یادداشت‌های ماه آسمان (186)

 ماه آسمان

15 ساعت پیش

            خب خب این هم تموم شد، خیلی چیز خاصی ازش  یادم نمونده...
اما بهترین و جالب ترین قسمتش مربوط به خاندان بلک بود و کشف روابط خانوادگی شخصیت ها
با این وجود به نظرم شخصیت آمبریج(همین آمبریج خالی) یکی از منفور ترین شخصیت هایی‌ ست که بهش برخوردم و انصافا خانم رولینگ در شخصیت پردازی  پیشرفت قابل توجهی داشته.
یکی از مشکلات من با کتاب هنوز باقیه، اونم معرفی نکردن درست و حسابی شخصیت هایی که از همون ابتدا باهاشون آشنا شدیم.
مثل تریلانی و مک گونگال حتی سیموس و دین و به خصوص دراکو که نقش مهمی هم داره در روند داستان اما من هنوز نمیشناسمش....
پس کی قراره برامون بگی خانم رولینگ...
توصیف ها و جزییات اتفاقات و روایت ها نسبت به کتاب اول خیلی بهتر شده و به نظرم همین باعث شده کتاب طولانی بشه، اما دیگه داره زیادی طولانی میشه
همون طور که در ابتدا نویسنده توصیف را فدا کرده بود تا به تمام اتفاق ها بپردازه، الان هم نمیتونه ترمز توصیفاتش را بکشه و داره از روی ریل خارج میشه...
بنابراین باز هم زندانی آزکابان در صدر قرار داره...
          
            خب، خب 
بلاخره تموم شد. اولین کتاب یک مجموعه ی پر سر و صدا.
اگر بگم دوستش ندارم، دروغه،  دو سه تا مشکل بزرگ باهاش دارم که باعث میشه برام درجه یک نباشه.به پای کتاب اول بودن میزارمش.
اول نکات مثبت.
هری پاتر یک داستان پر حادثه است، هر لحظه امکان داره یه اتفاق عجیب و غریب بیوفته و این باعث کشش داستان میشه.
روند قصه پر افت و خیز و پر تب و تابه، هرچند گاهی ضربآهنگ قصه کند میشه که طبیعیه، برای ساخت یک اوج خوب،قصه باید در جای درست فرود داشته باشه.
هری پاتر یک شخصیت جالب توجهه، احتمالا برای بچه ها یا نوجوون هایی که متفاوت هستند، میتونه یک دریچه ی امید باشه.
اما نکات منفی
شخصیت پردازی افراد، آنطور که باید قدرتمند نیست.مثلا من اصلا نتونستم مالفوی یا هاگرید  یا حتی رون و هرمیون(دوست دارم مثل فیلم هرماینی صداش کنم،البته) را بشناسم.انتظار داشتم بدون این ادم ها چه تفکراتی دارن.انتظار داشتم تو کتاب اول بهشون پرداخته بشه و بعد ابعاد گسترده تری ببینم.
توصیف های خانم رولینگ هم بسیار کمه، اگر هم اتفاق افتاده توصیفی  نیست که بشه ازش یه تصویر خوب ساخت، من نتونستم حتی چهره ای  برای اشخاص تصور کنم. این بزرگترین ضعف کتاب بود ،احساس میکنم تعدد اتفاقات جالب ذهن خانم رولینگ باعث شده توصیف فدا بشه.
یه نکته ی نه مثبت و نه منفی، دنیایی جادویی کتابه، اگر چه  بسیار جذابه و قانون های جالب و خاص خودش را داره،اگر چه هر آدم خیال‌پردازی را در خودش فرو میبره، اما من دنیاهای جالب تری دیدم. شاید به این دلیل باشه که ذهن من بیشتر به فضای علمی_تخیلی رغبت داره تا فضای فانتزی.
اگر بپرسید اخرش خوبه یا بد؟!
میگم به یه نوجوون خیال پرداز که تو دنیای خودش سیر میکنه کادو بدین،فضای کتاب بیشتر نوجوانانه است.
یا به یه آدم بزرگسال که هنوز فانتزی نخونده،
اما به کسی که با تجربه است و از وقتی هم سن هری بوده تو خیالات خودش سیر می‌کرده و ده تا قصه ی عجیب و جادویی تو‌ دست و بالش داره که همین الان براتون تعریف کنه؛ توصیه نکنید، چون وقتی بخونه احتمالا مثل من بگه...
همین؟!
بین سه و نیم و چهار شک دارم،اگر نظرم عوض بشه ،میام عوضش میکنم.
          
            بابت آشفتگی یادداشت،معذرت،ذهنم سخت جمع و جور شد.
کتاب های دو خطی را دوست دارم. مه‌زاد اتفاقا دو خط داستانی رو روایت می‌کنه، یکی «وین» که یک دزد است و «کلسیر»که مردی مرموز است.
وقتی صفحات اول کتاب رو می‌خوندم فکر کردم درست وسط قصه ام، با خودم گفتم چه عجیب!!‌‌‌‌‌‌‌‌ چرا از اینجا شروع کرده؟!
داستان دو خطی هم خیلی زود به هم رسید، طوری که انتظار نداشتم، با خودم گفتم چه زود!!
اما خیلی زود فهمیدم‌ سندرسون ادم کارهای عجیبه، تو لحظاتی که انتظارش را نداری، اتفاقات رقم میخوره، فهمیدم بهترین شروع ممکن اتفاق افتاده و اگر خطوط داستان بهم گره نمیخوردن؛ انگار داستان مشکل داشت. خلاصه داستان مسیر خوبی را پیش گرفته بود و داشت جلو می‌رفت.
اما در مورد خود کتاب، اغلب کسانی که کتاب رو خوندن مطمئناً با این قضیه موافقند که یکی از جذاب‌ترین دنیاهای فانتزی یا به عبارتی علمی تخیلی، در این کتاب تصویر شده.
قوانین موجود در کتاب آنقدر جالب هستند که آدم دلش می‌خواد انها رو یاد بگیره، چون وابسته به روابط علت و معلولی هستند؛ یعنی نویسنده برای هر چیزی که خواسته آن رو به عنوان قانون قرار بده، یک علتی توی ذهنش در نظر گرفته و آن علت رو در جریان کتاب جاری کرده. به خاطر همینه که یه دنیای جذاب ساخته.
از اونجایی که با یک کتاب طولانی طرف هستیم، رسیدن به اتفاقات خیلی طول کشید و این یه کمی منو دلسرد کرد. دوست داشتم خیلی سریع‌تر به اون اتفاقات برسم و یک سری مطالب حاشیه‌ای و جانبی کمتر باشه، با این وجود کتاب هنوز کتاب جذابیه.
شخصیت پردازی کتاب برای شخصیت‌های اصلی مثل «کلسیر»و«وین» تقریبا کامله، با این وجود شخصیت‌های فرعی خیلی بهشون پرداخته نشده و ما بیشتر شخصیت اصلی که «وین» باشه رو می‌شناسیم و حتی خود «کلسیر»هم از زمانی می‌شناسیمش که وارد قصه شده، گذشته اش که اتفاقاً با کتاب هم در ارتباطه خیلی کم بهش پرداخته شده.
طولانی بودن داستان کتاب باعث شده بود که دو سوم آغازین کتاب روند نسبتا کندی داشته باشه و یک سوم پایانی خیلی طوفانی و پر از ماجرا و اتفاق باشه، چرا که چینش اتفاقات برای رسیدن به اون نقطه اصلی طبیعتاً زمان می‌بره. از اونجایی که ظاهرا این اولین کتاب نویسنده بوده خیلی از اینها رو به عنوان مشکلات کتاب اول میشه قبول کرد.
 اما اگر بخوام از فضای کلی کتاب صحبت کنم، فضای کتاب فضای تاریک و دل زده است. اغلب کتاب‌هایی که قرار قهرمان پروری می‌کنند از یه همچین فضایی استفاده می‌کنند‌. چند اتفاق خیلی جالب توی کتاب وجود داره که البته هم به شخصیت پردازی و هم به روند داستان برمی‌گرده. نکاتی که نویسنده خیلی خوب توی کتاب دوم اتفاقاً؛ بهشون اشاره می‌کنه و سعی داره مسائل رو حل و فصل کنه. فکر می‌کنم از بخش دوم که شخصیت الند ونچر هم وارد داستان میشه، جذابیت‌های داستان به خاطر ماجراهای عاشقانه‌، بیشتر هم میشه.
 الند ونچر رو  دوست داشتم .
 یه نکته‌ی جذاب دیگه‌ی  کتاب، «برای من که گفته بودم قبلاً از اینکه پایان قصه‌ها رو بدونم خیلی خوشم میاد» این بود که نویسنده از اول هدفش رو مشخص کرده بود یعنی ما می‌دونستیم قراره لرد فرمانروا ...... شود.
 مهم این بود که چطوری؟! مهم این بود که به دست چه کسی؟! و مهم این بود که اصلاً لرد فرمانروا چه شد که شد این؟! و نویسنده ما رو به سمتش هدایت کرد. خیلی خوشحال شدم که در انتها، بخشی از حدس‌هایی که زده بودم درست از آب دراومد. اما به طرز شگفت انگیزی نویسنده غافلگیری هایی هم داشت .
 از اینکه از نویسنده رو دست بخورم خوشم نمیاد.دوست دارم بهم اطلاعات بده. من رو به سمت اون پایانی که می‌خواد هدایتم کنه‌ نشانه‌هاش رو سر راهم قرار بده، ولی در انتها یه برگ برنده رو کنه. برگ برنده این قصه قطعاً «راشک» بود.اون لحظه‌ای بود که حاضر بودم برای نویسنده  کف و سوت بزنم.
 اما رسالت این کتاب به نظرم تو یه لحظه اتفاق افتاده. جایی که «وین» میگه(ما شکست ناپذیر نیستیم) و« داکسون» بهش جواب میده (عاجز هم نیستیم).
 شاید همه کتاب توی همین دو تا جمله خلاصه شده باشه امید و تلاش . 
مهم نیست حتی اگر شکست بخوری، مهم اینه که جنگیدی، به اون اندازه که باید جنگیدی .
امیدوارم تو زندگیتون هیچ وقت دست از جنگیدن برندارید .
اگه می‌خواید به یه آدم پیشنهادش بدید به یه آدم فانتزی خونه حوصله‌دار پیشنهادش بدید .





          
            ۱.کتاب طولانی بود و خواندن(شنیدنش)، ۵ هفته طول کشید،که نوشتن را اندکی سخت کرده و مطالب پراکنده به ذهنم میان.
۲.برای وصف این کتاب باید وارد دایره‌ی لغاتی بشم که اغلب ازشون استفاده نمیکنم،اما چاره ای نیست،پیشاپیش عذرخواهی میکنم.
۳.اگر چه معیار های زیر ۱۸ و بالای ۱۸ ،این روز‌ها عوض شده و ۱۸ ساله ها در معرض چیزهایی قرار گرفته اند که نباید،اما من کتاب را برای زیر ۱۸ سال و خود یادداشت را نیز توصیه نمیکنم.
۴.خاطرات یک گیشا، داستان دختری است در خانواده ای فقیر که گیشا ،میشود،شاید به خاطر چشمانش،چشم‌های آبی-خاکستری زیبایی که دارد.
۵. قصه روایت فراز و نشیب زندگی شی‌یو از کودکی است تا زمانی که گیشا می‌شود و بعد از آن که در خلال سالهای قبل و بعد از جنگ جهانی می‌گذرد.اما ضربآهنگ قصه چندان تند نیست،آرام و پیوسته پیش می‌رود و حتی گاهی خبری از فراز در زندگی شی‌یو نیست و هر چه هست فرود است،اما داستان به موقع ضرباهنگ را تغییر می‌دهد تا خسته کننده نباشد.دو اتفاق اصلی اوج‌اصلی داستان را در انتها شکل می‌دهند،یکی‌ رفتار کدو حلوایی(نام یکی از شخصیت ها) در جزیره و بعد بلافاصله رازی که رئیس فاش میکند.به اصطلاح‌خودم،چَک‌ آخر را خوب می‌زند و داستان را جمع بندی می‌کند.
۶. از نظر روایت فرهنگ‌ ژاپن کتاب بسیار موفق است،اغلب پدیده ها و ابزار و وسایل را مختصر توضیح می‌دهد،مثل این که کیمونو چیست و چه کارکردی دارد و غیره.از ابتدا میدانستم فرهنگ ژاپن بسته نیست،روابط آزاد است و نوشیدن فراوان.یک‌ ویژگی مثبت در همین فرهنگ داشتن قانون و چارچوب است یا بوده (مثلا این که گیشا ها را از داشتن این چنین ارتباطاتی منع می‌کردند مگر با شرط و شروطی) و دیگر این بر خلاف فرهنگ غربی که‌ همه چیز علنی بیان می‌شود،در فرهنگ ژاپن در لفافه و‌ در پرده سخن گفته می‌شود،تشبیهاتی به کار می‌رود تا وضعیت را توضیح دهد.
۷.شاید سخت کوشی یکی از همین خرده فرهنگ‌های ژاپنی باشد که برای ما،آرمانی به نظر برسد.برداشت من این است که این پدیده از نوعی تفکر (که من از دیگران کمترم)شکل می‌گیرد، بر مبنای این تفکر ژاپنی ها تلاش می‌کنند گاهی تا سر حد مرگ‌،تا عقب افتادگی‌ را جبران کنند.این تفکر تا حد خودتحقیری پیش می‌رود،جایی شی‌یو می‌گوید:هاتسومومو به هر رو از من زیباتر است.
۸.جالب است بدانید که گیشا‌ها به خواست خود گیشا نشده اند.اغلب افراد زیبارو از خانواده های فقیر خریده می‌شدند تا گیشا شوند،چرا که گیشا بودن یعنی تحمل آموزه های دشوار و زندگی‌ در چارچوبی سخت. به همین دلیل گیشا ها تا سالها بدهکار بودند.نوعی بردگی قانونی.یکی از چارچوب ها این است که گیشا اجازه ی ازواج ندارند،اما مردی میتواند دانای آنها شود،یعنی برای ارتباط با ان گیشا پول بپردازد و از او حمایت کند. این معامله میتواند چند ماه یا چند سال باشد و خارج از این نمی‌تواند ارتباطی داشته باشد.
۹. همین خرده فرهنگ‌ گیشایی،زن را تبدیل به کالایی می‌کند که در دست مردان است، او را با همه ی ویژگی‌هایش می‌خرند و معامله میکنند.در حالی که خود زن نمیتوان دخالتی بکند.حتی دوشیزگی زن مورد معامله است، رقابت ها شکل می‌گرد و قیمت بالا میرود.
۱۰. اگر‌ چه بارها اشاره می‌شود،گیشا،روسپی نیست،اما گمانم این کلاه شرعی ژاپنی هاست!قانونی ساخته اند تا مردان پرقدرت با خیال را هر چه می خواهند بکنند،زیرا گیشا های زیبا و موفق گران هستند.نکته ی دیگر این که گیشا ها اغلب فرزندی از دانا یا مردان دیگر به دنیا نمی‌آورند و مردان هم همین را می‌خواهند،زیرا این فرزند نامشروع است.
۱۱.اما عجیب‌ترین نکته برای من علاقه ی ژاپنی ها بعد از جنگ به آمریکایی ها بود.از عجایب است که متجاوزی که بمب بر سرت ریخته،سالهای عزیز زندگی و دوستانت را از تو ربوده و کشورت را نابود کرده، دوست داشته باشی.سایوری (نام گیشایی شی‌یو)وقتی دید سربازان آمریکایی به بچه ها آبنبات می‌دهند گفت:انها مهربان هستند.
۱۲.جدا از تمام نکات ،توصیف های زیبای کتاب را دوست داشتم و افکار سایوری به شکلی دلپذیر بیان شده بود،کتاب اول شخص و از زبان سایوری روایت می‌شود و روحیه ی لطیف او در سراسر کتاب جاریست.مثلا توصیفش از عشق این گونه است:گمان میکردم عشق مثل لیوان چایی گوشه ی اتاق بعد از مدتی می‌پرد و از بین میرود،اما این طور نبود.
۱۳.اخر این که شخصیت پردازی کتاب خوب بود،ویژگی ها را با توصیف خوب و گفت و گو های روان به خوبی تصویر می‌کرد،شخصیت هایی که کاملا در خدمت داستان بودند.
زیاده گویی کردم و حوصله تان را سر بردم...
اما خواستم بگویم ژاپن بهشتی که گمان می‌بردیم نبوده است ....
          
🖋️خون بر
                🖋️خون بر برف،یک جنایی دوست داشتنی.
🖋️یو نسبو،مردی برای فصل زمستان.
🖋️یک طرح (پیرنگ) ساده و سر راست،ضربآهنگ تند،توصیف های بینظیر.
۱.می‌دانستم کتاب را دوست خواهم داشت،وقتی که درباره اش می‌خواندم،این را می‌دانستم...
۲.مهم‌ترین ویژگی اثر یو نسبو،توصیف های زیبا و تاثیرگذارش بود،توصیف هایی که بدون اضافه گویی،موجز و مختصر منظور را می‌رساند،در عین حال زیبا،آهنگین و شاعرانه هستند.
۳.ویژگی دیگر «خون بر برف» شخصیت های زنده و پویا هستند،شخصیت هایی که به اندازه حرف می‌زنند و به اندازه عمل می‌کنند،در اختیار داستان هستند.شخصیت هایی که قالبی،نوعی و یا حتی قراردادی نیستند،به معنای واقعی فردی هستند از افراد جامعه،حتی دخترک توی سرداب نقشش را به اندازه ایفا می‌کند و یا مرد روسی و یا دانمارکی...
۴.در باب شخصیت باید اضافه کنم،اگر  چه نویسنده اطلاعات کاملی درباره ی ظاهر آنها نمی‌دهد،مثلا تا فصل آخر حتی نمی‌دانیم اولاف مو یا ریش و سبیل دارد یا نه،اما کنش ها،رفتار و گفتار آن ها به قدری خوب و درست است،که می‌شود تصویر سازی کرد.
شاید نسخه ی صوتی در ایجاد تعلیق موفق تر از نسخه ی چاپی باشد،اما پایان فصل ها و حتی فلاش بک ها(معادل فارسی نمیدانم)به خوبی « و بعد چه خواهد شد؟ » را ذهن تداعی می‌کردند.
🚨خطر لو رفتن
۵.پایان بندی داستان شاید برای بعضی قابل پیش بینی باشد،برای من نبود(راستش در یک یادداشت پایانش را خواندم و مدام از خودم پرسیدم چگونه...و همین شد محرکی که دیشب تا دیر وقت بیدار ماندم و تمامش کردم.« یکی از عادت هایم خواندن انتهای کتابی است که روندش را دوست دارم،ترغیبم می‌کند پیش بروم و روی لو رفتن««اسپویل»» حساس نیستم.»)؛فصل بیستم،شگفت زده بودم و حیران، گفتم : چه پایان شور انگیزی؛فصل آخر  را که خواندم اندوه به چهره ام دوید،لب هایم لرزید،آه کوتاهی کشیدم و اگر از قبل نمی‌دانستم چه می‌شود قطعا اشک می‌ریختم...
چه پایان شکوهمندی...
۶.اما راوی،شخصیت اصلی داستان،اولاف یک قاتل است یا حسابرس،ماموریتش را به شکل دیگری انجام می‌دهد و فرد مورد نظر را نمی‌کشد،این می‌شود سرآغاز یک کشمکش،با این وجود اولاف را دوست دارم.معمولا نقش اصلی فیلم ها و کتاب ها را دوست ندارم.بیشتر به نقش های مکمل و فرعی علاقه مند می‌شوم.اما اولاف...دوست داشتنی ترین ‌‌‌‌‌نقش منفی ایست که تا به حال دیده ام.
🖋️می‌دانستم تجربه‌ی شیرین خواهد بود...می‌دانستم.



        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.