخصیت‌ها بیان می‌کند و برای زدودن سوگیری شخصی، باقی خصوصیات را در دیالوگ‌ها و اذعان‌های خود افراد در کروشه می‌گذارد یا این که به صراحت از دیالوگشان نتیجه می‌گیرد. این یعنی متن کتاب شفاف است‌. و این که راوی خدا یا پیشگو نیست، انسانی بی‌طرف است که بلد نیست ذهن آدم‌ها را بخواند‌، دایره‌ی اطلاعاتش محدود است به منابع خبری یا مشاهداتش. شبیه مکالمه‌ای ظبط شده که سرنخ‌هاش را کاراگاه یا ژورنالیستی که در نقش راوی داستان است، دارد پیدا می‌کند. می‌توانم تصور کنم تکه ‌هایی از این داستان در روزنامه‌ی محلی هولکوم چاپ شده باشند‌، متن کتاب و شیوه‌ی روایتش بی‌شباهت به گزارشی خبری نیست، یعنی این که داستان تا این حد نزدیک به گزارش جنایی نوشته شده سطح باورپذیری و واقع‌گرایی آن را بیش‌تر می‌کند.
۲_وجدان دقیقاً چیست؟ چرا زندانی ها بعد از آن همه جرم دوباره می‌خواهند از زندان فرار کنند؟ آیا وجدان و امید به بقا منشاء مشترکی دارند؟
۳_اشاره به کودکی آدم‌ها و بیان قدم به قدم این که چی شد که این آدم قاتل شد، قاتل را کسی شبیه به ما نشان می‌دهد، کسی که علیرغم گناهکار بودنش می‌شود برایش دل سوزاند. همان قدر که ما می‌توانیم دربرابر خطاهایمان به خودمان حق بدهیم، می‌توانیم موقع خواندن کتاب آن دلسوزی عمیق را احساس کنیم و احساس کنیم که می‌شود برای این کثافت‌ها دل سوزاند چون آدمند، چون مثل ما اند و ما می‌توانستیم یکی از آن‌ها باشیم. دیدگاهی واقع‌بینانه و خارج از تعصبات اخلاقی، که باعث می‌شود آن حس دوگانه‌ای که پری به مقتولش دارد، این که دلش برای مردی که گلویش را می‌برد می‌سوزد، این وجدان غریب، در ما هم بیدار شود: می‌دانیم پری آدم‌کش است ولی برایش دل می‌سوزانیم چون می‌دانیم این آدم چیزی توی خودش دارد، می‌دانیم چیزی در این آدم در هم شکسته. ما می‌توانیم فارغ از قضاوت اخلاقی با کسی همدلی کنیم و این قابلیتی عجیب است که هم‌زمان انسانی است و غیرانسانی. همدلانه است اما بی‌توجه است به معیارهای متعصبانه‌ی اخلاقی.
من فکر می‌کنم دلیل گفتن پیشینه‌ی شخصیت‌ها این است که کتاب به طرز دیوانه‌وار وخوشایندی شخصیت محور است و انسانی. شما می فهمید سیر علت و معلول اتفاقات بیرونی، از جایی درون آدم‌ها نشات می‌گیرد، و چیزی درون آدم‌ها و واکنش‌شان به محیط هست که وابسته است به اتفاقات بیرونی. این رفت و برگشت بین آدم و محیط پیرامونش را در جایی که زندگینامه‌ی پری محسوب می‌شود به خوبی دیده می‌شود: پدر پری از مادرش جدا می‌شود، پری تصمیم می‌گیرد فرار کند، پدر پری پری را به خانه می‌برد، پری با پدرش دعوا می‌کند، پدرش آرزو می‌کند هرگز نبیندش و پری فرار می‌کند، برای همیشه.
از طرفی، سوالم این است که آیا دادگاه باید قاتلی را، مجرمی را که به خاطر اتفاقی یا ویژگی‌ای در خودش که از کنترلش خارج‌ است، مرتکب جرم شده، مجرم بداند، به این معنا که او با اراده‌ی خودش جرم انجام داده؟ یعنی با وجود این که ریشه‌ی مجرم شدن در شرایط زندگی او پیدا می‌شود و این یعنی اگر مثلاً یک قاتل درمورد این که فلان اختلال روانی را دارد یا مثلاً درمورد تروماهای کودکی‌اش نمی‌توانسته کاری بکند، و شرایط بیرونی باعث شده هیچ کاری برای نجات خودش از این شرایط نتواند بکند، این باعث می‌شود که ما نتوانیم آدم‌ها را تماماً در چیزی که الان هستند مختار بدانیم؟ و آیا اصلاً آدم در برابر ساختار و شرایط جامعه‌اش تصمیم‌گیر است و اراده‌مند یانه؟ آیا آدم‌ توی خودش چیزی مستقل از شرایط بیرونی دارد که می‌تواند با آن تصمیم‌گیری کند، یا آن که توان تصمیم‌گیری‌اش را هم جامعه به او بخشیده، و به طور خلاصه اگر دو نفر را در شرایطی کاملاً یکسان قرار دهیم آیا تصمیم‌های مختلفی می‌گیرند و آیا ساختار ذهنی متفاوتی خواهند داشت یا نه؟

اراده‌مند بودن یا نبودن، قدرت تشخیص داشتن یا نداشتن، در حکم دادگاهی‌اش فقط در دو گزینه تعریف شده بود: داشتن قدرت تشخیص خوب و بد و نداشتنش. آقای روانپزشک توی دادگاه گفت مطمئن نیست که پری موقع قتل کردن قدرت تشخیص خوب و بد را داشته یا نه. من فکر می‌کنم مسئله تفکیک قدرت تشخیص داشتن و قدرت عمل داشتن است. پری با همه‌ی چالشی که درموردد وجدان خودش داشت می‌توانست بفهمد که در وجدانِ جامعه‌ قتل کار غیراخلاقی‌اش محسوب می‌شود، اما چیزی توی او، یک جور اختلال شخصیتی، آنطور که آقای روانپزشک توی دادگاه گفت، باعث شد بتواند کار را انجام بدهد. آیا پری نسبت به آن چیز اراده‌ای داشته؟ نه. 
متهم تا کجا متهم است؟ آقای روانپزشک این‌جا دارد حکم می‌کند که این دوتا کثافت اگرچه دوار جنون آنی نبوده‌اند اما آدم‌های سالمی هم نبوده‌اند. مجموعه‌ای از اتفاقات وحشتناک در زندگی‌شان، نداشتن حمایت بیرونی و وضع ناپایدار درونی‌شان باعث شده قتلی بدون انگیزه‌ی مشخص انجام دهند، باعث شده تقریباً هیچ حسی نسبت به کار غیراخلاقی خودشان، چیزی که ما علی‌الحساب وجدان می‌نامیمش، نداشته باشند. آیا این یعنی این دوتا کثافت وظیفه‌ی اخلاقی‌ای دارند و مستحق مجازات اند؟ آیا نداشتن وضع ناپایدار روانی توجیه مناسبی‌ست برای مشته نشدن این دوتا قاتل؟ من فکر می‌منم در این مورد مسئله‌ی دوگانه‌ی جبر یا اختیار مطرح است. 

و دیگر این که مسئله این است که آیا دسته‌بندی مشخص و اخلاقی و صریحی وجود دارد که آدم‌ها را به 
 خوب و بد تقسیم کند؟ مثلاً پری کاملاً آدم بدی است؟ پری کارهای بدی انجام داده، اما فارغ از دلیل و توجیهی که می‌تواند برای انجامم کارهاش بیاورد، آیا انجام دادن یک یا چند رفتار بد  یعنی یک آدم آدم بدی‌ست و می‌شود بد بودن را به موقعیت‌های آینده‌ی او هم تعمیم داد؟ آیا شخصیت افراد با اعمالشان ساخته می‌شود یا آدم چیزی، ذاتی ورای اعمالش دارد که می‌تواند فارغ از اعمال یک فرد، خوب یا بد باشد؟ شاید هدف نویسنده از پرداختن این شکلی به شخصییت پری این بوده که همین درگیری برای ما ایجاد شود. پری آدم دوست‌داشتنی‌ای‌ست و به طرز دل سوزاننده‌ای بدبخت. به قول خودش خیلی  باهوش است و چیزی در او وجود دارد که هیچکس به جز دوست کشیش‌اش می‌تواند درک کند، به قول خودش می‌توانست درس بخواند، می‌توانست نوازنده شود و این قلب ما را به درد می‌آورد. آیا کسی که به خاطر بدبختی‌اش کارهای غیراخلاقی‌ای کرده، باید بمیرد؟
آدم‌ها هرچقدر هم ترسناک باشند خانواده‌ای دارند، پدر و مادری، که ممکن است حس دوگانه‌ای بهشان داشته باشد: دلسوزی توام با نفرت. و فکر می‌کنم نویسنده اسن جا می‌خواهد این نقش را برای ما بازسازی کند.
 
۴_جالب این است که اتفاقات اگرچه به ترتیب گفته می‌شودند اما ما تا اواخر کتاب و اقرار خود قاتلان، از صحنه‌ی قتل بی‌خبریم. و فکر می‌کنم ابهامی که ار جزییاتش داریم ما را به طرز خوشایندی به خواندن ادامه‌ی کتاب وادار می‌کند.

آیا اعدام اخلاقی‌ست؟5-
یک خبرنگار به دیگری می‌گوید که به نظر نمی‌رسید هیکاک موقع مردن دردی کشیده باشد. یک حرامزاده‌ی پررو بود. آن یکی می‌گوید زیاد مطمئن نیست چون صدای نفس زدنش را شینده است. اولی جواب می‌دهد که اگر درد را حس کند که دیگر انسانی نیست. آیا فقط درد کشیدن یا نه است که مجازات اعدام را غ انسانی می‌کند؟ چرا؟
انگار کسی که درد می‌کشد به خاطر توان همدلی‌ای که ما داریم، به نظرمان یک بچه‌گربه‌ی معصوم می‌رسد و این دل‌سوزاننده است و یک لحظه فراموشمان می‌شود که اصلاً یارو حقش بوده یا نه. انگار برای همین است که خبرنگار اولی موقع حرف از درد کشیدن درمورد این که هیکاک آدم بدی بوده صحبت می‌کند، چون انگار مظلوم بودن و بی‌گناه بودن، درد کشیدن و بی‌گناه بودن در ذهنمان با هم یک جور هم‌نشینی دارند. بی‌گناه نبود و درد هم نکشید. به خودش یادآوری می‌کند هیکاک آدم بدی بود تا اصلا مظلوم بودنش را مظرح نکند. 

و اما، بعد از این همه حرف و حرف و حرف، آیا باید برای این کثافت‌ها دل سوزاند یا نه؟ راوی پاسخی به این سوال و هیچ سوال دیگری که برایتان پیش می‌آید نمی‌دهد. راوی بی‌طرف است، راوی ژورنالیستی است که یک موضوع مهم خبری را روایتی داستانی می‌کند. راوی می‌خواهد از زوایه‌ای متفاوت با مطبوعات این مسئله را تعریف کند، طوری که یک جرم، یک اتفاق خبری، تبدیل شود به یک داستان، داستانی که شخصیت دارد و آن شخصیتِ داستان است که می‌شود با او هم‌دل بود نه یک مجرم که عکسش توی روزنامه‌هاست. داستان و مواجهه‌ی بی‌طرفانه با یک شخصیت از آن جهت که شخصیت است و از آن جهت که انسان است انگار تنها زاه است یرای هم‌دل بودن با کسی که همه‌جوره انگشت اتهام به سمت اوست.
      

24

        ابهام. ابهام. ابهام.
چیزی که این کتاب را تا این حد جادویی می‌کند ابهام است. شما یک انسان نادان هستید که پا در هزارتو می‌گذارید و راوی به هوشمندی یک پری شما را به قدم بعدی دعوت می‌کند. راوی این‌جا دقیقاً نقش یک راهنما را دارد. نه یک کلمه بیش‌تر، نه یک کلمه کم‌تر. این نقش راهنماگونه باعث می‌شود احساس نکنید شما منفعل نشسته‌اید و کسی برای شما قصه تعریف می‌کند، احساس نکنید شما مخاطب هستید، شما شاهدخت نیستید و جادو در زندگی شما وجود ندارد، شما دقیقاً در موقعیت جادویی کتاب هستید چون راوی برای شما فقط قصه تعریف نمی‌کند، راوی از شما سوال می‌پرسد، قدم به قدم بهتان سرنخ می‌دهد، افسانه‌هایی که لازم است بهشان ارجاع دهد را به موقع برایتان تعریف می‌کند و تک تک کلماتش آن‌قدر به‌جا و درست و غیرقابل پیش‌بینی هستند که شما فاصله‌ای بین خودتان و شخصیت‌های داستان احساس نمی‌کنید، فاصله‌ای بین دنیای خودتان و جادو هم، شما خود شاهدخت هستید، شما در موقعیت انتخابید و این برایتان یک تجربه‌ی فوق‌العاده از بودن در موقعیتی جادویی را رقم می‌زند. 
نویسنده خودش را مخزن اطلاعات نمی‌داند و وظیفه‌اش را صرفاً انتقال آن ها نمی‌بیند و این یک جور ابهام ایجاد می‌کند تا جایی که انگار خود راوی از اتفاقی که افتاده متعجب می‌شود، می‌پرسد که مگر می‌شد واقعاً چنین اتفاقی بیفتد؟ این به حیرت شما اضافه می‌کند و باعث می‌شود فکر کنید هیچ‌چیز این‌جا از پیش تعیین شده نیست. این ابهام باعث می‌شود کل موقعیت و تجربه‌ی شما از موقعیت نفس‌گیر و پرکشش شود. 
برخلاف ابهام خوشایندی که در روند اتفاق‌های داستان وجود دارد اما بعضی چیزها به طرز دلگرم کننده و اطمینان‌بخشی واضح‌اند در این کتاب. مثلاً ما هر چیز مهم و کلی‌ای را درمورد شخصیت‌های داستان می‌دانیم. شخصیت اصلی داستان بصیرت و معصومیت جادویی و کودکانه‌ای دارد که با آن می‌تواند بفهمد فلانی آدم تاریک و شروری‌ است و نباید به او نزدیک شد، بهمانی مهربان و شریف است و باید به او اعتماد کرد. خوبی و بدی، خیر و شر، قابل اعتماد و غیرقابل اعتماد در این کتاب مرز کلفت و قراردادی‌ای دارند و من فکر می‌کنم اگر این اطمینان به نیروهای خیر و شر وجود نداشت ابهامِ خوشایند این کتاب می‌توانست برایم دیوانه‌کننده باشد. چیزی مثل کاراوال.
و اما در نهایت مسئله‌ی پرتکراری که فهم فانتزی‌ را برای من سخت می‌کند این است که تخیل کردن انگار به طور مستقیم و غیرمستقیم متاثر است از تاریخ و فرهنگ و افسانه‌های ساخته شده در آن. با این حساب من ایرانی که کتاب فانتزی‌ای متناسب با افسانه‌هایی که نمی‌شناسم را می‌خوانم آیا درک ناقصی نخواهم داشت از این کتاب؟ آیا برای فهم خالص یک کتاب فانتزی حتماً باید از همه‌ی افسانه‌های پس‌زمینه‌ی آن مطلع بود؟ آیا اصلاً چنین کتابی قابلیت ترجمه شدن به زبانی دیگر را دارد؟ 

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

15

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

مهتا حسینی پسندید.
بابا گوریو
          رمان «بابا گوریو» بدون شک رمان تروتمیزی است؛ آن‌قدر همه‌چیز در این داستان به‌اندازه و درست و سر جای خودش است که واقعاً به‌نظرم راست است که می‌گویند این رمان چکیده‌ی بالزاک از هر لحاظ است و اگر می‌خواهید فقط و فقط یک رمان از بالزاک بخوانید (که به‌نظرم البته اشتباه می‌کنید) حتماً بروید سراغ این کتاب. نثر بالزاک، سبک نوشتاری‌اش، قدرتش در شخصیت‌پردازی‌ و تسلطی که بر روان انسان و روابط پیچیده‌ی انسانی دارد به‌وضوح در این روایت مشخص است و احساس می‌کنم در مجموع این اثر بسیار پخته‌تر از «چرم ساغری» بود که قبل از این خواندم. از همان صفحات اول فضای سرد و محقرانه و خاکستری پانسیون خانم ووکر در یکی از محله‌های پاریس تا مغز استخوان آدم فرو می‌رود. دقیق یادم است که صفحات اول کتاب را وقتی داشتم می‌خواندم که کف آشپزخانه نشسته بودم و منتظر بودم کوکوهایم سرخ شوند و سردی فضای داستان را در تمام اعضای بدنم حس می‌کردم و واقعاً سردم شده بود انگار، بااینکه نزدیک گاز نشسته بودم. از این شیطنت آقای بالزاک و شاید هم بشود گفت هوشمندی‌اش هم خیلی خوشم می‌آمد که کلی شخصیت به ما معرفی کرد بدون آنکه خودش را ملزم بداند که برای هر کدام نقطه‌ی پایانی را در روایتش در نظر بگیرد. مثل خانم ووکر، آقای ووترن، ویکتورین و ... . و اتفاقاً آن شخصیت‌هایی را که انگار محور اصلی داستان بر مبنای آن‌ها پیش می‌رفت دیرتر به ما شناساند. من احساس می‌کنم این کار بالزاک در خدمت فضاسازی و کمک به ما در شناخت شخصیت‌های اصلی‌تر بود. مثلاً ووترن و ویکتورین بودند تا ما اوژن را عمیق‌تر بشناسیم. 
اما علاوه‌بر شخصیت‌پردازی و فضاسازی خیره‌کننده‌ی آقای بالزاک، همان‌طور که اشاره کردم تسلط عجیب و غریبش بر پیچیدگی‌های روان و روابط انسانی حقیقتاً حیرت‌برانگیز است. روابط میان مستأجران سرای ووکر، خانم ووکر با مستأجرانش، رابطه‌ی باباگوریو و دخترانش، دخترانش و همسران‌شان و معشوق‌‌هایشان، رابطه‌ی اوژن با خانواده‌اش و... همه و همه با چنان موشکافی و دقت‌نظری مورد بررسی قرار گرفته بود که انگار با تحلیلی روان‌شناختی از یک متخصص تمام‌عیار مواجه بودیم. به‌ویژه از اینکه بالزاک سراغ نوعی از رابطه رفته بود که شاید کمتر در موردش صحبت می‌شود: رابطه‌ی پدر و فرزندانش. آن هم رابطه‌ای مبتنی بر ایثاری عجیب و غریب. چون دست‌کم خود من با روابط این چنینی بیشتر در میان مادران و فرزندان‌شان مواجه شده‌ام. و نحوه‌ی روایت بالزاک به‌ شکلی بود که در عین همدلی با بابا گوریو می‌توانستیم به‌صورت انتقادی به رفتار و پدرانگی‌اش نگاه  و درک کنیم که اتفاقاً کجاها ایثارش به خطا رفته است و کجاها می‌توانیم علی‌رغم اینکه به دخترانش حق نمی‌دهیم درک کنیم که چرا این‌طور رفتار می‌کنند. 
در نهایت این کتاب به‌خوبی ما را با جامعه‌ی پاریس قرن نوزدهم آشنا می‌کند، با آن حال و هوایی که سالن‌های معروف پاریسی داشته‌اند و نقش پررنگی که انگار همیشه‌ی تاریخ داشتن «روابط و آشنابازی» در موفقیت آدم‌ها ایفا می‌کرده است. پایان کتاب نیز یکی از بی‌نظیرترین و تکان‌دهنده‌ترین پایان‌های بالزاکی بود به‌نظرم.
        

33

مهتا حسینی پسندید.
دختر ستاره ای همیشه عاشق

8

مهتا حسینی پسندید.
هابیت یا " آنجا و بازگشت دوباره"

33

مفاهیم اساسی جامعه شناسی

5

مهتا حسینی پسندید.
بیداری
          ‌
مدتی پیش یه داستان کوتاه نوشتم. به نظرم خیلی جالب شده بود، یا حداقل اون موقع فکر می‌کردم شاهکار شده! چرا؟ چون تا حالا شبیه‌اش رو جایی ندیده بودم. فکر می‌کردم هر کسی که اون دو هزارتا کلمه رو بخونه احتمالا چشم‌هاش روی برگه خشک می‌شه، خودکار از دستش میوفته و دنبال اسم این عجوبه می‌گرده:) 
من فکر می‌کردم «تازگی» تمام داستانه! مثل یک خلق جدید. بله فکر «می‌کردم»، تا قبل از خوندن #بیداری. بیداری یه روایت تکر‌اری داشت؛ خیانت یک زن. وقتی برای بار اول کتاب رو برگردوندنم دوباره یاد «آناکارنینا» در ایستگاه قطار مسکو و «مادام بواری» در مجلل‌ترین مهمونی پاریس افتادم. حتی «افی بریست» که البته به جز خونه‌ی سردش نتونستم جایی تصورش کنم. 
کتاب، قبل از خونده شدن برای من باخته بود، منتظر تکرار بودم. منتظر مردی نجیب و ثروتمند در قامت همسر زنی شرور و سر به هوا. اما چیزی نگذشت که فهمیدم دارم یه شاهکار می‌خونم. خیلی سخته که تصمیم بگیری تو لیگی بازی کنی که تولستوی و فلوبر، توش حضور دارند. و حتی موفق هم بشی:)
برای بار اول تونستم «درک» کنم. شاید «حق» ندادم ولی این زن رو فهمیدم. داستان این کتاب هوا و هوس و یه پسر خوشگل نبود، داستان آشوبی درونی بود. پیدا کردن یک هویت، آیا تو فقط همسر و مادر هستی؟
و احتمالا دفعه بعدی که ته مدادم رو در جستجوی یک ایده خلاقانه گاز بزنم، دنبال «تازه‌ها» و «نبوده‌ها» نیستم. این بار شاید منم تلاش کنم تکراری‌ها رو از زاویه جدید ببینم. نمی‌دونم شاید بشم پیرزن «جنایت و مکافات»:)
        

39

مهتا حسینی پسندید.
سرگذشت انسان (خاستگاه های ثروت و نابرابری)
          کلان روایت زندگی اجتماعی؛
چرا دوست داریم یک روایت منسجم از تاریخ بشر داشته باشیم؟

0- از این مدل کتاب‌ها زیاد دیده ایم، از "انسان خردمند" و "اسلحه فولاد میکروب" تا حتی کتاب‌های نوبلیست‌های امسال اقتصاد. منظورم عجم‌اوغلو و دوستان با کتاب‌های "چرا ملت‌ها شکست می‌خورند" و "راه باریک" است.
در این کتاب‌ها (کلی مثال دیگه هم داریم ازشون و به اندازه زیادی هم با فارسی ترجمه شده اند) نویسنده تلاش می‌کند یک روایت منسجم و کلان روایت/Grand Narrative از تاریخ بشر بدست بدهد. خیلی ادعای بزرگی است، اما منطقی می‌تواند باشد، بشر همواره با اسطوره و دین می‌توانسته جهان را توضیح دهد و در این عصر مدرن، انحصار روایت تاریخ از دین و اسطوره گرفته شده است. وقتی نتوان تاریخ را با یک روایت واحد شرح داد، به وضعیتِ تاریخیِ نسبتا جاکَن‌شده و بی‌‌بنیاد می‌رسیم؛ اینجا علم مدرن (اعم از علوم تجربی و انسانیات و علوم اجتماعی و...) وارد کار می‌شود تا بدیل/Alternative معرفی کند.
بدیهی است که روشِ ساخت و "توجیه" این کلان روایت در بستر و گفتمان دینی با علمی از زمین تا آسمان فرق دارد، اما شاید بتوان رانه‌های و علت‌های واحدی را براشون برشمرد. رانهٔ انسجام در تاریخی که جزئی از آنیم. 

1- این آقای ادد گلر هم در این کتاب بسیار مختصر تلاش می‌کند روایتی منسجم از تاریخ بشر را به دست بدهد. در مقام قیاس با دیگر کتب این ژانر (ژانر "کلان روایت تاریخ بشر") کتاب گلر کم‌ادعاترین و در حد و اندازه‌ترین است. یعنی چند ادعا دارد و در حد خود تلاش می‌کند آن ادعاها را مورد دفاع قرار دهد. مدعیات شاذ کم دارد و برای همین در اغلب اوقات کار سختی در پیش ندارد.

2- واقعا مطالعه این کلان روایت‌های تاریخی مفید است آن هم از حیث‌های مختلف. حتی برای کسی که بخواهد اندکی جهاز هاضمهٔ مفهومیِ غربی‌ها رو بفهمه، مطالعه چند اثر که مدعیات کلان روایتی دارند، محتوای تحلیلی و تطبیقی خوبی را می‌تواند بسازد.

3- در تاریخ اندیشهٔ اقتصادی، بعد از آدام اسمیت که به نوعی سرسلسلهٔ اقتصاد به عنوان رشته‌ای خودبسنده است، به ریکاردو و مالتوس می‌رسیم. آدام اسمیت رو "اقتصاددان خوشبین" نام گذاری می‌کنیم و مالتوس را "اقتصاددان بدبین". 
مالتوس جمعیت‌شناس بوده است و با توجه به سابقهٔ تاریخی بشر و وضعیت پیشین جوامع انسانی، یک "دام مالتوسی" را برای جمعیت مدل می‌کند. یعنی جمعیت کم است و می‌توان با افزایش جمعیت (فرزندآوری بیشتر) نیروی کار را بیشتر کرد. اما خب، بازده زمین کاهنده به مقیاس است (خیلی ساده بدون تکنولوژی و مواد زیستی، داریم در مورد ابتدای انقلاب صنعتی و اواسط قرن 18 حرف می‌زنیم، وقتی نیروی کار بیشتر می‌شود زمین نسبت به نیروی کار آخری که اضافه می‌کنیم، تولید نهایی کمتری خواهد داشت. خلاصه نیروی کار اضافه باعث تولید نزولی، به نفهوم مشتق فکر کنید، می‌شود). چون بازده نسبت به مقیاس زمین، که اصلی‌ترین منبع تولید در عصر پیشا صنعتی است، کاهنده به مقیاس است، به نسبت با افزایش جمعیت تولید افزایش پیدا نمی‌کند و سرانهٔ تولید بسیار سرشکن می‌شود و قحطی رخ می‌دهد. قحطی رخ می‌دهد و جمعیت کاسته می‌شود و با کاسته شدن جمعیت دوباره انگیزه برای فرزندآوری بیشتر می‌شود. با این روند در یک چرخهٔ افزایش جمعیت و کاهش جمعیت گیر می‌کنیم. 
داده‌های تاریخیِ پیش از مالتوس در توجیه نظریهٔ او همراه اند. یعنی در تاریخ بشر پیشا صنعتی این چرخه‌های افزایش و کاهش جمعیت را می‌بینیم. اما مالتوس اشتباه کرد چون تغییر ماهویِ زمانهٔ خود را نفهمید. در عصر صنعتی، تولید دیگر مبتنی بر زمین نیست که بازدهی ثابت یا کاهنده به مقیاس (نیروی کار) داشته باشد و دقیقا از نقطه‌ای که مالتوس بود، دیگر نظریهٔ آن نمی‌توانست ادامهٔ تاریخ بشر را توضیح دهد. 
شرح گلر از این نظریهٔ مالتوس خیلی خوب بود. 
کلی چیز میز دیگه هم تو کتاب هستا، ولی فقط این یکی رو الان شرح دادم. 


4- ترجمهٔ علیرضا شفیعی‌نسب که ترجمان منتشر کرده است خیلی خوب بود. البته متن انگلیسی نیز هیچ دست‌اندازی ندارد و متن رله و در دستی است.

راستی کتاب از منابع درسیِ دورهٔ "تاریخ اقتصادی جهان" از فرهاد نیلی بود. نیلی، فرهادشون، هرچی بگه خوبه. البته کلاسی و طرح درسی که امسال داره خیلی بهتر از طرح درسی بود که با ما داشت. قشنگ یادگیری داشته :))) 
        

41