یادداشت‌های پانیذ مالکی (45)

            نمیدانم به همچین داستانی، که فقط یک داستان نیست و آرزو میکردم واقعیت نداشت باید چه امتیازی بدهم. خواندن و دیدن چنین موضوعاتی به هیچ عنوان برای شما عادی نخواهد بود. همیشه در طول داستان یک علامت سوال بزرگ در ذهنتان هست که چرا؟؟ چرا حکومت مردانی به خود اجازه ی چنین جنایت های بزرگی دادند؟ قدرت خود را بر روی خون افراد بی‌گناه بنا کردند و زندگی هایی که می‌توانست قشنگ و معمولی باشد را به راحتی گرفتند؟ مسئله ی یهودی ها، فقط مسئله ی جان آنها نبود بلکه فشار روانی که هر روز و هر لحظه میکشیدند و به انتظار مرگ خود می‌نشستند مسئله ی مهم دیگر بود. آنها دائم از کنار جنازه ها که روی هم تلنبار شده و یا در گورهای دسته جمعی و کوره های آدم سوزی ریخته می‌شدند، می‌گذشتند.. و کودک و نوجوان و جوان و پیر، بار روانی زیادی را متحمل می‌شدند و می‌دانستند سرنوشت خود آنها هم همین خواهد بود ولی نمی‌دانستند به کدامین گناه؟ و واقعا به کدامین گناه؟ به جرم یهود بودن که هیچ وقت به انتخاب خودشان نبوده؟؟
قلبم به درد می‌آید وقتی فکر میکنم این افراد در خانه‌ی خود مشغول عادی زندگی کردن بودند اما محکوم به چیزی شدند که هیچ‌گاه، دل انسان طاقت نمی‌آورد این بلاها را حتی سر حیوانات بیاورد..
درباره‌ی مسئله ی آشویتس و هولوکاست و کشتار های دسته جمعی یهودیان نظریه های مختلف هست. چیزهایی هست که بازماندگان گفته اند ولی هیچ‌گاه به اثبات نرسیده و همچنان موضوع بحث برانگیزی هست که "واقعیت چیست؟" و "چه سیاستی پشت این این اتفاق و یهودی ستیزی است؟"..
دوست دارم درباره ی این موضوع مطالب بیشتری بخوانم و اطلاعات بیشتری کسب کنم.
          
            آرزوهای بزرگ کتابی که سالهای مختلف بارها ازش فیلم و سریال دیده بودم و داستانش رو خیلی دوست داشتم ولی هیچ وقت فرصت نکردم که کتابشو بخونم. هرچند که کتابی که ازش خوندم نسخه ی خلاصه شده و برای نوجوانان بود و قطعا نسخه کاملش رو هم خواهم خوند؛ ولی بینهایت این کتاب رو دوست داشتم. شخصیت پردازی های چارلز دیکنز و داستان‌هایی که با هم ربط داشت واقعا تمیز و هوشمندانه بود. داستان روی پیپ و خانم هاویشام و استلا می‌چرخه؛ پیپ بیچاره از کودکی توسط خانم هاویشام انتخاب شده بود که وقتی بزرگ شد عاشق و دلبخاته ی دختر خوانده اش استلا بشه و استلا دل پیپ رو بشکنه. چرا؟ چون خانم هاویشام تو جوونی دلش توسط مردی تو روز عروسیش شکسته بود و تا زمانی که زنده بود لباس عروسش رو از تنش در نیاورد و حتی کیک عروسی و میز پذیرایی عروسی خودش رو دست نخورده گذاشته بود تا زمانی که همونجا بمیره و حالا خانم هاویشام استلا رو از کودکی جوری تربیت کرده بود که دل مردها رو بدست بیاره و بعد اونا رو بشکنه و خورد کنه و انتقام قلب شکسته ی خانم هاویشام رو از تمام مردها بگیره.. اما سرنوشت برای پیپ و استلا جور دیگه رقم میخوره، هردو چالش‌ها و فراز و نشیب های زیادی رو پشت سر میذارن و داستان خیلی جالب پیش میره..
          
            داستانی که این کتاب داره، به ظاهر ساده هست ولی وقتی وارد بطن ماجرا میشیم و عمیق تر فکر میکنیم، میبینم که نویسنده به چیزی فراتر از تعلقات دنیوی رسیده.
انسان موجودی تنها در این جهان و به تنها چیزی که فکر میکنه پول و مادیات و ارتقای سطح زندگی و غرور و خود پسندی و تسلط روی آدمای دیگه ست..چیزی که شازده کوچولو با سفرش تو اخترک ها و سرزمین های دیگه بهش میرسه.. انسان همیشه فکر میکنه چیزی بهتر از اون چه که داره وجود داره و برای همین خیلی راحت چیزی رو که مدتها روش وقت گذاشته رو رها میکنه تا به اون برتر و بهتر برسه.. همونطور که شازده کوچولو گلش رو رها کرد و بعد فهمید درسته که ممکنه گل های بهتر و یا همانند گل خودش تو جهان وجود داشته باشه ولی ارزش گلش به اندازه عمریه که به پاش صرف کرده‌.. فهمید وقتی کسی رو اهلی کردی نسبت بهش مسئولی و اون فهمید نسبت به گل خودش مسئوله..چیزی که خیلی انسان‌ها فراموشش کردن و خیلی راحت دیگران رو و حتی داشته های خودشونو پشت سر رها میکنن و فراموش میکنن که زمانی براش وقت صرف کردن.
اون چه که با چشم دل میتونیم ببینیم، نمیشه با چشم سر دید.. اگه دنبال شازده کوچولو میگردید، بهتره شبها به آسمون وقتی که ستاره ها دارن میدرخشن نگاه کنید و صدای خنده های اونو بشنوید..
          
            اولش که این کتابو شروع کردم و نظراتی که راجبش نوشته بودن رو دیدم، از انتخابم و خوندن این کتاب ترس داشتم.. ولی الان که کتاب رو تموم کردم انقدر هیجان دارم که اصلا نمیدونم از کجا شروع کنم بنویسم.
اول از همه باید بگم که از وایب آرومی که داستان داشت و فضای قشنگی که داستان توش پیش می‌رفت خیلی خیلی لذت بردم :) وقتی کتابو میخوندم همش درحال تصور کردن خلیج نقره ای بودم؛ فکر میکردم نزدیک خلیج وایسادم، یا تو قایق های موبی و اسماعیل هستم و نسیم ملایم میخوره بهم، پرنده های دریایی بالای سرم پرواز میکنن و دلفین ها و نهنگ ها وقتی که تو قایق هستم کنار قایق به استقبالم میان...
بعد از اون آدمای داخل داستانن که حس خوب منتقل میکنن، حس همدلی، حس دوستی، حس صمیمیت، حس خانواده.. حس اینکه تموم مشکلات و غم و اندوه تو اهمیت داره و همه و همه دارن براش تلاش میکنن تا تو از اون غم رها بشی؛ راهی پیدا میکنن که مسیرت رو پیدا کنی و مهم تر از همه هیچ وقت ناراحتی و سختی رو تنهایی به دوش نکشی.
نمیدونم چرا انقدر در حق این کتاب اجحاف شده، همیشه نباید یه کتاب تراژدی داشته باشه یا اتفاق خیلی خاصی توش رخ بده که بهش بگیم کتاب خوبیه..
در کل بخوام بگم به عنوان شخصی که این چهارمین کتابیه که از جوجو مویز خونده و به عنوان یه توصیه، از مسیر داستان های نویسنده لذت ببرید و بهش به عنوان یه تجربه ی جدید از زندگی افراد داخل کتاب نگاه کنید.. اونوقته که کتابای مویز براتون شیرین میشه 🥰
          
                جنگ صلح است، آزادی بردگی است، نادانی توانایی است.
برادر بزرگ همیشه شما را زیر نظر دارد، نه تنها تمام رفتار ها و حرکات شما مورد توجه است؛ بلکه فکر و عقیده ی شما به راحتی قابل تشخیص است و جرم به حساب می‌آید.
گذشته ای وجود ندارد، انسانها وجود ندارند، همه با هم برابر و برادرند‌ و اعضای حزب هستند.
رابطه ی جنسی جرم است، اعضای حزب فقط برای انجام وظیفه ی خویش به عنوان نیروی تازه برای حزب با هم آمیزش می‌کنند تا فرزند بیاورند.
پدر و مادر به فرزندان و فرزندان به پدر و مادر و همچنین خواهر و برادر خود رحم نمی‌کنند. کوچک ترین حرکتی از جانب نزدیکان و دیگران مورد توجه است و به پلیس گزارش داده می‌شود.
کسی که مرتکب جرمی بشود از او به جرم خیانت به حزب اعتراف اجباری و خیالی می‌گیرند،  شکنجه می‌شود و باور می‌کند که به‌ حزب خیانت کرده و بعد دود می‌شود، حذف میشود، از بین می‌رود و هیچ نام و نشانی از او باقی نمی‌ماند گویی هیچ وقت وجود نداشته!
انسانها از هویت خالی هستند، چیزی نمی‌دانند.. اگر حزب بگوید دو به علاوه دو می‌شود ۵، یعنی همان است که آنها می‌گویند.. اگر بگوید قانون جاذبه زمین وجود ندارد و زمین صاف است و ستارگان به دور زمین می‌چرخند حتما همین است.
همیشه زمانی برای نفرت پراکنی برای دشمنان خیالی وجود دارد.. و همینطور زمانی برای افتخار به دستاورد های کشور که این اخبار همیشه و در هر زمان و در هرجا قابل پخش است.
کسی راه فرار ندارد. حتی در جنگل ها و بیابان ها شنود وجود دارد  و اکران دور برد شما را می‌پاید.
اخبار، کتابها، روزنامه ها، افراد حقیقی و خیالی، بارها و بارها اصلاح می‌شوند و بعد خبرشان منتشر می‌شوند.
 شخصیت اصلی داستان به اسم وینستون که بیشتر فکر میکند، می‌داند چیزی این وسط درست نیست.. به آینده امید دارد و به دنبال گذشته است! عشق را میابد ولی میداند این عشق روزی گریبانش‌ را خواهد گرفت چون در این مملکت عشق جرم است. آنها در قلب تو نفوذ خواهند کرد و تو خیانت خواهی کرد، او تو را می‌فروشد و تو او را!...
و در آخر نویسنده خیلی قشنگ، حکومت کمونیستی رو توصیف کرده و به ما نشون داده که آرمانگرایی چه بلایی سر یه حکومت و مردمش میاره! من خیلی از کتاب لذت بردم.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

            با وجود اینکه این کتاب، کتاب نوجوان هست به نظرم قلم ژول ورن انقدر شیرین و قشنگه که آدمو توی هر سنی جذب میکنه.. دومین کتابی بود که از ژول ورن خوندم و منو خیلی شگفت زده کرد که تو قرن ۱۹ام زمانی که تکنولوژی ای به این صورت نبوده ژول ورن پیش‌بینی های بزرگی از آینده کرده.. این کتاب سال ۱۸۶۳ نوشته شده و ژول ورن میاد آمریکا رو قدرت بزرگ دنیا پیش‌بینی میکنه درحالیکه آمریکا اون موقع تو جنگ داخلی خودش بود و در حالت بحران قرار داشت.. یا میاد از نابودی زمین به دست خود بشر حرف میزنه و علتش رو سلاح های هسته ای میدونه و ساخته های بشر و همچنین قدرت آمریکا!! علاوه بر پیش‌بینی هایی که ژول ورن میکنه، ما می‌بینیم که علم این نویسنده در تمام زمینه ها مثل جغرافیا، زمین شناسی، هوا شناسی، ستاره شناسی و... بالا بوده!! و همین آدمو جذب این نویسنده میکنه.
این کتاب فوق‌العاده ای برای یه نوجوان‌ بالای ۱۵ سال بود..میگم بالای ۱۵ سال، چون قسمت های خشن و دلهره آور زیادی داشت..مثلا ادم‌خواری سیاه پوست ها در قرن ۱۹ام، وصل کردن سر آدمها به درخت و از اینجور چیزها.
من که خیلی این کتابو دوست داشتم و حتما کتاب های بیشتری از ژول ورن مطالعه خواهم کرد.
          
            داستان کتاب خیلی خیلی قشنگ و جالب بود.. از اون کلاسیک های پر تجملاتی که تو توش اسم های باکلاس و آدمای باکلاس و رفتارهای با کلاس میبینی. این کتاب تورو میکشونه به اوایل قرن ۲۰ام، زمانی که آدما بعد از جنگ جهانی کامل متحول شدن؛ از سبک زندگی گرفته تا سبک لباس پوشیدن و رفتار کردن.. داستان در واقع از زبان نیک کاروِی گفته میشه، کسی که کنار خونه ی گتسبی زندگی می‌کرد و شاهد تمام جشن های بزرگ و با شکوهی که برگزار می‌کرد بود. گتسبی شخصی مرموز و پولدار که حرفای زیادی راجبش میگفتن، افراد به مهمونی تو خونش میرفتن ولی کسی اونو نمیشناخت و نمی‌دید..اما گتسبی این مهمونی ها رو برگزار می‌کرد تا شاید روزی عشق سابق خودشو تو مهمونی ببینه..آشنایی او با نیک، گتسبی رو به خواستش نزدیک‌تر میکنه..و نیک ناخواسته وارد تراژدی بزرگ زندگی گتسبی میشه.
درکل داستان خیلی خوبی داشت، ولی ترجمه ی این کتابو دوست نداشتم و همین باعث می‌شد که طی زمان های مختلف کتابو نصفه رها کنم و وقتی خوندم هم چیز زیادی ازش متوجه نشم. تا اینکه بعد از خوندن کتاب فیلمشو دیدم The Great Gatsby 2013 که کامل شبیه کتابش بود و من تازه بعد از دیدن فیلم فهمیدم که چه داستان قشنگی داشته..
          
            تاریخ داستان مربوط به قرن ۱۵ام است، زمانی که جادوگران را اعدام یا به آتش میکشیدند، حیوانات را به جرم اینکه شیطان در جلدشان نفوذ کرده اعدام می‌کردند و کلیسا قدرتی داشت که یک کشیش می‌توانست با بدترین خطاها و کارهای شیطانی خود را از قانون برهاند..در دو سوی داستان ما یک طرف کولی بی‌گناهی را داریم که به جرم جادوگری و آدم کشی محکوم به اعدام به همراه بزش شده بود و در سوی دیگر کشیش به ظاهر خداپرست و دینداری را داریم که شیطان و خباثت در او نفوذ کرده بود و گناهکار به کشتن ادمی بود و چون کشیش بود کسی به او شکی نمی‌برد.. یک سو زشتی به تمام معنا را داریم که بی دلیل همه از او بیزارند و او را از خود می‌رانند و سوی دیگر زیبایی به تمام معنا را داریم که به جرم کولی بودن و به اتهام جادوگر بودن همه از او بیزار بودند. ما شاهد عشقی دیوانه وار هستیم که محکوم به فنا و نابودی است و انسانهای زیادی را از بین میبرد؛ حتی عاشق به معشوق رحم نمیکند..شاعری را داریم که به جرم شاعر و فیلسوف بودن محکوم است به فقر و فلاکت چون مردم نه دنبال هنر بلکه دنبال نان و آبی بودند که آن را هم به زحمت بدست می‌آوردند.. و زنی را داریم که ۱۵ سال به غم از دست دادن دخترش خود را در اتاقکی حبس کرده بود و انتظار می‌کشید که دخترش به او بازگردد با این حال که می‌دانست کولی ها دختر او را دزدیده و خورده اند..
سرنوشت کازیمودو(زشت منفور)، دختر کولی(زیبای منفور)، کشیش(گناهکار شیطانی)، شاعر فیلسوف و مادری که از کولی ها متنفر بود به هم گره خورده بود..
اما چه حیف که قانون و دین برای آنها غمگین ترین سرنوشت را رقم زده و در نهایت این عشق جانگداز و سوزان غبار شده و فرو ریخته است..
ویکتور هوگو خوب می‌داند چگونه در قلب آدمی نفوذ کند و آن را به درد بیاورد..
          
            کتاب "سایه سنگین خانم الف" روایتی را از یک دلبستگی بازگو می‌کند. دلبستگی زن و شوهر به خدمتکارشون و دلبستگی خدمتکار به دنیا. در صفحه های اول کتاب نورا شخصیت بابِت(خدمتکارشون) رو اینجوری توصیف میکنه: بابت باعث جسارت ما میشه. آدمها در جسارت بخشیدن به یکدیگر بخیل‌اند و جوری به خود میقبولانند که انگار تو از آنها کمتری..
بابِت ناگهانی از نورا و شوهرش که راوی داستانه و اسمشو نمیدونیم درخواست استعفا میکنه و دلیلش رو نمیگه که با پیگیری های نورا می‌فهمن که بابت سرطان ریه گرفته. جلوتر وقتی که درگیر درمان سرطان بابت میشن، شوهر نورا با خودش فکر میکنه و میگه: من و نورا در آینده زندگی میکنیم، در انتظار مداوم چیزی هستیم که از بار اکنون برهاندمان. اگر بهترین سال‌های عمر ما واقعا همین باشد، از بهره ای که از آن می‌بریم راضی نیستم...
در قسمت های پایانی بابت خوابی میبینه که در اون شوهرش رِناتو اومده و میخواد با خودش ببردش و بابت اونو پس میزنه و میگه نه! با وجود اینکه قبل ها سنگ قبری کنار شوهرش خریده بود و سالها از نبود شوهرش می‌گذشت و تنها بود بازم نمیتونست از دنیا دل بِکنه و تموم تلاششو برای بهبودی کرد ولی نشد..
وجود بابت تو زندگی نورا و شوهرش در واقع درس های بزرگی رو برای این خانواده گذاشت و در آخر دردی عمیق و فراموش نشدنی باقی گذاشت..
داستان کوتاه و تأمل برانگیزی بود. و بعد از دوری طولانی از کتاب و کتابخونی، کتاب خوبی برای مطالعه بود :)
          
            نمیدونم از داستان قشنگش بنویسم یا تاثیری که کتاب روم گذاشت. در واقع مفهومِ تو لحظه زندگی کردن الان برای خیلیامون بی معنی شده! خیلی چیزا تو زندگیمون هست که وجودشون و بودنشون باعث خوشحالی و خوشبختی ماست و شاید بخاطر حضور دائم توی زندگی، این رو حس نمیکنیم و ذهنمون بیشتر از چیزی که داره رو میخواد و دنبال آرزوها و رویاهای خودش توی آینده میره. ولی وقتی اون چیز رو از دست میدی، دیگه آینده به چشم نمیاد و تو فقط با خودت میگی کاش میتونستم یه بار دیگه هم داشته باشمش، کاش میتونستم زمانو برگردونم به عقب... و شاید تا آخر عمر حسرت همون از دست دادنه و نداشتنه رو بخوری.
داستان کتاب راجب دوتا نوجوونه که توی مدرسه با هم آشنا شدن( تقریبا از سال اول دبیرستان ) و با همدیگه برنامه ریزی کرده بودن که زندگی مشترکشونو بعد از فارغ التحصیلی شروع کنن  و کنار هم باشن. ولی دست سرنوشت برای این دو نفر خوب نخواست  و متاسفانه سم توی تصادف مرد و حالا ما اینجا جولی رو داریم که با درد و رنج از دست دادن سم دست و پنجه نرم میکنه..
کتاب قشنگی بود که ارزش خوندن داشت و در واقع هر قطره اشکی که میریزید هم ارزششو داره :")
          
            فلورنتینو آریزا سنگینی عشقی را در دلش ۵۰ سال با خود حمل می‌کند و می‌کوشد پیشرفت کند و از جایگاه مهمی در جامعه برخوردار شود تا عشق دیرین خود را از زمان نوجوانی بدست آورد. فلورنتینو آریزا هیچ وقت فرمینا دازا را فراموش نمی‌کند و تمام هدف زندگی اش را صرف رسیدن به او می‌کند. در واقع این عشق دیوانه وار تمام فکر و زندگی را از فلورنتینو آریزا گرفته اما نمی‌داند که در این راه موفق می‌شود یا نه!
کتاب خیلی قشنگی بود و داستان جالبی بود و حتما بیشتر از گابریل گارسیا مارکز خواهم خوند..ولی به نظر من فلورنتینو آریزا مشکلش عشق نبوده، بلکه گیر زیاد به یه آدم بوده که ۵۰ سال از زندگی خودشو بی دلیل صرف اون کرده.. در حالیکه میتونست زندگی خوب و مرفه و همراه با عشقی با زن دیگه ای بسازه و راحت زندگیشو بکنه..به هرحال بعضی آدما تو زندگیشون ممکنه همچین چیزی رو تجربه کرده باشن و خب جالبه که آدم با طرز فکر های مختلف راجب عشق آشنا بشه، در واقع هرکسی تعریف متفاوتی از عشق داره..
          
            دومین کتابی که از فردریک بکمن خوندم و میتونم بگم اثر فوق‌العاده ی بانمک و طنز گونه ی جالبی بود.. توی این کتاب ما یه شخصیت اصلی ۷ ساله به اسم السا داریم، که با متفاوت بودنش دست و پنجه نرم میکنه.. کسی اونو نمیپذیره، هیچ دوست هم سنی نداره و همیشه تو مدرسه مورد آزار و اذیت بقیه قرار میگیره. السا به عنوان یه ۷ ساله ی تقریبا ۸ ساله کمی بیشتر میفهمه و این او را متفاوت می‌کنه. اما السا یه بهترین دوست به اسم مامان بزرگ داشت. مامان بزرگ ابر قهرمان او بود و با همدیگه یه سرزمین به اسم "سرزمین نیمه بیداری" داشتن که السا شوالیه ی سرزمین نیمه بیداری بود و کسی به او نمی‌گفت که نمی‌تواند متفاوت باشد. به عقیده ی السا همه ی ۷ ساله ها باید یه ابر قهرمان داشته باشن و هر کس با این قضیه مخالف است باید خودش را به دکتر نشان بدهد :) و مامان بزرگ همیشه میگفت:"فقط آدم های متفاوت می‌تونن دنیا رو عوض کنن. آدم های عادی عرضه ی تغییر دادن هیچ کوفتی رو ندارن." در دل داستان السای ۷ ساله ی تقریبا ۸ ساله ما داستان سکنه ی ساختمانی رو داریم که السا و مامان السا و مامان بزرگ السا در آن زندگی می‌کنند و همه ی آدمای ساختمان یه جوری به مامان بزرگ مربوط می‌شن.. که مامان بزرگ به همه سلام میرسونه و میگه متاسفه!!
          
            یه روز یکی از دوستام اومد و بهم گفت" وقتی داشتم سریال "The Queen's Gambit" رو میدیدم و به آنیا تیلور(بازیگر نقش بث) دقت میکردم فهمیدم چقدر صورتش شبیه توئه." منم کنجکاو شدم و رفتم سریالشو دیدم.. و هرچی از خفن بودنش بگم کم گفتم! از اونجایی که خیلی سریالشو دوست داشتم کتابشم خریدم و کتابشو از سریالش بیشتر دوست داشتم😍
ما توی این کتاب داستان الیزابت هارمن رو داریم که مادرشو توی ۸ سالگی از دست میده و توی یتیم خانه زندگی میکنه و ترجیح میده که اونجا همه "بث" صداش کنن. وقتایی که معلما مسئولش میکردن که بره گرد تخته پاک کن ها رو توی زیر زمین بگیره، اونجا آقای شایبل رو میبینه که روی میز یه صفحه ی سیاه و سفید چیده و یه سری مهره رو حرکت میده. بث کنجکاو میشه و از آقای شایبل میپرسه که این چجور بازی ایه؟ آقای شایبل میگه:"بهش میگن شطرنج" و بث از آقای شایبل تقاضا میکنه که بهش شطرنج رو یاد بده..‌و به مرور زمان آقای شایبل با نهایت تعجب میبینه که با یه اعجوبه ی شطرنج رو به روئه :) زندگی بث با همین شطرنج دگرگون میشه و اسمش میره تو تیتر خبر های روز و عکسش هم میره توی تمام مجله ها و روزنامه ها...با آدم ها و استادای سرشناس بازی میکنه و در نهایت وارد رقابت با شوروی(روسیه) میشه که بزرگترین شطرنج باز ها رو در اون زمان داشته..ولی آیا بث هارمن موفق میشه روسیه رو شکست بده؟