".Don't try to understand it, feel it"
7 کتاب
حتی بعد از اینکه آن کلمه از دهانم بیرون پربد و چه ناآگاهی و نابالغی زشتی بود و چه بار خجالتِ بزرگی که یحتمل یک عمر به خاطر حواسپرتی لفظی آن لحظهام باید حمل میکردم، حتی بعدش که تا صبح توی اتاقم هقهق میکردم گریههام به کیفیت همیشه نبودند. گریهای نبود که بتواند تا همیشه طول بکشد، قفسهی سینه ام مثل قبل نمیسوخت از شدت گریه و بدتر از همه: دلم نمیخواست خودم را سر به نیست کنم. از خودم شرمم نمیآمد آنقدر که باید، نه اندازهی قبلتر وقتی کارِ بهلحاظ اخلاقی نادرستی را میکردم. فهمیدم چیزی در من کم شده است؛ یک چیزی از جنس احساسات را از دست دادهام. غلظت احساساتم کم شده و دارم تبدیل میشوم به آدم بزرگ دلقک طبقه متوسط خودخواه که یک عمر لهله میزند احساس پوچی اش را با کسب برچسپهای هویتی مثل مگس از روی سر زندگیش بتکاند. الان آمدم بگویم مثل فلانی و بعد سر خودم تشر زدم که به من ربطی ندارد فلانی و فلانی ها چطور زندگی میکنند و من اصلاً نمیدانم فلانی ها دارند چیکار میکنند. همین است که هست. قرار هم نیست درموردش بیشتر فکر کنم و با همهی بیمعناییای که برایم دارد، خبری از زیر سوال بردن این گزاره نیست. تلاش برای معنادار کردن این جمله برایم به شیطنت نوجوانانهای بدل شده و میتوانم به این بهانه که این جمله برایم بیمعنی است، یک سری چهارچوب های اخلاقی را زیرپا بگذارم. بیمعنایی این جمله فقط محدود به مبهم بودن تعریف اجزای جمله یا ندانستن پیشینهای برای اثبات کردنش نیست، جمله برام بیمعنی است چون ابزاری دارم که نقدش کنم. ابزاری از جنس فقدان اعتماد به هر باوری دارم که با خالیِ محکمش میتوانم زیر هر چیزی بزنم. بدون این که حواسم باشد، چون پایهی فکری محکمی ندارم، به مرور زمان زدهام زیر بعضی چیزها درحالی که خالی محکمم شامل این، انگار که، خودحقدارپنداریام هم میشود و همین را هم میشود از بیرون نگاه کرد و ازش، از قلدری نوجوانانهاش که نشات گرفته از مرض بیهویتی است منزجر شد.
فهمیدم که ابهام کلمات برام تبدیل به ابزاری برای خودبزرگبینی شده چراکه دغدغهی واقعیم را پاسخ ندادهام.
دلیل دیگری که این شیطنت نوجوانانه را مردود میدانم این است که اینجا اصلا مسئله نزاع بر سر مشتی گزارهی منطقی نیست و اگر بر سرش نزاع کنیم هم بازی میکنیم و کارمان جدی و مسئلهمحور نیست. چرا که مسئلهی اصلی اینجا درگیری احساسات است نه درستی و نادرستی کار. مسئله این نیست که آیا شوخی نژادپرستانه کردن کار زشتی هست یا نه، مسئله این است که من چون دری از احساسات را به روی خودم بسته بودم زشت بودن کارم را با عمق جانم حس نکرده بودم. نکته این است که چیزی که باید حس میکردم اصلا زشتیِ اخلاقیِ عملم نبود، چیزی که باید حس میکردم، تلاش میکردم حس کنم، غم و خشمی بود که از حافظهی تاریخی یک افغانستانی بیرون میآید وقتی آن کلمه را میشنود. باید تصور میکردم هر چیزی که او در زندگیش گذرانده را. باید میتوانستم تصور کنم و مسئله این است که چندوقتی رمان نخواندن باعث شده تخیلم ضعیف شود و این باعث شده من آدم مزخرفی بشوم. من نتوانسته بودم حسش کنم، جوری که انگار خود خودم دارم تجربه میکنمش، جوری که از کار زشتم جلوگیری کند. نتوانسته بودم در ذهن محدود خودم هزاران هزار آدم دیگر باشم. یادم رفته بود چون چندوقتی بود رمان نخوانده بودم پس محدود مانده بودم به احساسات پست خودم. به خودخواهی و دغدغههای احمقانه و بیارزش زندگی خودم.
پس علیالحساب اینجا کتابهایی را لیست میکنم که شاید بهم کمک کنند بیشتر حس کنم بهجای مناقشه با هر دیگریای برای باوراندن این بهش که حرف خودش اشتباه است. بیشتر خودم را جای دیگری بگذارم بهجای سودای احمقانهی نجات دادن دنیا. بیشتر گوش کنم که دیگری چی میگوید، بهجای اینکه وحشیانه وسط حرفش بپرم یا ته ذهنم فکر کنم مزخرف میگوید. این لیستیست برای یادآوری پایهایترین مهارتهای زندگی با دیگری که من توی دو، سه سال اخیر از یادشان برده بودهام. لیستی که الان محتوای خاصی ندارد ولی به مرور آپدیتش میکنم. کلا نظم خاصی برای کتابهاش قائل نیستم و ربط خاصی به هم ندارند و تا حدی برای دستهبندی و در نتیجهاش یادآوری این است که اصلا چرا اینها را میخوانم.