امیرحسینم

امیرحسینم

@Amorfati

33 دنبال شده

35 دنبال کننده

پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

نمایش همه
        طبق گفته خود ناشر، این داستان براساس کهن الگوهای ۱۵ گانه خانم بولن (از مکتب یونگ) نوشته شده و اگر با این دید داستان رو بخونید و شخصیت‌های داستان رو برای خودتون تحلیل کنید، لذت مطالعه براتون بیشتر هم می‌شه. این از توضیح مختصر راجع به محتوای کتاب
مسأله اصلی که منو بسیار شگفت زده کرد، اول از همه خلاقیت و پتانسیل بالای دو نویسنده کتاب (آقای علی توکلی و خانم نیلوفر نواری) بوده که در زمان نگارش، دانشجوی روان‌تحلیلگری یونگی بودن! و دومین مورد، تنوع شخصیت‌ها و خصوصیات بارز هر کدومشون که این هم تحسین‌برانگیزه...
نکته‌ای عجیب وجود داره و اینه که جلد دوم بطرز عجیبی ناگهانی تموم میشه و به خودت میگی خب بعدش چی؟ اون همه داستان جلو رفت تهش چی شد؟ فکر کنم پایانش بیش از اندازه باز بود!
من حیث المجموع، نویسنده‌های ناشناخته و پایان عجیب ترکیب جالبی رو در این کتاب به‌وجود آوردن که با توجه به حجم کمش، به‌نظرم ارزش خوندن داره...

پ.ن: این مجموعه دو جلدیه و کتاب فوق جلد دومه...
      

8

        کتاب ارزش چندانی از لحاظ ادبی نداره. محتواش بنیان علمی هم نداره؛ ولی چی باعث می‌شه تعدادی از خواننده‌ها (که کم هم نیستن) خیلی دوستش داشته باشن؟ بار احساسی جملاتش! پس ترجیح می‌دم یادداشتم برای این کتاب حول احساسات باشه...
کتابی نیست که هر کسی بخونه و خوشش بیاد. اگر چه که بین اون همه جمله هر کسی بالاخره یه جمله پیدا می‌کنه که دوست داشته باشه ولی مشخصا این کتاب مناسب افرادیه که از یک رابطه عاطفی خارج شدن؛ بیشتر برای اونی که تنها گذاشته شد و خودش موند و اون رابطه؛ و کمتر برای اونی که رابطه رو ترک کرد و کسی و رابطه‌ای رو تنها گذاشت. چرا  اینطور فکر می‌کنم؟
یکی از مهم‌ترین قدم‌ها برای مدیریت احساسات و تاثیرش، «پذیرش» اونه. در لفظ راحته ولی در عمل با باورهایی مواجه می‌شیم که راه رسیدن به اون «پذیرش» رو سد می‌کنه؛ و یکی از اون باورها، اینه که این احساس/وضعیت فقط برای منه و هیچکس چنین مشکلی رو نداره و...
و اینجاست که کتاب‌هایی مشابه «حرف‌هایی که کاش می‌زدم» اون باورِ نادرست رو کمرنگ می‌کنه و پس می‌زنه. اینکه لااقل یکی هست که مثل ما فکر می‌کنه، درگیر احساساتی مشابه ماست، اتفاقات مشابهی رو از سر گذرونده و...

همه کتاب‌ها رو که نمی‌شه با یه عینک دید و از یک زاویه قضاوت کرد؛ پس چجوری می‌تونم به این کتاب امتیاز کمی بدم وقتی برای «مخاطب خاص» خودش می‌تونه چنین تاثیری داشته باشه؟

پ.ن: میخواستم ۴ ستاره بدم ولی به خاطر فصل آخر کتاب که نویسنده از در نصیحت و توصیه وارد شده (چیزی که این کتاب اصلا مناسبش نیست) نیم ستاره کم کردم...
      

10

        این سبک نوشتاری و همینطور محتواش، لااقل برای من تداعی‌کننده‌ی مجموعه‌ی مدرسه زندگی از آلن دوباتن هست. بین این اثر (زندگی خوب) و نوشته‌های آقای دوباتن تفاوتی وجود داره و اینه که در مدرسه زندگی کتاب‌ها حجمشون کمتره (حدود نصف این کتاب)، فصول/موضوعات پیوستگی بیشتری دارن و از اون مهم‌تر در پایان کتاب‌ها شما یک جمع‌بندی از مطالبش رو دارید. به این صورت راحت‌تر می‌تونید اون درس/برداشتی که از خوندنش تو ذهنتون شکل گرفته رو تثبیت کنید؛ چیزی که فقدانش در این اثر حس می‌شد.
بسیار لذت بردم از شخصیت‌ها و کتاب‌هایی در این نوشته معرفی شد و اکثرشون اونقدری برام جالب بود (حتی اونایی که از قبل می‌شناختم) که دوست دارم راجع بهشون بیشتر بخونم. از طرفی هم برام جالب بود برای هر موضوع، آرای همون فردی که ابتدای فصل معرفی می‌کرد رو راجع به اون موضوع می‌گفت و تکرار این قاعده در کل فصولش، تحسین برانگیز بوده.
علی ای حال، خوندنش رو به جز به افراد خاصی توصیه نمی‌کنم. خودم هم از شروع مطالعه کتاب تا اتمامش، چند کتاب دیگه رو به پایان رسوندم که نشون می‌ده این احتمال وجود داره کسی شروعش کنه ولی در ادامه انگیزه‌ش رو از دست بده و به اتمام نرسونه...

پ.ن: این اولین کتابی بود که مارک ورنون می‌خوندم و امیدوارم کتاب دیگه‌ای از ایشون که قصد دارم در آینده بخونم (۴۲ اندیشه ناب) تجربه متفاوت‌تری برام باشه؛ چون خودم حدس می‌زنم اگر بتونم به قلم ورنون عادت کنم (که جذابیت‌های خاص خودش رو داره)، لذت بیشتری از خوندنش می‌برم و به تبع اون استفاده بیشتری هم می‌کنم.
      

22

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

امیرحسینم پسندید.
سه گانه قوانین چارتین ؛ کوبش های شامو ، امواج اکما
اگر  پنجاه سالتونه و اهل چارتین هستین پس خدا رحمتتون کنه!
توی چارتین حق ندارید بیشتر از پنجاه سال عمر کنید. چرا؟ نمی دونم ولی می دونم که مقصرش نسالی ها هستن، پس لعنت بر نسالی ها...

قوانین چارتین داستان یک آرمان شهره که از دو طبقه اشراف و نسالی ها تشکیل شده ، شهری که قوانین عجیب غریبی داره و به طبقه نسالی ها ظلم زیادی می شه. حالا گروهی از نسالی ها تصمیم می گیرن دربرابر این ظلم ها ایستادگی کنند.

خب،نقدم رو با یه ویژگی مثبت شروع می کنم. قلم روان و بسیار ساده ای که کتاب داره باعث شده دنبال کردن داستان و خوندن کتاب  راحت باشه ، ترجمه راحت خوانی داره و خیلی آدم رو به زحمت نمی اندازه.  هیجان و کشمکشی که نویسنده تو طول هر سه کتاب در حد بالایی نگه داشته، وجه تمایز اصلی این کتاب نسبت به بقیه آثار خفن ویران شهری و رئالیسم جادوییه. این که کتاب مقدمه ی چندان چشمگیری نمی چینه ، توضیح زیادی نمی ده  و مخاطب رو مستقیم می بره سر اصل مطلب. البته این ویژگی آسیب های واقعااا جبران ناپذیری رو به مجموعه وارد کرده که در ادامه بهشون می پردازیم.

 بزرگ ترین ایراد کتاب اینه که خود نویسنده منطق خیالی کتاب رو نقض می کنه. ما قرار بوده با یک کتابی رو به رو باشیم که نسالی ها و اشراف با هم فرقی ندارن فقط هنجار ها و قانون های خلق شده توسط نوع بشر اون ها رو از هم متمایز کرده و با طبقه اشراف رفتار بهتری داره و به نسالی ها ظلم می کنه. چیزی که بار ها در تاریخ به چشم دیدیم.در چنین شرایطی مردم می تونن انقلاب کنن ، اما این کتاب اصلا این جوری نیست. جنگ بین نسالی ها  و اشراف نیست. در واقع در چارتین معلوم نیست انسان ها حکومت می کنند یا نیرو های فرا انسانی. اما می دونیم این چیزی یا کسی که  در چارتین حکومت می کنه، با نسالی ها سر جنگ داره و دائما اون ها رو اذیت می کنه و آزار می ده، حق حیات و زنده بودن ،  پاک یا گناهکار بودن روح اون ها ، حتی سرنوشت روح اون ها بعد از مرگ رو تعیین می کنه و هیچ کس هم جلو دارش نیست. هیچ پیمان صلحی رو هم نمی پذیره مگر به نفع اشراف باشه و جالب این جاست که شما تا آخر نمی فهمید اون نیرو کی بوده، چی بوده، اصلا انسان بوده؟ و دلیل قانع کننده ای هم برای این همه خصومت پیدا نمی کنید. خب حالا جنگیدن نسالی ها با چیزی که نمی دونن چیه امکان پذیره؟ اگه امکان پذیره چجوری؟ آیا واقعا شکستش می دن یا نویسنده فقط خواسته کار خودش رو راحت کنه؟ یا در حقیقت اونا شکست خوردن و خودشون خبر ندارن؟
سناریو های جالبی می شه ساخت ولی متاسفانه نویسنده اون قدر ناشیانه عمل کرده که شک دارم منظورش اون جور پایان هایی بوده باشه. ایده کتاب واقعا جالب و نو بود اما اصلا نتونستم با کتاب سوم که توش حقیقت ها و زیر و بم و چرایی وقایع رو توضیح میداد ،ارتباط بگیرم. در واقع نویسنده اصلا نتونست خوب جمعش کنه و دلایلش اصلا توی چارچوب دنیایی که ساخته بود و اون قوانین نمی گنجید. 
جدا از این ،طبق کتاب نسالی ها تنها می تونن روح نسالی های گناهکاری رو دریافت کنند که اعدام شدن، پس کی گفته که واقعا نسالی ها با اشراف برابرند؟ نویسنده می گه نسالی که متولد می شه و روح یک گناهکار رو دریافت کرده ،اصلا خاطرات زندگی قبلی خودش رو به یاد نمی آره اما توی جلد سه نه تنها این رو نقض می کنه بلکه دنیای جادویی که خلق کرده بود رو از اینی که هست ناپایدار تر می کنه. خلاصه بخوام بگم توی این کتاب دنبال دلیل نباشید. و اون نژاد پرستی در لفافه ای از قانون و حقوق بشر و ... واسه این کتاب تعریف نشده است چون خود نویسنده جهانی خلق کرده که اشراف و نسالی ها از نظر حق حیات هم با هم فرق دارن.  
توصیفات کتاب هم ابدا چنگی به دل نمی زنه. البته نویسنده حتی دنیاسازی کتاب رو هم خوب توضیح نمی ده چه برسه به توصیفات... جاده، میدان ، سکو، کوه های حوران،بریحا و ... شما هیچ تصوری از این که این مکان ها چه شکلی هستن ندارید  همین طور از وسعت و تعداد وادی های چارتین بی خبرید. شاید اگر یه نقشه داشت اوضاع یه خورده بهتر می شد.
شخصیت پردازی کتاب متوسط رو به پایینه.نویسنده در خدمت شخصیت ها بوده و تمام تلاشش رو کرده که هیچ زحمتی به خودشون ندن تا چیزی رو کشف کنن. اونا یه مشکل پیدا می کنن و خیلی سریع توی فصلی بعدی یه نفر ظاهر می شه که می تونه اون مشکل رو حل کنه. شخصیت های اصلی پیامبر گونه ان و اشرافی که توی جبهه مقابل قرار دارن خیلی شیطان صفت ظاهر می شن. نویسنده از بس سرگرم هیجان انگیز کردن کتاب بوده که همین چند شخصیت رو هم خوب به ما معرفی نمی کنه و متاسفانه قابل درک نیستن. فاضل با دو ماه آشنایی یه فداکاری هایی می کنه که قابل انتظار نیست از طرفی زهیر که دوست دیرینه یکی از شخصیت هاست بلایی سرش می آره که ...
متاسفانه کم پرداختن و درست نپرداختن به شخصیت ها احساس همزاد پنداری رو از من گرفته بود طوری که حتی توی نقاط اوج و احساسی کتاب فقط به دنبال ادامه داستان بودم و نتونستم ارتباط بگیرم.
و در آخر اگر ریدینگ اسلامپ هستید این کتاب رو بهتون پیشنهاد می کنم چون واقعا کشش داستانی خوبی داره. اگر هم توی ادبیات ویران شهری تازه وارد هستید و هنوز آثاری خفن این ژانر رو نخوندید بد نیست که این کتاب رو بخونید.
          اگر  پنجاه سالتونه و اهل چارتین هستین پس خدا رحمتتون کنه!
توی چارتین حق ندارید بیشتر از پنجاه سال عمر کنید. چرا؟ نمی دونم ولی می دونم که مقصرش نسالی ها هستن، پس لعنت بر نسالی ها...

قوانین چارتین داستان یک آرمان شهره که از دو طبقه اشراف و نسالی ها تشکیل شده ، شهری که قوانین عجیب غریبی داره و به طبقه نسالی ها ظلم زیادی می شه. حالا گروهی از نسالی ها تصمیم می گیرن دربرابر این ظلم ها ایستادگی کنند.

خب،نقدم رو با یه ویژگی مثبت شروع می کنم. قلم روان و بسیار ساده ای که کتاب داره باعث شده دنبال کردن داستان و خوندن کتاب  راحت باشه ، ترجمه راحت خوانی داره و خیلی آدم رو به زحمت نمی اندازه.  هیجان و کشمکشی که نویسنده تو طول هر سه کتاب در حد بالایی نگه داشته، وجه تمایز اصلی این کتاب نسبت به بقیه آثار خفن ویران شهری و رئالیسم جادوییه. این که کتاب مقدمه ی چندان چشمگیری نمی چینه ، توضیح زیادی نمی ده  و مخاطب رو مستقیم می بره سر اصل مطلب. البته این ویژگی آسیب های واقعااا جبران ناپذیری رو به مجموعه وارد کرده که در ادامه بهشون می پردازیم.

 بزرگ ترین ایراد کتاب اینه که خود نویسنده منطق خیالی کتاب رو نقض می کنه. ما قرار بوده با یک کتابی رو به رو باشیم که نسالی ها و اشراف با هم فرقی ندارن فقط هنجار ها و قانون های خلق شده توسط نوع بشر اون ها رو از هم متمایز کرده و با طبقه اشراف رفتار بهتری داره و به نسالی ها ظلم می کنه. چیزی که بار ها در تاریخ به چشم دیدیم.در چنین شرایطی مردم می تونن انقلاب کنن ، اما این کتاب اصلا این جوری نیست. جنگ بین نسالی ها  و اشراف نیست. در واقع در چارتین معلوم نیست انسان ها حکومت می کنند یا نیرو های فرا انسانی. اما می دونیم این چیزی یا کسی که  در چارتین حکومت می کنه، با نسالی ها سر جنگ داره و دائما اون ها رو اذیت می کنه و آزار می ده، حق حیات و زنده بودن ،  پاک یا گناهکار بودن روح اون ها ، حتی سرنوشت روح اون ها بعد از مرگ رو تعیین می کنه و هیچ کس هم جلو دارش نیست. هیچ پیمان صلحی رو هم نمی پذیره مگر به نفع اشراف باشه و جالب این جاست که شما تا آخر نمی فهمید اون نیرو کی بوده، چی بوده، اصلا انسان بوده؟ و دلیل قانع کننده ای هم برای این همه خصومت پیدا نمی کنید. خب حالا جنگیدن نسالی ها با چیزی که نمی دونن چیه امکان پذیره؟ اگه امکان پذیره چجوری؟ آیا واقعا شکستش می دن یا نویسنده فقط خواسته کار خودش رو راحت کنه؟ یا در حقیقت اونا شکست خوردن و خودشون خبر ندارن؟
سناریو های جالبی می شه ساخت ولی متاسفانه نویسنده اون قدر ناشیانه عمل کرده که شک دارم منظورش اون جور پایان هایی بوده باشه. ایده کتاب واقعا جالب و نو بود اما اصلا نتونستم با کتاب سوم که توش حقیقت ها و زیر و بم و چرایی وقایع رو توضیح میداد ،ارتباط بگیرم. در واقع نویسنده اصلا نتونست خوب جمعش کنه و دلایلش اصلا توی چارچوب دنیایی که ساخته بود و اون قوانین نمی گنجید. 
جدا از این ،طبق کتاب نسالی ها تنها می تونن روح نسالی های گناهکاری رو دریافت کنند که اعدام شدن، پس کی گفته که واقعا نسالی ها با اشراف برابرند؟ نویسنده می گه نسالی که متولد می شه و روح یک گناهکار رو دریافت کرده ،اصلا خاطرات زندگی قبلی خودش رو به یاد نمی آره اما توی جلد سه نه تنها این رو نقض می کنه بلکه دنیای جادویی که خلق کرده بود رو از اینی که هست ناپایدار تر می کنه. خلاصه بخوام بگم توی این کتاب دنبال دلیل نباشید. و اون نژاد پرستی در لفافه ای از قانون و حقوق بشر و ... واسه این کتاب تعریف نشده است چون خود نویسنده جهانی خلق کرده که اشراف و نسالی ها از نظر حق حیات هم با هم فرق دارن.  
توصیفات کتاب هم ابدا چنگی به دل نمی زنه. البته نویسنده حتی دنیاسازی کتاب رو هم خوب توضیح نمی ده چه برسه به توصیفات... جاده، میدان ، سکو، کوه های حوران،بریحا و ... شما هیچ تصوری از این که این مکان ها چه شکلی هستن ندارید  همین طور از وسعت و تعداد وادی های چارتین بی خبرید. شاید اگر یه نقشه داشت اوضاع یه خورده بهتر می شد.
شخصیت پردازی کتاب متوسط رو به پایینه.نویسنده در خدمت شخصیت ها بوده و تمام تلاشش رو کرده که هیچ زحمتی به خودشون ندن تا چیزی رو کشف کنن. اونا یه مشکل پیدا می کنن و خیلی سریع توی فصلی بعدی یه نفر ظاهر می شه که می تونه اون مشکل رو حل کنه. شخصیت های اصلی پیامبر گونه ان و اشرافی که توی جبهه مقابل قرار دارن خیلی شیطان صفت ظاهر می شن. نویسنده از بس سرگرم هیجان انگیز کردن کتاب بوده که همین چند شخصیت رو هم خوب به ما معرفی نمی کنه و متاسفانه قابل درک نیستن. فاضل با دو ماه آشنایی یه فداکاری هایی می کنه که قابل انتظار نیست از طرفی زهیر که دوست دیرینه یکی از شخصیت هاست بلایی سرش می آره که ...
متاسفانه کم پرداختن و درست نپرداختن به شخصیت ها احساس همزاد پنداری رو از من گرفته بود طوری که حتی توی نقاط اوج و احساسی کتاب فقط به دنبال ادامه داستان بودم و نتونستم ارتباط بگیرم.
و در آخر اگر ریدینگ اسلامپ هستید این کتاب رو بهتون پیشنهاد می کنم چون واقعا کشش داستانی خوبی داره. اگر هم توی ادبیات ویران شهری تازه وارد هستید و هنوز آثاری خفن این ژانر رو نخوندید بد نیست که این کتاب رو بخونید.
        

33

امیرحسینم پسندید.
هر واژه یک بذر است
          کتاب "هر واژه یک بذر است" سفری است به ژرفای اندیشه‌ها و احساسات انسان، جایی که نویسنده با زبان فلسفی، استعاری و شاعرانه، دغدغه‌های وجودی، معنای زندگی، و چالش‌های انسانی را بررسی می‌کند. تامارو در این اثر به ظرافت از مسائلی مانند آزادی، دلتنگی، ترس، معنای زندگی، و ارتباط انسان با هستی سخن می‌گوید و تلاش دارد خواننده را به تأملی عمیق درباره مفهوم واقعی زندگی دعوت کند.

این کتاب مجموعه‌ای از تکه‌نوشته‌ها و تأملاتی است که بیشتر به صورت جملات عمیق و استعاری ارائه می‌شود. هر بخش از آن مانند دانه‌ای است که در ذهن خواننده کاشته می‌شود و او را به بازاندیشی درباره مسائل بنیادین زندگی وادار می‌کند.

هر واژه یک بذر است کتابی است که خواننده را به بازاندیشی درباره ابعاد مختلف زندگی دعوت می‌کند. پیام اصلی اثر این است که برای یافتن معنا و زیبایی واقعی در زندگی، باید با احساسات درونی خود مانند دلتنگی، ترس و ناآرامی روبه‌رو شویم. همچنین، آزادی واقعی زمانی حاصل می‌شود که از توهمات و سراب‌های زندگی فاصله بگیریم و به سرچشمه وجود خود بازگردیم.

تامارو با زبان فلسفی و استعاری خود، پلی میان انسان معاصر و عمیق‌ترین نیازهای روحی او می‌سازد. این کتاب نه‌تنها برای خواندن، بلکه برای تفکر و تأمل مداوم نوشته شده است.

و در آخر این کتاب مناسب کسانی است که به دنبال درک عمیق‌تر از زندگی، احساسات انسانی، و معنای وجود هستند. پیشنهاد می‌شود آن را به‌آرامی بخوانید و هر جمله را مانند بذری در ذهن خود بکارید تا پیام‌های آن در طول زمان درک و تجربه شوند.
        

17

امیرحسینم پسندید.
مجلس قربانی سنمار [نمایشنامه]
          ماجرای قلمِ بیضایی؛
تاریخ و اثری که تاریخ را برای خود فرا می‌خواند.


0- این میخ را اول از همه‌چیز باید بر زمین بکوبم: هرچی لفظِ پرتمطراق و جالب هست «ارزونیِ خودتون و اطرافیانِ خودتون» باشد. من متنی از بیضائی را خواندم و کیف کردم و می‌خواهم این تجربۀ کیفور شدن را احتمالا «بیان» کنم. پس این متن این است و جز این نیست. 
بریم.

1- باز یک‌خطیِ تاریخ ساده (و البته دراماتیک) است: سنماری بوده است استادِ مبرز عمران و آبادانی (معمار بوده است). احتمال دارد این مورد مهم باشد: در گذشته اهل آجر و ملاتِ ساخت‌وساز، «عمران» می‌کردند و جایی را آباد؛ نه مثل امروز که بتن بر بتن سوار ‌می‌کنند و افق دیدِ ما را آلوده از منظرۀ آلوده (این را به حساب گله‌های دانشجویی بذارید که مرکز شهر تهران قلب‌اش را غم‌آلود کرده است). خب، بازگردیم به تاریخ: یک خطیِ تاریخ این بوده است: سنماری که از زعمای روم در عمران و معماری بوده است، به دستور نعمانِ شاهِ عرب، یک «خُوَرنَق» خواهد ساخت. شاهی که قصد داشته است با این قصر و خُوَرنَق نام و پادشاهیِ خود را در تاریخ ماندگار کند. این خُوَرنَق یکتای دوران خود بوده است و باید یکتا می‌مانده است؛ نباید روی دستِ آن خُوَرنَق که «به بلندیِ چهل مردانِ بر شانۀ هم» بوده است چیزی بیاید. نظامی در هفت‌پیکر نتیجۀ کار را چنین گفته است:
{آغاز شعر}
چونکه سمنار از آن عمل پرداخت
خوب‌تر زانکه خواستند بساخت
ز آسمان برگذشت رونق او
خور به رونق شد از خورنق او
{پایان شعر}
از اینجا درامِ تاریخ آغاز خواهد شد: سنمار از بلندای خُوَرنَقی که خود آن را خلق کرده بود به پایین انداخته شد و قربانیِ بلندای خلقِ خود شد (والا اسمِ نمایشنامه «اسپویل» کرده همه‌چی رو و واقعا الکی نگران اسپویل‌شدن نباشید؛ مگر اینکه بخواهید مثلِ «کودکِ از عالمِ ذر پا به جهان گذاشته»، برید سراغِ این نمایشنامه). اینم از تاریخ. 
وسط نوشت: در شاهنامۀ فردوسی، تاریخ طبری ج2، هفت‌پیکر نظامی، المنتظم فی تاریخ‌الملوک و الامم از  ابن‌جوزی، الکامل فی‌التاریخ و اینجور منابع بخش‌های مختلفِ رخداد تاریخی مستند شده. اینم واقعا برای مرور لازم نبود، ولی خودم ویرم گرفته بود و از کمکی که از دو نفر گرفتم باعث شده برم یه اپسیلونی در مورد سندیت تاریخیِ این خورنق‌سازی و ماجرای سنمار/سمنار بخونم که جالب بود. واقعا خیلی قدردانِ راهنمایانِ خود در پیدا کردن سندِ تاریخی ماجرای سنمار هستم.

حال از اینجا بیضائی و بهتر بگویم «قلم بیضائی» وارد گود می‌شود.

1- در «مجلس قربانیِ سنمار» مانندِ «مرگ یزدگرد» و دیگری از قلم‌آرایی‌های بیضائی، تاریخ به خدمت قلم در می‌آید و آنچه می‌شود که قلم می‌خواهد. تاریخ در این لحظه جایی خواهد بود برای ارجاع به ایده؛ ایده‌ای که از آنِ قلم خواهد شد. این تک‌خطیِ تاریخ جایی است که بیضائی دو شخصیتِ «نعمانِ» پادشاه و «سنمارِ» معمار را از آن گزینش می‌کند و با یکسری «دیگری»، «آن دیگری» و «یکی»، کنش‌گرانِ صحنه را تکمیل کند. یعنی آن دو شخصیتی که در اثر قرار است «شخصیت» باشند و فردیتی داشته باشند، از تاریخ آمده اند و یکسری «دیگری» هم در اثر هستند که کاری کنند صحنه برای این دو شخصیت تبدیل به کویر نشود؛ از این «دیگری»ها خواهم گفت.
پس تاریخ برای بیضائی محلِ ایده است و ایده از تاریخ است و خلافِ اعظم در مقابل تاریخ، خیانت به آن است و مگر هنر چیزی است جز خیانت به واقعیت و رفاقت با دروغ؟ پس بیضائی خائن است؟ معلوم است که نیست، زیرا اثری که خلقِ کرده است در شان تاریخ است و خود تصویری از تاریخ خواهد بود. هر جوهری بر کاغذی نباید این جرئت را داشته باشد که نامِ تاریخی بودن بر خود بگذارد؛ باید برای تاریخ بر قوارۀ تاریخ بود.

2- باید پیش از خوانش یک اثر، اموری را مشخص کرد ارزشِ «عطفِ توجه‌کردن» را داشته باشند. یعنی مواردی را باید گلچین کرد و در حال خوانش/دیدن هر اثری به صورت آگاهانه توجه خودمان را معطوف به آنها کنیم. دیالوگ یکی از این امور است برای من. یعنی دیالوگ باید تمام ظرفیت‌های بالقوۀ خود که از آن انتظار داریم را به نیکی به منصۀ ظهور بگذارد. باید در پیشبرد روایت کارا باشد، باید شخصیت‌ها را به ما بشناساند، باید در کشمکشِ لازم عاملیت داشته باشد، باید با کلیت/اتمسفرِ اثر ادبی همگن باشد، باید خوش‌قواره و خوش‌ساخت باشد، باید به وقتِ لازم واقع‌گرا باشد و به وقتِ لازم شاعرانه و این لیستِ بالقوگی‌های مورد انتظار را می‌توان بیش از این کرد. خب، تجربۀ بیضائی (یعنی تجربۀ من از متن بیضائی) اینجا چیست؟ رخصت بدید از زبانِ بیضائی به دیالوگِ مجلس قربانی سنمار برسیم.
کلام بیضائی باصلابت است، قدرتمند است؛ در یک کلام زبانِ فارسی در متنِ بیضائی خود را  «بیان» می‌کند. یعنی ظرفیت‌های مختلف زبان فارسی از لحظاتِ ریتیمک آن، لحظاتِ کنایی و آیرونیک زبان، لحظاتِ آرکائیک و باستان‌گرایانۀ آن و کلی بالقوگیِ دیگر که می‌توان برای زبان فارسی برشمرد خود را به انحاء مختلف در قلمِ بیضائی بروز می‌دهد. احتمالا یک دلیل این مورد تسلط بسیار بیضائی بر منابع و آثار متقدمِ فارسی است و غرقگی این بشر در تاریخِ زبانی که عاشقانه آن را زیست می‌کند. این چه ربطی به دیالوگ‌نویسیِ بیضائی دارد؟
خیلی ساده، در متنِ نمایشی که بارِ متن بر دوشِ دیالوگ است، به‌سامان‌بودنِ زبانیِ دیالوگ‌ها هزاران مرتبه بیش از چیزی که در نگاه اول به نظر می‌آید محلی از اعراب دارد. مسئله چیست، باید متوجه بود که این زبانی که با آن در زندگیِ روزمره صحبت می‌کنیم به علت گشودگیِ خود نسبت به شرایط، افراد و موقعیت‌های مختلف به انحاء مختلف خود را نشان می‌دهد (کدام دو نفری «عینِ» یکدیگر حرف می‌زنند؟) باید در متنِ ادبی نیز بازنمایی شود؛ شخصیت‌های نمایشی/داستانی باید زبانِ منحصر به فرد خود را داشته باشند و این یکی از ضروریاتِ شخصیت‌پردازی‌ای است که توجهِ خود را عطف به فردیت و متمایزسازیِ شخصیت‌ها کرده است؛ یعنی آن کاری که احتمالا انتظار داریم متنِ نمایشی فکرشده انجامش داده باشد. نویسنده برای اینکه بتواند چنین شخصیت‌های خلق کند و تمام شخصیت‌ها دقیقا همانِ لحنِ نویسنده نباشند با اسامیِ مختلف، نویسنده باید به «تسلط بر زبان» برسد که بتواند شخصیت‌هایی متمایز خلق کند (حداقل در سطح زبان و بیانِ شخصیت). زمانی که به متونِ کهن می‌رسیم که زبان باید وجهی آرکائیک و باستانی به خود بگیرد، این معضل مهم‌تر می‌شود. در نهایت، بیضائی در این مورد در چند تجربه‌ای که از متن‌هایش داشته ام موفق بوده است.
در همین مجلس قربانی سنمار، آن دو «شخصیتی» که در اثر بودند (یعنی نعمان و سنمار) تاحدی نُمایندۀ این نکته/(احتمالا)اصلِ «تمایزِ زبانیِ شخصیت‌ها» بودند و در مقایسه با «یکی»، «دیگری» و «آن دیگری» که دیالوگ داشتند ولی «شخصیت» نبودند مشاهده کرد. البته باید قید کنم که این تمایز زبانیِ شخصیت‌ها به اعلا درجۀ خود در «مرگ یزدگرد» خود را نشان می‌دهد و مجلس قربانی در قیاس با مرگ یزدگرد از این حیث ضعیف‌تر بود (من کی باشم متنِ بیضائی رو قوی و ضعیف کنم اصلا :)) ) 

3- منطقِ «تکوین روایت» که در روایت‌های شخصیت‌مبنا (این اسامی رو دارم از خودم می‌سازم حقیقتا) مبتنی بر «چرخش شخصیت» است باید کار کند. در مجلس قربانی دو شخصیت اصلی داریم (یکی سنمار و دیگری نعمان) و در این میان یکسری «خناس» هستند که صرفا وظیفه دارند زیرِ گوش شخصیت‌ها، بیشتر نعمان، بخوانند تا شخصیت را وادار به تغییر باور یا کنش بکنند. اهمیتِ شخصیت‌های «دیگری» در مجلس قربانی و کارکرد روایی‌ای که داشتند، در همین چرخش شخصیت مهم اند. یعنی یکسری شخصیتِ بی‌هویت داریم که صرفا دور می‌گردند و زیرِ گوش شخصیت‌ها می‌خوانند و رگ‌شان را می‌زنند.
همین‌جا یکی دیگر از هنرنمایی‌های بیضائی مشخص می‌شود و استفاده از ظرفیت‌های «متن نمایشیِ معطوف به‌ اجرا» در قیاسِ متنِ ادبی است.

4- به همین سه شخصیتِ رستۀ «دیگری» توجه کنید. یک میزان‌سنِ تئاتر را تصویر کنید که شخصیتِ اصلی (اینجا نعمان بر تخت شاهی) قرار دارد و این  سه شخصیتۀ دیگری، زیرِ گوش نعمان می‌خوانند که:
{آغاز سلسۀ دیالوگ}
یکی: «حقِ ما بود [ساختِ این] خُوَرنَق»
[...]
آن دیگری: «عرب را - که ستون خیمۀ خویش است -/چه به گنبدهای ایرانی؟»
[...]
یکی: «کسی که این [خُوَرنَق] ساخت،  چرا برتر از این نتواند؟/اگر نعمانی باشد و گنج و زرِ دیگری.»
دیگری: «[...] سنمار به زرِ پادشاه ایران [برتر از این خُوَرنَقِ شاهِ عرب، نعمان، خواهد] ساخت.»
{پایان سلسۀ دیالوگ}
به این وسوسه‌گرها توجه کنید، به آن میزان سن توجه کنید. عجب صحنۀ نابی خواهد شد. شخصیتِ اصلی (نعمان) نشسته است و چندین شخصیتِ «دیگری» تلاش دارند تا رگِ آن را بزنند که به واسطۀ آن تیشه به ریشۀ «سنمارِ» غیرعرب بزنند. که خواهند زد و در نهایت نعمان سنمار را از بلندای خلقِ خود بر زمین خواهد کوفت و خواهد کشت.
این موقعیت‌ها کاملا ماهیت تئاتری دارند و استفادۀ نویسنده در متنِ نمایشنامۀ خود نشان می‌دهد که او واقف است به ظرفیت‌های مدیومِ اجرایی که برای بیانِ داستانِ خود برگزیده است.
در کنار این پرداختِ این چنین شخصیت‌های «دیگری»ای که چنین کارکردهای رواییِ اساسی‌ای در متن داشته باشند، احتمالا بتواند چیزهای بسیاری از فهمِ روایت را برای ما ممکن کند.

وسط نوشت: تشکر از آقای دوستِ عزیز که زور زدیم با هم به این نتیجه برسیم که به این شخصیت‌های «دیگری» دقیقا باید چی بگیم (چی صداشون کنیم). به نتیجه‌ای نرسیدیم البته :)) همون آقای دوستِ عزیز هم بود که همراه شد که با هم این نمایشنامه رو بخونیم.




5- خیلی خیلی بیشتر می‌تونم از این اثر بگم، ولی به نظرم همین قدر از «رد گذاشتن از ذهنِ خودم» و این تجربه‌ای که از بیضائی داشتم راضی هستم.
یه ذره برم حاشیه:

6- «مناسکِ زندگیِ روزمره» خیلی مهم‌تر از چیزیه که به نظر می‌رسه. یعنی از آهنگی صبح‌ها توی گوشت پخش می‌شه که بدو بدو برسی به مترو گرفته، تا اون چند صفحه‌ کتابی که توی خواب‌وبیداری مترو می‌خونی تا بعضا برنامۀ نامرتبِ قهوه‌های که باید با رفیقت هر هفته اجرا کنی. تمام این مناسکِ زندگی روزمره است که اگر غنی باشد و حواسمان باشد که مناسک نباید بدون روح باشد، کاری می‌کند این روزمرگیِ لاجرم و ناگریز به «روزمردگی» غش نکنه و هرروز بتونیم روزمرگی خود را تقریبا معنادار برگزار کنیم، یعنی «مناسکِ روزمرگی» را بجا بیاوریم.

7- نکتۀ بعدی یک تشکر از سرشلوغی‌های روزانه است. خلاصه چندین قول داری، باید به عنوان معلم تمرین تصحیح کنی، بری مدرسه، آزمون طراحی کنی، ددلاین‌های دانشگاه رو برسونی برای پایان ترم بخونی و کلی سرشلوغی و دغدغۀ دیگه. وقتی یه اتفاقی می‌افته که احتمال داره تمام ماهیتِ وجودیِ آدم رو غرق در یاس کنه، این اجبار به انجام وظایف کاری می‌کنه که خیلی چیزها رد بشه (طبیعتا اگه مسئله خیلی مهمه باید بهش رسیدگی بشه به هرنحوی، صرفا در مورد این حرف می‌زنم که هم‌زمانیِ گردابِ بیکاری و درگیریِ وجودی با بلایای پیش‌آمده، بدنوعی از غرق‌شدن رو حاصل می‌شه).
این نکتۀ 6 و 7 صرفا تجربه زیسته بود و نه چیزی بیشتر. گفتم خبر بدم :)
        

49