به هوای دزدیدن اسب ها

به هوای دزدیدن اسب ها

به هوای دزدیدن اسب ها

پر پترسون و 2 نفر دیگر
3.5
7 نفر |
4 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

8

خواهم خواند

9

رمان به هوای دزدیدن اسب ها نوشته ی پر پترسون(1952) یکی از مهم ترین رمان های ادبیات نروژ در چند سال گذشته محسوب می شود. رمانی که در سال 2007برای نویسنده اش جایزه ی معتبر ((ایمپک دوبلین)) را به ارمغان آورد و او را یک شبه مشهور کرد. پترسون این رمان را در سال 2003 نوشت. داستانی از عمق سرمای نروژ. روایت از زندگی مردی در آستانه ی کهن سالی آغاز می شود که در اعماق جنگل های نروژ همراه سگش تنها در کلبه ای چوبی زندگی می کند. شادکام از این تنهایی و دوری از مردم خشمگین. حادثه ای کوچک در همسایگی اش داستان را می برد به پنجاه و اندی سال عقب. به کودکی قهرمان پترسون و روایت آن چه بر او گذشته تا به این زندگی رسیده است. رمانی داستان گو و به شدت مملو از خرده روایت . اثری که در آن جغرافیای اسکاندیناوی، تاملات فلسفی و گسست های عمیق شخصی و اجتماعی، انسانی ساخته که می خواهد دور از همه چیز باشد. یکی از دلایل شهرت جهانی این کتاب به همین ایده ی مهم باز می گردد که نویسنده مطرح می کند : آیا می توان تنهایی را ستایش کرد؟ یا در نهایت تنها گذارده خواهیم شد ؟

یادداشت‌های مرتبط به به هوای دزدیدن اسب ها

صَعوِه

1402/10/16

            «و این خود ما هستیم که معین می کنیم خار ناملایمات کی بر روح و تن مان بنشیند.»
همون طور که گفتم من هر چیزی که توش حتی جمله کوچیکی مربوط به اسب ها باشه رو دوست خواهم داشت. چه برسه به دومین کتاب خوبی که توش آدم ها ارتباط فرای حیوان و انسان با اسب جماعت(!) داشتن.
اولین کتابی بود که از نروژ می خوندم.(تا جایی که یادمه) من کشور های اسکاندیناوی رو کلا دوست دارم چون طبع سرد افرادش هارمونی خوبی با گرمای چوب های طبیعتشون داره؛ و از نظر خود من توی نروژ که باشی ارتباط با طبیعت و جنگلش جذاب تر از ارتباط با آدم هاشه.
این کتاب مردونه اس. یعنی شما از جای جای کتاب برداشت های مردونه نسبت به جهان اطراف شخصیت پیدا می کنید. این لزوما زن ستیزانه نیست و من این ویژگی رو دوست دارم. اینکه در یک جبهه با قوت حضور داشته باشی اما این حضور؛ آسیب زننده به جبهه مقابل یا متضادت نباشه.
تمام مدت صحبت «قدرت»ه. قدرتِ اینکه من طبیعت و آدم هاشو تو دستام داشته باشم. آدمِ اصلیِ داستان هم دقیقا همین طوریه. وقتی طبیعت باهاش کنار می آد؛ حس می کنه همه چیز تحت کنترلشه و بعد یهو ممکنه یه شوک طبیعی (مثل افتادن درخت) «تراند» قصه ما رو عصبی و خسته و سرگشته کنه؛ که چرا با وجود تمرکزی که داره روی قدرت نمایی اش می ذاره؛ همه چیز اون طوری نمی شه که اون برنامه ریزیش کرده.
به طرز خیلی واضحی؛ پسر از پدر تاثیر گرفته. خب برای همه آدما ممکنه این اتفاق پیش نیاد؛ اما تو این کتاب تراند پدر خودش رو یه قهرمان می دونه که فقط گاهی نمی تونه بهش اعتماد کنه. و بقیش که نگم بهتره چون لو می ره داستان:)
داستان نسبتا قوی بود؛ شاید گاهی آدمی مثل من که طبیعت جنگلی براش یه رویای دور و گاهی عذاب آوره رو گیج می کرد با توصیفاتش؛ اما به اندازه بودن و خسته نمی کرد آدمو از نفهمی خودش:))
آخرش رو دوست نداشتم. اصلا کاش ادامه داشت:)
یه چیز بد دیگه اش سرنوشت بقیه آدمای داستان بود. تمرکز خیلی زیادی روی خاطرات کودکی تراند و خودش گذاشته شده بود و دوست داشتم نویسنده که واقعا در برگشت به عقب ها و یادآوری خاطرات انقدر ظریف و خامه ای:) کار کرده یکم از بقیه هم برامون حین داستان الانش بگه.
بیشتر نمی نویسم چون یه چیز هایی رو بنویسی فقط حرف مفت زدی؛ حرفی که حرفه ولی مفت می شه؛ برای زدن این حرفا باید یکی بیاد زیر زبونتو؛ مغزتو؛ حرکات دستات و چشماتو بکشه بیرون و خودش برای حلاجی کردنشون تلاش کنه:)
فقط بخونید و لذت ببرید.