یادداشت
1402/2/21
3.6
5
در این وقت بود که این زمزمه ی ازلی خداوند بر پیکره ی آدم که هنوز که چشم نگشوده و جهان را ندیده بود ، همچون نسیمی عبور کرد : تو نخواهی نتوانست دوستان مرا که از نسل او به وجود خواهند آمد ، منحرف کنی . دوستان من همان هایند که از نسل این مخلوق ، خالصانه برای من خواهند کوشید و مرا انتخاب کرده و دوست خواهند داشت .... ———————- پس دیگر از دشنام و تهدید و تمسخرشان نرنج که پیروزی بزرگ تنها برای کسانی خواهد شد که دل و جان و تن شان را به حق ، به من سپرده اند. _______________ ابراهیم از جایش بلند شد و چند قدمی به سوی پدرش رفت و ادامه داد : حرف آخر ابراهیم این است و خواهد بود ؛ من تنها به یکتاپروردگارم وفادار هستم . آن که مرا آفریده و پیوسته راهنمایی کرده است .همان که مرا غذا می دهد و سیراب می کند .همان که در هنگام بیماری ، شفایم می بخشد و مرا میمیراند و سرانجام زنده می کند ... دوست من چنین خدایی ست که امید دارم گناهم را به رستاخیز ببخشد و به من دانشی بدهد تا با نیکان هستی پیوند بخورم تا سخنان مرا به نسل های آینده منتقل کنند و بدانند من در روزگار خویش و در آزمون های خویش ، به راه او ، عاشقانه و تاپای جان ایستاده ام.... ______________ و باز ذهنش در دل تاریکی های شبی که برای او همچو روز بود چرخید و آرام آرام به خواب رفت .می دانست که جهان و ماجراهای آن همچون سیب شگفتی ست که بالا افتاده و تا فرود بیاید صدها چرخ دیگر خواهد زد . پس زیر لب نجوا کرده بود : "پروردگار! از نسل من کسانی را پدیدار کن که یاد تو را بلند کنند ، نه کسانی که من خود در سراسر عمر با آن ها ستیزه کردم و دورترین ها از تو بودند ! خدایا در این آخرین لحظات ، می دانی که تنها برای چه چیز در این جهان تو ، دلتنگ می شوم ..." آهی کشیده و لبخندی زده و چشم هایش بر هم نشسته و زمزمه کرده بود : "برای باز هم عاشقانه کوشیدن ...فقط برای تو ! "
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.