روایت شب نخست

روایت شب نخست

روایت شب نخست

3.6
11 نفر |
5 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

13

خواهم خواند

2

شابک
9786006287362
تعداد صفحات
192
تاریخ انتشار
1392/6/10

توضیحات

        
چند پاره نور گداخته و مبهم دیگر نیز از پس نخل ها و آن سوتر از اعماق بیابان گذشتند و لحظه ای بعد به آن انجمن کوچک پیوستند سرانجام وقتی هیبت شان تا آنجا که ممکن بود زیر نور ماه پدیدار شد دیدم که آن ها موجوداتی کوتوله با تلالویی شبیه به تکه زغال های گداخته اند و چهره هایی مچاله و اندامی ناموزون دارند.
سه گانه ی آینده ی کهن داستانی بلند است و در سه بخش پیوسته و برآمده از روایت شخصیت های بسیار و ماجراهای هزار رنگ در لایه های گوناگون جهان اما نه آن گونه که در راه خوی شتنها به پیچیدگی ها و هیجان ها بسنده کند مکتوبی ست که خواهد کوشید بر گوشه ای از رازهای سر به مهر هستی نوری بتاباند و گامی به پیش برود و ببرد.

      

یادداشت‌ها

حسین

1402/2/21

          در این وقت بود که این زمزمه ی ازلی خداوند بر پیکره ی آدم که هنوز که چشم نگشوده و جهان را ندیده بود ، همچون نسیمی عبور کرد : تو نخواهی نتوانست دوستان مرا که از نسل او به وجود خواهند آمد ، منحرف کنی . دوستان من همان هایند که از نسل این مخلوق ، خالصانه برای من خواهند کوشید و مرا انتخاب کرده و دوست خواهند داشت ....

———————-

پس دیگر از دشنام و تهدید و تمسخرشان نرنج که پیروزی بزرگ تنها برای کسانی خواهد شد که دل و جان و تن شان را به حق ، به من سپرده اند.

_______________

ابراهیم از جایش بلند شد و چند قدمی به سوی پدرش رفت و ادامه داد : حرف آخر ابراهیم این است و خواهد بود ؛ من تنها به یکتاپروردگارم وفادار هستم . آن که مرا آفریده و پیوسته راهنمایی کرده است .همان که مرا غذا می دهد و سیراب می کند .همان که در هنگام بیماری ، شفایم می بخشد و مرا میمیراند و سرانجام زنده می کند ... دوست من چنین خدایی ست که امید دارم گناهم را به رستاخیز ببخشد و به من دانشی بدهد تا با نیکان هستی پیوند بخورم تا سخنان مرا به نسل های آینده منتقل کنند و بدانند من در روزگار خویش و در آزمون های خویش ، به راه او ، عاشقانه و تاپای جان ایستاده ام....

______________

و باز ذهنش در دل تاریکی های شبی که برای او همچو روز بود چرخید و آرام آرام به خواب رفت .می دانست که جهان و ماجراهای آن همچون سیب شگفتی ست که بالا افتاده و تا فرود بیاید صدها چرخ دیگر خواهد زد .
پس زیر لب نجوا کرده بود : "پروردگار! از نسل من کسانی را پدیدار کن که یاد تو را بلند کنند ، نه کسانی که من خود در سراسر عمر با آن ها ستیزه کردم و دورترین ها از تو بودند ! خدایا در این آخرین لحظات ، می دانی که تنها برای چه چیز در این جهان تو ، دلتنگ می شوم ..."
آهی کشیده و لبخندی زده و چشم هایش بر هم نشسته و زمزمه کرده بود : "برای باز هم عاشقانه کوشیدن ...فقط برای تو ! "
        

0