هندرسون: شاه باران

هندرسون: شاه باران

هندرسون: شاه باران

سال بلو و 1 نفر دیگر
3.2
11 نفر |
3 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

14

خواهم خواند

4

ناشر
آسیم
شابک
9786007439517
تعداد صفحات
450
تاریخ انتشار
1398/7/24

توضیحات

        «هندرسون، شاه باران» نوعی رمان سیر و سلوکی است که حرف های فلسفی و ماجراهای کمیک زیادی دارد. این رمان داستان مردی را در بر می گیرد که به دنبال معنای زندگی است. این مرد همه چیز دارد؛ ثروت، خانواده، پایگاه اجتماعی و ... اما از زندگی اش راضی نیست.شخصیت اصلی داستان برای کشف معنای زندگی اش، سر از قبایل آفریقایی در می آورد و روزهای زیادی را با مردم دورترین قبال آفریقایی می گذراند.سال بلو متولد سال 1915 بود که در سال 2005 درگذشت و این رمان را بیشتر از دیگر آثارش دوست داشت. او همیشه از «هندرسون، پادشاه باران» به عنوان اولین کتاب فهرست آثار مورد علاقه خودش نام می برد. بین 100 رمان برتر قرن بیستم هم که مدرن لایبراری modern library منتشر کرده، این رمان در رتبه بیست و یکم قرار دارد.رمان مورد نظر در 22 فصل نوشته شده است. در قسمتی از این رمان می خوانیم:دیگر فشاری در قفسه سینه ام نبود و آن صدا را نمی شنیدم. صدا محو شده بود. من و چارلی و زنش، با بومی ها و ماشین ها و بقیه تجهیزات کنار دریاچه ای اردو زده بودیم. آب دریاچه نرم و سبک بود و نی ها و خزه ها در آن موج می زد و داخل شن ها پر از خرچنگ بود. تمساح ها لابه لای نیلوفرهای آبی گشت می زدند و دهن شان را که باز می کردند، می دیدم که چقدر این موجودات خیس و لزج می توانند از داخل گرم باشند. پرنده ها می رفتند تو دهن شان و دندان های شان را تمیز می کردند. با وجود این مردم این نواحی افسرده بودند. دل و دماغ نداشتند. رو درخت ها گل های پرمانندی درآمده بود و نی ها پاپیروس مرا یاد پرهای زینتی مراسم تشییع جنازه می انداختند. بعد از حدود سه هفته که با چارلی و زنش بودم و در کارهای فیلم برداری کمک شان می کردم و سعی می کردم به موضوع علاقه مند شوم، آن حالت دلتنگی دوباره پیدا شد و یک روز عصر باز آن صدای آشنا را شنیدم. دوباره شروع کرده بود به اذیت و آزار من که: می خواهم، می خواهم، می خواهم.به چارلی گفتم: «نمی خواهم دلخور بشوی، ولی به نظرم این طوری فایده ای ندارد. ما سه نفر، کنار هم، تو آفریقا... این طوری به جایی نمی رسیم.»چارلی سرد و بی احساس از پشت عینک آفتابی نگاهم کرد. کنار آب ایستاده بودیم...
      

یادداشت‌ها