یادداشت مهتا حسینی
1403/7/21
4.2
10
۱_لحن نویسنده بیطرف است. ارجاع به دیالوگ ها، ارائهی مدرک، توصیف دقیق کراکترها انگار که دخیل در پروندهی جنایی باشند، و این که راوی اغلب خصوصیات قابل مشاهده را به عنوان توصیف شخصیتها بیان میکند و برای زدودن سوگیری شخصی، باقی خصوصیات را در دیالوگها و اذعانهای خود افراد در کروشه میگذارد یا این که به صراحت از دیالوگشان نتیجه میگیرد. این یعنی متن کتاب شفاف است. و این که راوی خدا یا پیشگو نیست، انسانی بیطرف است که بلد نیست ذهن آدمها را بخواند، دایرهی اطلاعاتش محدود است به منابع خبری یا مشاهداتش. شبیه مکالمهای ظبط شده که سرنخهاش را کاراگاه یا ژورنالیستی که در نقش راوی داستان است، دارد پیدا میکند. میتوانم تصور کنم تکه هایی از این داستان در روزنامهی محلی هولکوم چاپ شده باشند، متن کتاب و شیوهی روایتش بیشباهت به گزارشی خبری نیست، یعنی این که داستان تا این حد نزدیک به گزارش جنایی نوشته شده سطح باورپذیری و واقعگرایی آن را بیشتر میکند. ۲_وجدان دقیقاً چیست؟ چرا زندانی ها بعد از آن همه جرم دوباره میخواهند از زندان فرار کنند؟ آیا وجدان و امید به بقا منشاء مشترکی دارند؟ ۳_اشاره به کودکی آدمها و بیان قدم به قدم این که چی شد که این آدم قاتل شد، قاتل را کسی شبیه به ما نشان میدهد، کسی که علیرغم گناهکار بودنش میشود برایش دل سوزاند. همان قدر که ما میتوانیم دربرابر خطاهایمان به خودمان حق بدهیم، میتوانیم موقع خواندن کتاب آن دلسوزی عمیق را احساس کنیم و احساس کنیم که میشود برای این کثافتها دل سوزاند چون آدمند، چون مثل ما اند و ما میتوانستیم یکی از آنها باشیم. دیدگاهی واقعبینانه و خارج از تعصبات اخلاقی، که باعث میشود آن حس دوگانهای که پری به مقتولش دارد، این که دلش برای مردی که گلویش را میبرد میسوزد، این وجدان غریب، در ما هم بیدار شود: میدانیم پری آدمکش است ولی برایش دل میسوزانیم چون میدانیم این آدم چیزی توی خودش دارد، میدانیم چیزی در این آدم در هم شکسته. ما میتوانیم فارغ از قضاوت اخلاقی با کسی همدلی کنیم و این قابلیتی عجیب است که همزمان انسانی است و غیرانسانی. همدلانه است اما بیتوجه است به معیارهای متعصبانهی اخلاقی. من فکر میکنم دلیل گفتن پیشینهی شخصیتها این است که کتاب به طرز دیوانهوار وخوشایندی شخصیت محور است و انسانی. شما می فهمید سیر علت و معلول اتفاقات بیرونی، از جایی درون آدمها نشات میگیرد، و چیزی درون آدمها و واکنششان به محیط هست که وابسته است به اتفاقات بیرونی. این رفت و برگشت بین آدم و محیط پیرامونش را در جایی که زندگینامهی پری محسوب میشود به خوبی دیده میشود: پدر پری از مادرش جدا میشود، پری تصمیم میگیرد فرار کند، پدر پری پری را به خانه میبرد، پری با پدرش دعوا میکند، پدرش آرزو میکند هرگز نبیندش و پری فرار میکند، برای همیشه. از طرفی، سوالم این است که آیا دادگاه باید قاتلی را، مجرمی را که به خاطر اتفاقی یا ویژگیای در خودش که از کنترلش خارج است، مرتکب جرم شده، مجرم بداند، به این معنا که او با ارادهی خودش جرم انجام داده؟ یعنی با وجود این که ریشهی مجرم شدن در شرایط زندگی او پیدا میشود و این یعنی اگر مثلاً یک قاتل درمورد این که فلان اختلال روانی را دارد یا مثلاً درمورد تروماهای کودکیاش نمیتوانسته کاری بکند، و شرایط بیرونی باعث شده هیچ کاری برای نجات خودش از این شرایط نتواند بکند، این باعث میشود که ما نتوانیم آدمها را تماماً در چیزی که الان هستند مختار بدانیم؟ و آیا اصلاً آدم در برابر ساختار و شرایط جامعهاش تصمیمگیر است و ارادهمند یانه؟ آیا آدم توی خودش چیزی مستقل از شرایط بیرونی دارد که میتواند با آن تصمیمگیری کند، یا آن که توان تصمیمگیریاش را هم جامعه به او بخشیده، و به طور خلاصه اگر دو نفر را در شرایطی کاملاً یکسان قرار دهیم آیا تصمیمهای مختلفی میگیرند و آیا ساختار ذهنی متفاوتی خواهند داشت یا نه؟ ارادهمند بودن یا نبودن، قدرت تشخیص داشتن یا نداشتن، در حکم دادگاهیاش فقط در دو گزینه تعریف شده بود: داشتن قدرت تشخیص خوب و بد و نداشتنش. آقای روانپزشک توی دادگاه گفت مطمئن نیست که پری موقع قتل کردن قدرت تشخیص خوب و بد را داشته یا نه. من فکر میکنم مسئله تفکیک قدرت تشخیص داشتن و قدرت عمل داشتن است. پری با همهی چالشی که درموردد وجدان خودش داشت میتوانست بفهمد که در وجدانِ جامعه قتل کار غیراخلاقیاش محسوب میشود، اما چیزی توی او، یک جور اختلال شخصیتی، آنطور که آقای روانپزشک توی دادگاه گفت، باعث شد بتواند کار را انجام بدهد. آیا پری نسبت به آن چیز ارادهای داشته؟ نه. متهم تا کجا متهم است؟ آقای روانپزشک اینجا دارد حکم میکند که این دوتا کثافت اگرچه دوار جنون آنی نبودهاند اما آدمهای سالمی هم نبودهاند. مجموعهای از اتفاقات وحشتناک در زندگیشان، نداشتن حمایت بیرونی و وضع ناپایدار درونیشان باعث شده قتلی بدون انگیزهی مشخص انجام دهند، باعث شده تقریباً هیچ حسی نسبت به کار غیراخلاقی خودشان، چیزی که ما علیالحساب وجدان مینامیمش، نداشته باشند. آیا این یعنی این دوتا کثافت وظیفهی اخلاقیای دارند و مستحق مجازات اند؟ آیا نداشتن وضع ناپایدار روانی توجیه مناسبیست برای مشته نشدن این دوتا قاتل؟ من فکر میمنم در این مورد مسئلهی دوگانهی جبر یا اختیار مطرح است. و دیگر این که مسئله این است که آیا دستهبندی مشخص و اخلاقی و صریحی وجود دارد که آدمها را به خوب و بد تقسیم کند؟ مثلاً پری کاملاً آدم بدی است؟ پری کارهای بدی انجام داده، اما فارغ از دلیل و توجیهی که میتواند برای انجامم کارهاش بیاورد، آیا انجام دادن یک یا چند رفتار بد یعنی یک آدم آدم بدیست و میشود بد بودن را به موقعیتهای آیندهی او هم تعمیم داد؟ آیا شخصیت افراد با اعمالشان ساخته میشود یا آدم چیزی، ذاتی ورای اعمالش دارد که میتواند فارغ از اعمال یک فرد، خوب یا بد باشد؟ شاید هدف نویسنده از پرداختن این شکلی به شخصییت پری این بوده که همین درگیری برای ما ایجاد شود. پری آدم دوستداشتنیایست و به طرز دل سوزانندهای بدبخت. به قول خودش خیلی باهوش است و چیزی در او وجود دارد که هیچکس به جز دوست کشیشاش میتواند درک کند، به قول خودش میتوانست درس بخواند، میتوانست نوازنده شود و این قلب ما را به درد میآورد. آیا کسی که به خاطر بدبختیاش کارهای غیراخلاقیای کرده، باید بمیرد؟ آدمها هرچقدر هم ترسناک باشند خانوادهای دارند، پدر و مادری، که ممکن است حس دوگانهای بهشان داشته باشد: دلسوزی توام با نفرت. و فکر میکنم نویسنده اسن جا میخواهد این نقش را برای ما بازسازی کند. ۴_جالب این است که اتفاقات اگرچه به ترتیب گفته میشودند اما ما تا اواخر کتاب و اقرار خود قاتلان، از صحنهی قتل بیخبریم. و فکر میکنم ابهامی که ار جزییاتش داریم ما را به طرز خوشایندی به خواندن ادامهی کتاب وادار میکند. آیا اعدام اخلاقیست؟5- یک خبرنگار به دیگری میگوید که به نظر نمیرسید هیکاک موقع مردن دردی کشیده باشد. یک حرامزادهی پررو بود. آن یکی میگوید زیاد مطمئن نیست چون صدای نفس زدنش را شینده است. اولی جواب میدهد که اگر درد را حس کند که دیگر انسانی نیست. آیا فقط درد کشیدن یا نه است که مجازات اعدام را غ انسانی میکند؟ چرا؟ انگار کسی که درد میکشد به خاطر توان همدلیای که ما داریم، به نظرمان یک بچهگربهی معصوم میرسد و این دلسوزاننده است و یک لحظه فراموشمان میشود که اصلاً یارو حقش بوده یا نه. انگار برای همین است که خبرنگار اولی موقع حرف از درد کشیدن درمورد این که هیکاک آدم بدی بوده صحبت میکند، چون انگار مظلوم بودن و بیگناه بودن، درد کشیدن و بیگناه بودن در ذهنمان با هم یک جور همنشینی دارند. بیگناه نبود و درد هم نکشید. به خودش یادآوری میکند هیکاک آدم بدی بود تا اصلا مظلوم بودنش را مظرح نکند. و اما، بعد از این همه حرف و حرف و حرف، آیا باید برای این کثافتها دل سوزاند یا نه؟ راوی پاسخی به این سوال و هیچ سوال دیگری که برایتان پیش میآید نمیدهد. راوی بیطرف است، راوی ژورنالیستی است که یک موضوع مهم خبری را روایتی داستانی میکند. راوی میخواهد از زوایهای متفاوت با مطبوعات این مسئله را تعریف کند، طوری که یک جرم، یک اتفاق خبری، تبدیل شود به یک داستان، داستانی که شخصیت دارد و آن شخصیتِ داستان است که میشود با او همدل بود نه یک مجرم که عکسش توی روزنامههاست. داستان و مواجههی بیطرفانه با یک شخصیت از آن جهت که شخصیت است و از آن جهت که انسان است انگار تنها زاه است یرای همدل بودن با کسی که همهجوره انگشت اتهام به سمت اوست.
(0/1000)
سید محمد بهروزنژاد
1403/7/24
0