از این ولایت: داستان های کوتاه

از این ولایت: داستان های کوتاه

از این ولایت: داستان های کوتاه

3.1
6 نفر |
3 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

14

خواهم خواند

2

عید که شد، پیرهن قرمزی با گل های آبی برایش دوختند، دست و پایش را حنا بستند و با ویس مراد و خداداد پیش براخاص رفتند. مادر بزرگ در آغوشش کشید، و بوییدش چشم هایش کم سوتر شده بود. دست های زبر مادربزرگ را بوسید. به اسپندهای نخ شده، نگاه کرد. به گوشه ی اتاق نگاه کرد. مادر بزرگ چند تا نقل چرک آلود که از مدت ها قبل نگه داشته بود، توی دستش گذاشت. هَتاو یاد آن وقت ها افتاد که مادر بزرگ برایش از عروسی نقل می آورد. مادر بزرگ خودش نمی خورد. وقتی هم که می خورد، تا شب آب نمی خورد. می گفت : «وقتی آدم چیز خوب می خوره، نباید روش آب بخوره، تا مزه ش خیلی بمانه تو دهن .»- از متن کتاب

یادداشت‌های مرتبط به از این ولایت: داستان های کوتاه