معرفی کتاب شازده حمام: جلد اول و دوم اثر محمدحسین پاپلی یزدی

 شازده حمام: جلد اول و دوم

شازده حمام: جلد اول و دوم

4.4
20 نفر |
6 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

6

خوانده‌ام

42

خواهم خواند

28

ناشر
پاپلی
شابک
9786009074563
تعداد صفحات
630
تاریخ انتشار
1399/8/20

توضیحات

لیست‌های مرتبط به شازده حمام: جلد اول و دوم

پیش رویجامعه های ماقبل صنعتی: کالبدشکافی جهان پیشامدرنبرج سکوت

سیاهه‌ی دوصد

100 کتاب

15 سال پیش «سیاهه‌ی صدتایی رمان» را نوشتم. در این فاصله‌ی پانزده ساله بیش از هزار کتاب جدی خوانده‌ام که 920 تا را شماره زده‌ام و یادداشتی ولو کوتاه نوشته‌ام درباره‌شان. بارها از من خواسته‌اند که افزونه‌ای بزنم بر سیاهه‌ی صدتایی و مثلاً سیاهه‌ی دوم را بنویسم و من همیشه بهانه آورده‌ام که هر که صد رمان بخواند، خود در رمان قریب‌الاجتهاد است و ادامه را به سلیقه‌ی تربیت‌یافته‌ی خودش انتخاب خواهد کرد. فرار از مصاحبه با همشهری جوان و پیگیری‌های مداوم خانم حورا نژادصداقت باعث شد تا قبول کنم سیاهه‌ی جدیدی بنویسم. اما این سیاهه، سیاهه‌ی دوم نیست. حتا سیاهه‌ی رمان هم نیست. در حقیقت انتخابی‌ست از به‌ترین کتاب‌هایی که در این پانزده سال خوانده‌ام. می‌خواستم به ترتیب اهمیت باشند که این ترتیب هم رعایت نشد. بیش از بیست ساعت کار مفید و پنجاه ساعت کار غیرمفید به انتخاب آثار گذراندم و حاصل‌ش شد همین «سیاهه‌ی دو صد». اما توضیحی مهم راجع به «سیاهه‌ی دو صد». تنها به رمان نپرداخته‌ام، اما به یقین می‌گویم که هیچ عنوانی هرگز از مفهوم ادبیات تهی نیست در این سیاهه. اگر دقیق‌تر بنگریم و رمان را ادبیات تعلیق بدانیم، می‌توان گفت که آن‌چه در این سیاهه آمده است حتا در سرزمین‌های دوردست از مرزهای کشور رمان، تنه می‌زند به رمان. یعنی کتاب تاریخی و مقاله‌ی بلند و حتا متن‌نامه‌های مذهبی در این سیاهه تعلیق دارند و از منظر ادبیات به آن نگاه شده است. اصح و ادق این که رمان‌نویس ام‌روز نیاز به متونی دارد که پیکره‌ی داستان را نشان بگیرد؛ پیکره‌ای که دیگر نه شخصیت است و نه فضا و نه حتا درام؛ پیکره‌ای که ذات مفهومی رمان است... همه‌ی عناوین انتخاب شده با این پیکره هم‌راستاست. «سیاهه‌ی دوصد» سیاهه‌ای است از جنس ادبیات برای رمان‌نویس... ثلث‌ش حتما سلیقه‌ی من نگارنده است اما یحتمل دوسوم‌ش مشترک است در بسیاری نگاه‌ها... خوش‌حالی دیگری دارم که نمی‌توانم پنهان‌ش کنم. پانزده سال پیش وقتی سیاهه‌ی صدتایی رمان را می‌نوشتم، دربه‌در می‌گشتم دنبال مولف فارسی‌زبان و رمان فارسی و داستان ایرانی... کم از ده درصد، رمان و داستان داخلی یافتم... تازه آن هم با اغماض... و حالا نویسنده‌گان نیمی از آثار «سیاهه‌ی دو صد» فارسی‌زبان‌ند... رضا امیرخانی، 15 اردیبهشت 1397

116

یادداشت‌ها

          در این کتاب از گیاهی به نام اشنان یاد شده. این گیاهی است که در شوره زارهای کویری میروید.از ریشه سفت آن به عنوان پاک کننده و ساینده و شوینده جرم لباسها استفاده میشده . یک استفاده سه منظوره. یعنی به جای مشت و مال لباس با دست با این چوب می ساییدند. خاکستر برگهای آن به اسم‌کلیاب در صنایع صابون سازی و سفالگری و شیشه گری و... کاربرد دارد و اخیرا خاصیت ضد سرطان برای برگهای تازه این گیاه پیدا کرده اند.
خلاصه‌ای از یک داستان مفصل در کتاب: نویسنده جریان آشنایی خود در سن ۱۵ سالگی با سه کودک کار یزدی حدود ۸ یا ۹ ساله در سردشت کردستان را بازگو می‌کند به نام‌های اصغر ، عزیز ، مرتضی. این سه کودک جهت گرفتن جهت کارگری کتیرا به آنجا همراه بقیه مردان دهاتشان رفته بودند اما به ندصیه معلمشان به صورت پنهانی مشغول کار دیگری میشوند. مرتضی و عزیز مشغول گرفتن پروانه و اصغر مشغول جمع آوری گلها و علف‌های کوهی میشود.مرتضی به ناگهان سه روز ناپدید میشود و پس از جستجوی بسیار او را پایین یک پرتگاه  در حالی پیدا می‌کنند که عمده جسدش توسط شغالها خورده شده و از او فقط یک جمجمه خردشده باقی مانده.با توجه به اینکه این کودکان عملا کارایی چندانی برای سرکارگر نداشته اند، مردان تصمیم می‌گیرند جنازه مرتضی را دفن کرده و بقیه آنها را به دهاتشان بازگردانند. خان کرد، ۳۰۰ تومان خون بهای مرتضی را به محمد حسین (نویسنده) می‌دهد تا به مادر مرتضی برساند و عزیز را به همراه وی به تهران می‌فرستد تا در آنجا پس از فروش پروانه ها به یزد بازگردند. پروانه ها را به قیمت باورنکردنی ۲۷ هزارتومان میفروشند( پول یک خانه خوب در یزد در آن زمان ۵۵۰ تومان بوده). عزیز یک دوچرخه می‌خرد و سپس به بهاباد بافق یزد برمبگردد. توصیف فقر و زندگی مردم در آن زمان از حوصله این یادداشت بیرون است.هرسه کودک نان آور خانواده خود هستند. پدر مرتضی سال‌ها قبل فوت کرده و مادر و دوخواهرش تنها هستند. پدر عزیز به نام احمدآقا کور و مادر عزیز مسلول هست و یک خواهر کوچکتر هم دارد. قانونا نیمی از پول فروش پروانه ها مال مرتضی است اما احمدآقا کل پول به علاوه ۳۰۰ تومان و ۸ ریال به مادر مرتضی می‌دهد و وی را از مرگ فرزندش باخبر می‌کند. محمدحسین به احمدآقا می‌گوید چرا با این وضعیت  اسف بارت نیمی از پول را برای خود نگه نداشتی؟ می‌گوید خدا خیلی بزرگ است و بخشش او از حد وصف بیرون است. من سرمایه ام ، عزیزم را دارم ولی مادر مرتضی به جز خودش و دو دختر تنها نان آورش مرتضی پسرش بوده که اورا  هم از دست داده.
محمدحسین می پرسد آن ۸ ریال اضافه چه بود که دادید؟ احمدآقا پس از طفره رفتن های زیاد بالاخره پاسخ می‌دهد که عزیز قبل از آن که به من پول را بدهد برای خودش دوچرخه خریده اما مرتضی چی؟ من پول به اندازه دوچرخه نداشتم و تنها دارایی ام همین ۸ ریال بود ‌که حاصل کار موتابی ام بود.
 مادر مرتضی با آن ۲۷ هزار تومان به یزد رفته خانه و کارگاهی خریداری می‌کند دو دخترش را به اصفهان شوهر می‌دهد و سپس در اصفهان ساکن و جزو خیرین استان اصفهان می‌شود.
 اما بشنوید از اصغر ؛
اصغر همراه محمد حسین برنمی‌گردد بلکه علف‌های کوهی‌اش را به کمک کردها می‌فروشد و دوباره سال بعد به کوه‌های سردشت برمی‌گردد. نویسنده بیان می‌کند در گاراژ نشسته بودم که زنی سراسیمه و نگران به من مراجعه کرد و گفت آقا می‌خواهم به سردشت بروم زنگ زده‌اند و گفته‌اند پسرم که برای جمع آوری علف کوهی به آنجا رفته بود، حالش خوب نیست نگرانم شبیه دوستش مرتضی که سال قبل از کوه پرت شده بود دچار سانحه‌ای شده باشد به او گفتم اسم پسرت اصغر بود جواب داد بله. با هم به سردشت رفتیم. اصغر در کما بود سراغ گرفتم. گفتند وقتی مشغول جمع آوری علف کوهی بوده مردی به او تجاوز کرده و سپس سرش را به سنگ کوبیده تا بمیرد. اصغر مدت یک هفته در کما بود و سپس به هوش آمد مادرش گفت من نمی‌توانم با این ننگ او را به بهاباد ببرم. من چیزی چیزی و کسی در آنجا ندارم نه شوهر و نه فرزند دیگری و نه خانواده‌ای .کل زندگیم در یک بقچه جا می‌شود من برنمی‌گردم به بهاباد. بنابراین در خانه یکی از خان کردها به خدمتکاری مشغول می شود.نویسنده سال‌ها بعد مادر اصغر را در فرودگاه دبی هنگامی که منتظر پروازهای اروپا بوده‌اند می‌شناسد از او سراغ می‌گیرد که در طی این سال‌ها بر او چه گذشته ؟ مادر اصغر میگوید پس از مدتی که در خانه مکرم خان مشغول خدمتکاری بودم همسر یکی از خان کردها به نام محمد عمر فوت کرد و او با سه فرزند تنها ماند .خیلی‌ها آرزوی ازدواج با او را داشتند اما او از من خوشش آمد. علی رغم شیعه بودن من و سنی بودن او با هم ازدواج کردیم ‌.وقتی اصغر بزرگ شد او را به انگلیس جهت تحصیل در دکترای فارماکولوژی فرستاد و الان اصغر در تهران یک داروخانه دارد و خودش هیئت علمی داروسازی دانشگاه می‌باشد. الان   برای دیدنش به انگلیس میروم.
سرنوشت عزیز و احمدآقا چه شد؟ نویسنده بیان می‌کند که سالها بعد موقعی که به سوئیس برای یک کنفرانس رفته بودم ،توسط یک واسطه به عزیز مجدداً معرفی شدم آدرس گرفتم‌و رفتم .عزیز را در یک قصر بزرگ یافتم. ماجرا را جویا شدم. پاسخ داد من به کار جمع آوری کلکسیون پروانه ادامه دادم و سپس با کلکسیونرهای معروف دنیا که اغلب سوئیسی بودند، مرتبط شدم و پروژه گرفتم.
اینجا یک خانه خریدم. مادرم چند سال قبل فوت کرد و پدرم رو با خودم آوردم خواهرم هم در همان یزد ازدواج کرد. یک عرب که این قصر را داشت به من گفت من چند سال است اینجا هستم و دلم زده شده به من گفت این خانه را چقدر می‌خری گفتم من اینقدر پول دارم او این خانه را با همان مقدار پول که هیلی کمتر از قیمت قصر بود به من فروخت و من ساکن اینجا شدم و خانه قبلیم را به پدرم دادم.او اکنون با یک خانم روانشناس ازدواج کرده است به خانه پدر احمد رفتم. یک همسر فرهیخته داشت که می گفت احمدآقا حافظه عجیبی دارد، کلیه اشعار شاعران نامدار را حفظ است
        

6

          جلد دوم از شازده حمام هم تمام شد...
با همه‌ی غمها و شادیها و آدمهای خوب و بدش

برای خواندن این مجموعه به ۲ چیز احتیاج دارید، یکی صبر و حوصله، و یکی همخوان خوب که بتوانید آهسته و پیوسته پیش بروید.

کتاب مجموعه ای از خاطرات دوران کودکی و نوجوانی جناب پاپلی یزدی ،از زندگی سخت و پر مشقت خود و مردم یزد از دهه ۳۰ به بعد است.نام کتاب نیز برگرفته از خاطره ‌ی ایشون از تجربه‌ای در حمام عمومی یزد در دوران کودکی ست.
ایشون در بخشی از کتاب  انگیزه خود را برای نوشتن خاطراتش این‌گونه بیان می‌کند: «اکثر خاطره‌نویس‌ها، خاطرات آدم‌های مهم، ثروتمند و سیاستمدار را می‌نویسند. من دلم می‌خواهد از رفقای بچگی‌ام، از مردمی که با آن‌ها زندگی کردم، از قشر پایین و زیربنایی اجتماع که در تمام عمرشان استثمار شده‌اند و آدم‌های خیلی کمی به زندگی آن‌ها توجه دارند صحبت کنم»

خاطرات به شیرینی و با جزئیات دقیق روایت میشود و در انتهای هر داستان با تحلیلی روانشناسی یا جامعه شناسانه به پایان می‌رسد.
  با تمام مشقات و سختیهای غیر قابل وصف و تصور برای خواننده،  در هر خاطره درس و نکته ای نهفته است و همانند داستانی کوتاه خواننده را با خود همراه میکند. 

به گفته ی جناب پاپلی در ابتدای کتاب " داستانهای کتاب رو بفهمید نه اینکه فقط بخوانید." و الحق که همین است. درک زندگی مردمان آن زمان و سختیهایی که برای امرارمعاش ، تحصیل و ... داشتن بسیار سخت و بعضا برای ما حیرت آور است مضاف بر سطح پایین آگاهی مردم در آن دوران؛ پس بی انصافیست که شازده حمام را صرف داستان و رمانی چند جلدی بخوانیم.

جلد اول و دوم مربوط به خاطرات ایشون از یزد در دوران کودکی و نوجوانی ست اما نه به این سادگی که میگویم! بسیار شیرین و پر ماجرا، همراه با نگاهی نقادانه به اوضاع اقتصادی و فرهنگی کشور.

بعضی از داستانها به لحاظ موضوعی برایم جذابتر بود؛ و برخی دیگه بیشتر در عمق دلم نشست از منظر درسی که از آن خاطره و سرنوشت گرفتم.
تمام داستانها را دوست داشتم و هیچ کجای کتاب احساس خستگی نکردم فقط شاید تعداد خیییلی کمی از آنها چندان ماجرای خاصی نداشت که آنهم به لحاظ اطلاعات جغرافیایی و فرهنگی که در آن بیان میشد جالب بود.
مطالب کتاب در جهت مردم شناسی، آشنایی با قومیتها، آداب و رسوم سنن مختلف، اطلاعات تاریخی و پیشینه ‌‌ظهور اختراعات جدید عالی بود.
از ویژگیهای مهم و دوست داشتنی کتاب برای من آن روح امیدواری خود جناب پاپلی بود که در آن دوران با آنهمه سختی و کاستی در افکارش موج میزد . کودکی با چنین سطح از درک ، شعور و ذکاوت با توجه به شرایط مردم آن زمان بسیار ستودنی ست. زیباترین توصیفی که درباره‌ی این کتاب خواندم" گذر از سنت به مدرنیته" ست که در سرتاسر کتاب قابل درک بود.
        

23

          "شازده حمام" نام مجموعه خاطراتی هست از دکتر پاپلی یزدی (۱۳۲۷)
از زمان کودکی تا همین اواخر شامل پنج جلد
من اولین بار وقتی در چین بودم با کتاب ایشون آشنا شدم. دکتر برای سفر مطالعاتی به گوانگجو سفر کرده بودن و اونجا یکی از شاگردانشون رو ملاقات میکنن. ما در ویچت گروهی داشتیم مختص ایرانیان مقیم چین بنام "ایرانسرا" که شاگرد ایشون هم اونجا عضو بودن. دکتر فایل پی دی اف جلد اول کتاب شازده حمام رو در اختیار ایشون میزارن تا هر شب چند صفحه رو در گروه قرار بدن اعضا مطالعه کنند. من از اونجا خیلی علاقه مند شدم به محتوا و سبک نوشتن خاطرات دکتر پاپلی و بعدا در ایران هم جلد اول و هم هر جلدی که چاپ میشد رو می خریدم و لذت میبردم.
دکتر پاپلی متولد یزد هستند و تحصیلکرده دکتری جغرافیا در دانشگاه فردوسی و ساکن مشهد از زمان شروع تحصیلات کارشناسی. لهجشون هم بیشتر مشهدی هست تا یزدی! 

وجه تسمیه شازده حمام مربوط به خاطره ایشون از تجربه حمام‌ عمومی یزد در دوران کودکی هست. خاطرات رو با جزئیات نسبتا دقیق و با تحلیل جامعه شناسانه ارائه‌ میکنند. افراد بسیاری در خاطرات حضور دارند و نقش انسان‌ها بسیار پررنگ هست و بعضا سرنوشت این افراد در طی خاطرات شصت ساله ایشون مرور میشه که خیلی جالب هست. ایشون در مقدمه کتابشون میگن: "لطفا داستان های کتاب رو بفهمید نه اینکه فقط بخوانید." فهمیدن زندگی مردم خیلی سخت هست نمیشه این خاطرات رو مثل رمان خوند چون واقعیت زندگی مردمان بیشماری هست و خیالات نیست. میتونید خودتون رو جای تک تک اونها قرار بدید.
دو جلد اول مربوط به خاطرات ایشان از یزد هست و جلد سوم مربوط به دوران تحصیل در دانشگاه و جلد چهارم خاطرات پراکنده و جلد پنجم سفرنامه کردستان عراق که من رو مشتاق کرد تا اونجا رو از نزدیک ببینم.

 یکی از خاطرات برجسته ایشون در کتاب، داستان "زری سلطان" هست. رضا امیرخانی این خاطره رو اینگونه خلاصه کرده : 
"چنین است که ما در یک داستان می بینیم که زری سلطان (ص134 کتاب) دخترک زیرک و معصومی که در نوجوانی به خاطر یک ناخوشی داخلی فدای معتقدات سنتی و خرافات حاکم بر محیط خود شده و تا پای مرگ از عفت و عصمت خود دفاع می‌کند و بی تقصیر از جامعه رانده شده و مورد سخت ترین عتاب‌ها و سرزنش‌ها و حتی کتک کاری های کشنده واقع می‌گردد، در نهایت به دانشکده پزشکی دانشگاه پهلوی شیراز راه پیدا کرده و پس از اخذ درجه دکترا با یکی از استادان آمریکائی آن دانشگاه ازدواج و به آمریکا مهاجرت می کند و در صف نوابغ ایرانی مهاجر که در دانشگاه‌ها حائز مقامات والا می‌شوند، او هم در ماساچوست نام و نشانی به دست می آورد و باعث می شود که خویشان و وابستگان فقیر او یکی بعد از دیگری از یزد به آمریکا مهاجرت کنند.»

و اما قسمتی از داستان زری سلطان برگرفته از کتاب:

«... زری دختر مومنی بود. همیشه نمازش را سر موقع می خواند، صد رقم هم دعا بلد بود، همه مفاتیح را حفظ کرده بود. دعای جوشن کبیر، ندبه، چی و چی را بلد بود. آخر آن موقع ها مردم به اندازه حالا دعا نمی خواندند. سالی یکی دو بار آنهم بیشتر شبهای احیاء ماه رمضان و روز تاسوعا عاشورا گریه لابه می کردند. بقیه سال شادی و خنده بود. اما همان موقع هم زری اهل دعا بود و به من هم دعاهای متعدد از جمله قسمت هایی از مفاتیح را یاد داد. زری حدود 14 سال داشت که کم کم رنگش زرد شد و گاهی هم بالا می آورد. زنهای همسایه او را که می دیدند پچ پچ می کردند. بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری حامله است. آخرین باری که قبل از ماجرا من زری را دیدم یادم می آید روز 27 مرداد 1338 بود. توی کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه.

نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم. گفت حسین حرفهایی که درباره من میزنند تو هم میدانی؟ گفتم همه میدانند. گریه کرد و گفت به خدا من کار بدی نکرده ام. بعد گفت دلم درد می کند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکرده ام. چند روز بعد از خانه آنها سر صدا بلند شد. برادر 18 ساله اش عباس نعره می زد که می کشمش. من زری را با رفیقش می کشم. باید بگویی که این نامرد که شکمت را بالا آورده کیست. آن بی پدر، پدر سوخته ای که شکم تو را بالا آورده کیست. عباس نعره می زد: مادر من خودم را می کشم. من نمی توانم توی محل راه بروم نمی توانم سر بلند کنم. اول این دختره را می کشم بعد فاسق پدر سوخته اش را بعد خودم را. خواهر کوچک زری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و هم سن و سال من گریه می کرد و فریاد می زد و کمک می خواست. زنهای همسایه می خواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود.

زری جیغ می زد که من بیگناهم ولی عباس 18 ساله با چاقو دور حیاط دنبالش می کرد و می خواست او را بکشد. چند نفر از زنها از روی پشت بام به داخل خانه شان رفتند و بالاخره عباس را از خانه بیرون کردند. با سر و صدای عباس داستان حاملگی زری رو شد. زنها می خواستند با نصیحت زیر زبان زری را بکشند که رفیقش کیست تا او را بیاورند با زری عروسی کند و قال قضیه کنده شود اما زری قسم می خورد که رفیق ندارد. چند روز بعد باز سر و صدا و جیغ های زری بلند شد. برادر بزرگش رسول از ده به شهر آمده بود و زری را با تسمه کمر آنقدر زده بود که زری غش کرده بود و وسط حیاط افتاده بود. سلطان (مادر زری) هم توی سر می زد و می گفت دیدی چه خاکی بر سرم شد؛ هم آبرویم رفت و هم دخترم کشته شد. رسول هم از بس که زری را زده بود خودش هم بی حال لب تالار نشسته بود. من و چند تا بچه دیگر هم لب هره بام ناظر کتک خوردن زری بودیم. زری کم کم به حال آمد و رسول به مادرش گفت ننه غریبم بازی در نیاور، دخترت نمرده حالش جا می آید و دوباره می رود رفیقش را پیدا می کند. اگر مواظبش بودی شکمش بالا نیامده بود و من نمی بایست گاوم را 55 تومان ارزانتر می فروختم. من نمی فهمیدم چه ارتباطی بین کاهش قیمت گاو رسول و شکم زری هست و چرا او گاوش را 55 تومان کمتر فروخته است.

سلطان به رسول گفت ننه حالا تو به ده برو من و عباس و بقیه بچه ها به مغرش می آوریم و معلوم می کنیم که کدام پدر سوخته بی شرفی این شکم صاحب مرده اش را بالا آورده است. معصومه خواهر 17 ساله زری که 4 سال بود شوهر کرده بود و 2 تا بچه داشت و برای بار سوم حامله بود لب حوض نشسته بود و داشت بچه اش را شیر می داد گفت: ننه این فخر رازی کی هست؟ تا بحال چند بار به من گفته من فخر رازی را خیلی دوست دارم. مادرش گفت نمی دانم کیست چندبار به من هم گفته. یک شعری هم درباره فخر رازی می خواند. معصومه گفت: ننه احتمالا این فخر رازی کلید معماست باید روی لرد(میدان بار کوچک داخل محله) مرغ فروشی داشته باشد. چون چندین بار که زری اسم فخر رازی را می برد. اسم مرغ را هم می برد.

کتک خوردن زری برای زنهای محله عادی شده بود و دیگر مثل روزهای اول خانه آنها نمی رفتند تا او را از دست برادرهایش خلاص کنند. آن روز ملا نباتی 60 ساله به پشت بام دوید و داد و فریاد راه انداخت که دختره را کشتید، خوب نیست، خدا را خوش نمی آید. عباس نشست لب حوض و زارزار گریه می کرد که آبرویمان رفت. ملا نباتی به سلطان گفت در خانه را باز کن پای دخترت سوخته باید ببریمش دکتر. رسول نعره زد که همین مانده بود که این عفریته را به دکتر ببریم. حتما با چند تا شعر دکتر را هم از راه بدر می کند. رسول بلند شد و گفت ننه من دارم به ده می روم. این بی آبرویی باعث شد که هیچ کس در ده با من معامله نکند.

 گاوی را که چند روز قبل 455 تومان می خواستم معامله کنم امروز از من 400 تومان بیشتر نخریدند. من می روم تمام زندگیم را می فروشم و از این شهر می روم. شما خود دانید. اگر هم این دختره را به دکتر ببرید خدا شاهد است می آیم خون راه می اندازم و خودم را می کشم. بعد هم رو کرد به برادر کوچکش عباس و گفت: تو مواظب باش این عفریته را به دکتر نبرند که دیگر در همه شهر بی آبرو می شویم. در خانه باز شد و ملا نباتی با یک لیوان آب قند وارد شد و رفت بالای سر زری بدبخت. ملا ضمن آنکه به زری آب قند می داد گفت خدا را خوش نمی آید. اینقدر این دختره را اذیت نکنید. رسول گفت شما همسایه ها دخالت نکنید، خواهرمان است می خواهیم او را بکشیم. به شما چه؟ ملا گفت: آهای رسول بی حیا تو شاگرد من بودی من به تو قرآن یاد دادم، تو بالای حرف من حرف می زنی؟ شما خرها که می خواهید بروید دنبال فخر رازی توی مرغ فروشی لرد باوردی بگردید، فخر رازی یک شاعری است که چند صد سال است مرده است و این بچه طفل معصوم چند تا شعر فخر رازی یاد گرفته، تازه این شعرها را هم من یادش دادم.

عباس که تازه سرنخی پیدا کرده بود و می خواست برود و شکم فخر رازی را بدرد هاج و واج شده بود. عباس گفت بی بی ملا تو قسم بخور که فخر رازی شاعر بوده و چند صد سال است که مرده. بی بی گفت بخدا، به پیر به پیغمبر، به قرآن قسم که فخر رازی شاعر بوده و مفسر قرآن و صدها سال پیش مرده است. عباس گفت بی بی دروغ می گویی. بی بی گفت چرا دروغ بگویم؟ گفت برای اینکه به حضرت عباس قسم نخوردی؟ به خدا قسم خوردی. بی بی گفت سه بار به دست بریده ابوالفضل عباس قسم که فخر رازی که تو می خواهی بروی شکمش را پاره کنی استخوانهایش هم پوسیده. حالا هم شما دو تا برادر بلند شوید از خانه بروید، تا ما زنها موضوع خواهرت را معلوم کنیم. رسول گفت به ده می روم ولی اگر بفهمم که این عفریته را دکتر برده اید او را می کشم خودم را هم می کشم.

عباس دوباره داغ کرد و گفت می دانید چرا این اسم رفیقش را نمی گوید؟ چون به نظر من این کار کار یک نفر نیست، کار چند نفر است. رسول به عباس گفت تو دیگر خفه شو. عباس و رسول پریدند به هم و کتک کاری مردها شروع شد. بزن بزن. عباس به رسول می گفت تو اصلا داماد شده ای و توی ده زندگی می کنی به شهر نیا و فضولی نکن. من هر روز باید توی این کوچه خیس عرق بشوم و سرم را زیر بیندازم. همه جوانهای محل مرا که می بینند، نگاهشان را بر می گردانند. دیروز اصغر رضا شومال به من گفت عباس کلاهت را بالاتر بگذار. همین امروز صبح آ محمد دکاندار گفت ما دیگر به شما نسیه نمی دهیم. تو حالا از ده آمده ای به من حرف ناجور می زنی. تو اصلا به فکر شکم صاحب مرده این عفریته نیستی. از این ناراحتی که گاوت را 55 تومان کمتر خریده اند. دوباره عباس داغ کرد زری را که داشت نیمه جانی می گرفت از وسط حیاط بلند کرد و توی حوض آب پرت کرد و گفت همین جا جلوی روی همه تان خفه اش می کنم. ملا گفت بچه ها بروید کمک بیاورید. همه جیغ و فریاد کردیم که کمک کمک! حسین آقای همسایه دوید آمد خودش را انداخت توی حوض و زری کتک خورده پا سوخته را از توی حوض بیرون کشید.

عباس و رسول هر دو گریه افتادند که دیدی بالکل آبرویمان رفت. ملا گفت من که گفتم داد و فریاد نکنید ما زنها قضیه را حل می کنیم. حسین آقای همسایه دست رسول را گرفت و گفت آقا رسول شما بیا برو به سرخانه و زندگیت ما همسایه ها مواظب عباس هستیم. رسول سرش را گذاشت روی شانه حسین آقا و زار زار گریه می کرد و می گفت آبرویمان رفت...»

 


        

0