بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

یادداشت‌های کاظم حیدری (69)

            کتاب مردی که می‌خندد یکی از رمان‌های ویکتور هوگو است که در سال ۱۸۶۹ اولین بار در فرانسه منتشر شد. هوگو این کتاب را در ۱۵ ماه و زمانی که در جزیره‌های مانش زندگی می‌کرد نوشت. و در ابتدا قصد داشت تا نام کتاب جدیدش را فرمان پادشاه بگذارد اما به پیشنهاد یکی از دوستانش نام کتاب را به «مردی که می‌خندد» تغییر داد.  داستان این رمان دستمایه‌ای است که در آن ویکتور هوگو مسائل فلسفی و اطلاعات تاریخی بسیاری را طرح می‌کند.

گوینپلین کودکی بیش نبود که کومپراچیکوها (خریداران کودکان) صورتش چنان تغییر می‌دهند که یک لبخند دائمی بر صورتش نقش بسته و چهره‌ای نابهنجار پیدا می‌کند. در همین زمان پارلمان انگلیس بمنظور حمایت از کودکان قانونی تصویب می‌کند مبنی بر اینکه که چنانچه هرکس کودکی را به بیگاری وادارد مجازاتش مرگ بر چوبه دار خواهد بود . این مصوبه و مجازات آن؛ ترس را بر جان خریداران کودک می‌اندازد و آنان کودکان را در جزیره‌هایی متروک رها می‌کنند. گوینپلین نیز چنین سرنوشتی پیدا می‌کند او که برای زنده ماندن سخت در حال تلاش و تقلاست با دخترک نابینایی که چهره‌ای فوق العاده معصوم دارد و او نیز از همین کودکان رها شده است همراه می‌شود.

دوره گرد مردم گریز و خوش قلبی به نام اورسوس که خانه بدوش است و همه جا همراه با خرس و گاری خود پرسه می‌زند با دو کودک رها شده و سرگردان برخورد می‌کند و مدتی آن دو را همراه خود نگه می‌دارد. بعد از مدتی گوینپلین؛ همراه با دخترک نابینا؛ یک گروه نمایش ایجاد می‌کنند و در شهر شروع به اجرای نمایش می‌کنند. او به واسطه چهره عجیبش و نقشی که بر صورت دارد خیلی زود به شهرت می‌رسد.

پسر و دخترک نابینا به یکدیگر انس گرفته و بسیار با هم مهربان هستند و همدیگر را دوست می‌دارند. آنان اجرای نمایش‌ها و زیستن با هم را ادامه می‌دهند تا اینکه بعد از مدتی معلوم می‌شود که پسرک همان بارون کلانچارلی یکی از افراد خانواده سلطنتی است که در کودکی ربوده شده . تمامی القاب او برگردانده می‌شود و او م‌یشود همان بارون کلانچارلی سابق و وارد مجلس لردها می‌شود . نقش صورت و کوته بینی این لرد جدید چنان است که اگر فریاد بزند و یا اگر گریه هم ‌کند به ظاهر خندان به نظر می‌‌رسد.

هوگو در قسمت بعدی داستان با بیان خطابه‌ای از قهرمان داستان به دنبال رساندن پیام اصلی رمانش می‌باشد، گوینپلین در خطابه‌ای می‌گوید که بلایی که سرش آمده در حقیقت سر بشریت آمده است. مردمی که در ظاهر می‌خندند و باطنا رنج می‌برند. در حالیکه بغض گلویش را گرفته و فریاد می‌زند و می‌گرید نمایندگان مجلس فقط نگاه کرده و پوزخند می‌زنند و او سرگشته و تنها و آکنده از نفرت از لردها می‌گریزد و سوی دخترک همبازیش می‌آید ولی …

رمان مردی که می‌خندد در سال ۱۸۶۹ و به زبان فرانسوی توسط ویکتور هوگو نوشته شده است . ماجرا در انگلستان قدیم و در اوایل قرن هیجدهم در رخ می‌دهد. در آن دوره ملکه انگلیس ؛ ملکه آنا بوده. و هوگو در این رمان وصیف بسیار خوبی از آن دوران نموده است و تصویر کاملی از جامعه خشن آن دوران ارائه کرده است.

برگرفته از سایت کتابیسم
          
            'کسی که نخستین بار به جای تیغ کشیدن به روی دشمن به او دشنام داد بنیاد گذار تمدن انسانی بود. بدین سان بود که کلمات جایگزین اعمال شدند و در بعضی اوضاع و احوال (مثلا به هنگام اعتراف) کلمات یگانه جایگزین اعمال اند.'
"زیگموند فروید"

کتاب "درس های فروید برای زندگی" کتابی است برای کسانی که می خواهند بطور خلاصه با بعضی از مهم ترین اندیشه های "زیگموند فروید" آشنا شوند و در واقع دریچه ای است برای ورود به دنیای روانکاوی از دید بنیان گذارش. این کتاب توسط پروفسور "برت کار" (Brett Kahr) که خود درمانگر و عضو هیئت امنای موزه #فروید است نوشته شده است. 
هر چند که به فروید و نظریه های او در حال حاضر نقدها و ایرادات فراوانی وارد است اما علم روان شناسی پیشرفت و شکوفایی خود را همچنان مدیون افکار انقلابی و بنیادین فروید در مورد روان انسان می باشد و به مانند تمامی اندیشه ها، بر شانه های پیشینیان خود تکیه زده است. 
شاید بتوان گفت مهم ترین کار فروید ایجاد سبکی جدید در روش درمان بیماران روانی بود که تا آن زمان جدی گرفته نشده بودند.
در همین راستا مطالبی را که از متن های همین کتاب برگفته ام را نقل می کنم:
"فروید درمانی را طرح ریزی کرد که الگوی برخورد با بیماران روانی را از بیخ و بن تغییر داد. او از بیمارانش دعوت کرد تا آسوده روی مبلی که در اتاق معاینهٔ سرّی و باسلیقه اش گذاشته بود، دراز بکشند و به ایشان فرصت می داد تا بی وقفه حرف بزنند و رازهایشان را فاش سازند می توان گفت او بهترین ویژگی های علوم پزشکی و بهترین ویژگی های آیین اعتراف در مذهب کاتولیک را برگرفت و با آمیختن آن ها صورتی از درمان آفرید.
فروید برخلاف دیگر پزشکان زمانه خود که به شیوه ای اشراف منشانه پزشکی می کردند و همواره بالاپوش سفید آزمایشگاه به تن می کردند، این جامه سنتی را کنار گذاشت و به جایش کت و شلوار و جلیقه ساده برگزید. و باز برخلاف همکارانش پشت میز کارش نمی نشست، بلکه بر صندلی ای جای می گرفت که کنار مبلی قرار داشت که بیمارش بر آن دراز کشیده بود.
از خیلی جهات، او دگرگونی عظیمی در سرشت روابط انسانی پدید آورد و اولویت را به زندگی خصوصی، همدردی، غم خواری و رواداری داد."

در پایان باید به ترجمه ساده و روان مترجم توانمند "صالح نجفی" اشاره کرد که خواندن این کتاب را دلنشین تر می سازد.

علی محمدی
کارشناس ارشد روان شناسی
          
            جعفر مرتضوی: «مردی با کبوتر» جزو کتاب‌هایی است که نمی‌توان به‌راحتی آن‌ها را جزو آثار ادبی به حساب آورد. دل‌آزردگی نویسنده از تحقق نیافتن آرمانی که در نام سازمان ملل متحد متجلی شده است،  بسیار پررنگ است و در نتیجه، شعار و پیامی که می‌خواهد از ورای نوشته‌اش به خواننده برساند، اثرش را چنان تحت تاثیر قرارداده که چندان چیزی بیشتر از پیام روشن کتاب ندارد به او بدهد. کتاب پر است از صحنه‌های تکراری، شخصیت‌های تک‌بعدی و طنزهای سرد که فقط نویسنده‌ای چون رومن گاری با قلم قدرتمندش می‌توانسته از پس سرهم کردن آن برآید و خواننده را هر چند کسل و کلافه، تا صفحات پایانی کتاب با خودش همراه کند. در واقع، اثر بیشتر در چارچوبی نوشته شده که ستون‌های طنز سیاسی و سیاه روزنامه‌ها را با آن پر می‌کنند. ستون‌هایی که در اوج دلخوری و ناامیدی، سعی می‌کنند تا با ریشخندی تلخ برای سرنوشت شوم رؤیاها و آرزوهای رو به گور،  گونه‌ای گلگون بسازند.

علی معصومی: «مردی با کبوتر» داستان کابوی جوانی است که با انگیزه‌ای نه چندان مشخص در ساختمان مرکزی سازمان ملل مخفی شده و پیرامون خود هیاهویی تبلیغاتی به راه می‌اندازد. اثر، اثری خالی از شخصیت‌پردازی و پلات نیرومند است. جهت‌گیری‌های سیاسی نویسنده و نحوۀ نقد هجوگونه‌اش در مورد سازمان ملل به‌سرعت تکراری می‌شود. این جهت‌گیری یک سویه، اثر را از چندصدایی بودن درآورده و ضعف دیگری را به کار اضافه می‌کند. اگر شوخی‌های شناخته‌شدۀ رومن گاری بخشی از بار را به دوش نمی‌گرفت، با کاری حتا ضعیف‌تر از این مواجه می‌شدیم. در مجموع، شاید بتوان این کتاب را اثری ضعیف از رومن گاری دانست. چیزی که نه رمان محسوب می‌شود و نه حتی یک داستان بلند خوب.

مهدی موسوی نژاد: من کتاب «مردی با کبوتر» را علی‌رغم این‌که شاید بنا به سلیقۀ شخصی‌ام در خواندن داستان و رمان، نپسندم و جزو کتاب‌های مورد علاقه‌ام نباشد، داستان بلندی می‌دانم که در ژانر و در نوع خودش، کتاب موفقی است. نویسنده قصد داشته است که رمانی سیاسی ـ انتقادی بنویسد و صرف نظر از اینکه برای ادبیات، به تعهدی خارج از خودِ ادبیات قایل باشیم، یا نباشیم، از پس این کار، به شکل ادبی و هنری‌اش برآمده است. توصیف دقیق و تأثیرگذاری که نویسنده در ابتدای این کتاب، می‌کند به‌خوبی فضای کارش را می‌سازد و ما از همان ابتدا با سازمانی عظیم ولی توخالی و بی‌فایده روبه‌رو می‌شویم که از کار افتاده و اخته شده است که مردی در یکی از اتاق‌های گمشدۀ آن، با افکار متفاوتی که در سر دارد، قصد دارد از جایی، تغییری را آغاز کند. رومن گاری در این داستان بلند، توانسته است، با طنزی پذیرفتنی و ساختن فضا و شخصیت‌هایی مستحکم، و نمادپردازی‌های داستانی‌اش، مقصود و هدفش را در قالب داستان و ادبیات به ما عرضه کند و از افتادن در دامِ شعاری نویسی به‌خوبی برهد؛ کاری که در چنین انواعی از داستان، راه رفتن بر لبۀ تیغ است و به‌آسانی به دست نمی‌آید و از این جهت، این کار رومن گاری را می‌توان با آثاری مانند قلعۀ حیوانات مقایسه کرد.
          
            رمان "مسئله اسپینوزا" که توسط #اروین_یالوم (Irvin D. Yalom)  روانکاو و روانپزشک نوشته شده، همزمان دو داستان در زمان های متفاوت را نقل می کند که یکی مربوط به باروخ (بندیکت) اسپینوزا (Baruch Spinoza)، فیلسوف بزرگ قرن هفده میلادی و دیگری آلفرد رزنبرگ (Alfred Ernst Rosenberg)، تئوریسین و یکی از رهبران حزب نازی آلمان است. 
یالوم سعی می کند با استفاده از مفاهیم روانکاوی و پیوند آن به فلسفه اگزیستانسیال، به هراس ها ، اضطراب ها و تعارض های اساسی این دو شخصیت که گاها نیز مشترک هستند بپردازد.
"باروخ اسپینوزا"(۱۶۷۷ - ۱۶۳۲) یکی از فلاسفه پیرو "اصالت عقل" (Rationalism) است که پرسش های اساسی را در مورد جهان بینی زمانه خود و همچنین دین یهود مطرح ساخت و آن ها را زیر سوال برد و به همین دلیل متهم به ملحدی شد و از  سوی جامعه یهودیان آن زمان طرد شد. که همین امر موجب شد از راه تراش عدسی به امرار معاش خود بپردازد.
اروین یالوم این پرسش ها و نظریه های اسپینوزا را در قالب گفتگویی میان اسپینوزا و شخصیت خیالی بنام "فرانکو" به رشته تحریر در آوره است.
جمله معروفی از "هگل" در توصیف اسپینوزا است که می گوید:
"یا باید اسپینوزایی باشید یا اصلا فلسفه نخوانید"
علت این گفته ی هگل، "روش عقلی استنتاجی" است که وی از اسپینوزا گرفت و "مارکس" نیز به نوبه خود از هگل. روش استنتاجی می گوید ما باید حقیقت را به گونه ای تعریف کنیم که بتوانیم مطالب را به صورت فروع از آن استنتاج کنیم.
یکی دیگر از ویژگی های معروف اسپینوزا "شجاعت اخلاقی" او بود. افلاطون می گوید: "فیلسوف کسی است که چنان که می اندیشد، بگوید و چنان که می گوید، عمل کند." یعنی کسی که حرف و عملش بر یکدیگر منطبق باشد. شاید این جمله از افلاطون  بیشتر از هر فیلسوفی شایسته اسپینوزا باشد.

آلفرد رزنبرگ (۱۹۴۶ - ۱۸۹۳) تئوریسین معروف حزب نازی آلمان و یکی از اعضای اصلی حزب نازی بود که کتاب معروفی هم بنام "اسطوره قرن بیستم" نوشت و در آن به این پرداخت که تنها راه نجات آلمان بازگشت به ریشه های آریایی خود است. 
یالوم سعی کرده از دیدگاهی روانکاوانه شخصیت رزنبرگ را واکاوی کند که قسمت مهمی از آن شامل فرایند درمان رزنبرگ با شخصیت خیالی بنام دکتر "فردیدریش پفیستر" که روانکاو اوست، می شود.

در پایان باید گفت که خواننده این کتاب علاوه بر آشنایی با تعارض ها و هراس های اساسی هر انسانی در زندگی با استفاده از  مفاهیم روانکاوانه از دید یالوم، همچنین آشنایی نسبتا خوبی با زندگی و افکار این دو شخصیت به دست می آورد.

علی محمدی
کارشناس ارشد روان شناسی
          
            «سو‌ء‌قصد به ذات همایونی» رضا جولایی اگرچه با ماجرای ترور محمدعلی‌شاه قاجار شروع می‌شود و عنوان رمان نیز اشاره‌ای است به این واقعه تاریخی، اما رمان در نقطه‌ای فراتر از این واقعه و شاه مستبد قاجار ایستاده است. در رمان جولایی ترور محمدعلی‌شاه قاجار در راه دوشان‌تپه تنها بهانه‌ای است برای روایت قصه. روایتی كه مرزهایش فراتر از واقعه‌ای تاریخی قرار گرفته و به‌عبارتی تاریخ تنها پس‌زمینه روایت رمان است. بخش اول رمان، در حكم درآمدی است برای ورود به قصه و شمایی كلی از ماجرا به دست می‌دهد. صحنه ابتدایی، ساعت دوونیم بعدازظهر ٩ اسفند سال ١٢٨٦ شمسی است. در این صحنه تمام شخصیت‌های رمان حاضرند و روایت داستان برای لحظه‌ای روی ذهنیت هریك از آنها مكث می‌كند و با شتاب می‌گذرد و بعد از این صحنه ابتدایی است كه وارد بخش‌های رمان می‌شویم. هر بخش رمان به یكی از شخصیت‌های درگیر در ترور محمدعلی‌شاه مربوط است. شرح زندگی هریك از آدم‌ها و نحوه آشنایی شخصیت‌ها با هم در هریك از بخش‌‌های رمان آمده است. تا این‌كه در پایان رمان،‌ همه این شخصیت‌ها باز گردهم‌ می‌آیند و داستان به لحظه آغازش یعنی ترور محمدعلی‌شاه برمی‌گردد.
جولایی در این رمانش، پای آدم‌هایی را به قصه كشانده كه در تاریخ رسمی جایی برای آن‌ها وجود ندارد یا در بهترین حالت در حاشیه تاریخ قرار گرفته‌اند. البته دراین‌میان چهره‌ مشهوری چون «حیدر عمواوغلی» هم از متن تاریخ به روایت رمان احضار شده‌ اما در این‌جا آدم‌های مشهور تاریخ هم به شخصیت‌هایی داستانی بدل شده‌اند و فردیت آنها به‌خوبی تصویر شده است.  «سوء‌قصد به ذات همایونی» به لحاظ شخصیت‌سازی و فضاسازی رمان موفقی است. شخصیت‌های روایت جولایی،‌ برخلاف تاریخ‌نویسی‌های مرسوم، شخصیت‌هایی جان‌دارند. در این رمان عده‌ای از مردمان زنده در برابر ما سر برمی‌كشند، آدم‌هایی كه فردیت‌شان چنان تصویر شده كه جدا از نقش‌شان در واقعه‌ای تاریخی به شخصیت‌هایی داستانی بدل شده‌اند. لوكاچ در یكی از مقاله‌هایش با عنوان «قیافه‌شناسی فكری در شخصیت‌پردازی»، به سراغ «مهمانی» یا «ضیافت» افلاطون رفته و این پرسش را طرح كرده كه علت سرزندگی و جان‌‌داربودن شخصیت‌های «مهمانی» چیست. به اعتقاد لوكاچ شخصیت‌های «مهمانی» زنده و جذاب‌اند چون افلاطون توانسته «فرایندهای اندیشیدن شخصیت‌های خود» را آشكار كند و موقعیت‌های فكری گوناگون آن‌ها را با توجه به مسئله‌ای واحد - ماهیت عشق- به صورت «عامل حیاتی شخصیت‌های آن‌ها و به‌صورت مشخص‌ترین تجلی شخصیت آنان پرورش دهد.» در «سوء‌قصد...» نیز اگرچه ما با واقعه‌ای تاریخی و آدم‌هایی كه شكل‌دهنده رویداد تاریخی‌اند مواجهیم، اما اندیشه‌های این آدم‌ها انتزاعی، كلی و بی‌بهره از انگیزه‌های روشن نیست. تخیل خلاقِ نویسنده در آفرینش شخصیت‌های رمان نقش مهمی‌ داشته‌ و شخصیت‌ها در كنش متقابل فراگیر و چندوجهی با یك‌دیگر، با جامعه و با مسائل اصلی جامعه خود تصویر شده‌اند. آن‌چه در روایت جولایی آمده، تنها در فرم ادبی است كه امكان بروز دارد. در متن تاریخ اهمیتی ندارد كه یك شخصیت چگونه زندگی كرده. در تاریخ جایی برای عشق و ترس و شك و تردید وجود ندارد و تنها حوادث تاریخی‌اند كه حایز اهمیت‌اند. آدم‌ها هم فقط تا آنجا كه نقشی تاریخی را برعهده دارند مورد توجه‌اند و بعد از آن از صحنه تاریخ محو می‌شوند. اما در فرم ادبی است كه ذهنیت آن‌ها پررنگ می‌شود و به جزئیات زندگی‌شان توجه می‌شود. ازاین‌روست كه رمان جولایی نه به زندگی شاه مستبد قاجار مربوط است و نه به واقعه ترور او بلكه فراتر از این به مناسبات اجتماعی و فرهنگی و تاریخی یك جامعه و آدم‌هایش مربوط است و به مسیری وارد می‌شود كه دقیقا خلاف روایت‌های رسمی تاریخی است. در این‌جا سویه‌های دیده‌نشده تاریخ و صداهایی كه هیچ‌گاه شنیده نشده‌اند حضور دارند و فراموش‌شدگان تاریخ به متن ادبی احضار شده‌اند تا زندگی‌شان و اوضاع‌واحوال جامعه‌شان به تصویر درآید. تقریبا در زندگی تمام آدم‌‌های رمان، ردی از عشقی شكست‌خورده و زنانی كه برای همیشه جایشان در گوشه‌ای از حافظه آنها خالی است دیده می‌شود.در «سوء‌قصد...»،‌ جامعه و تاریخی به تصویر درآمده كه گوشه‌گوشه‌اش پر است از بیغوله‌ها و حفره‌های زیرزمینی كه از گذشته‌هایی دورتر محل زندگی آدم‌ها بوده است. تصویرسازی‌های رمان از فضاهای گندآلود و بیغوله‌های زیرزمینی از نقاط قوت روایت داستان است: «... این خرابه‌ها تفاوت زیادی با خرابه‌های گود شترخانه داشت. جایی كه او در آن به دنیا آمده بود، بیغوله‌هایی بود زیرزمینی كه شاید از صدها سال قبل، از زمانی كه ساكنان قصبه تهران شب‌ها در آن می‌خفتیدند و روزها بیرون آمدند و به زدن قافله‌ها می‌پرداختند، به‌جا مانده بود. این بیغوله‌ها در وسط گودی بود شبیه به دهانه آتشفشانی عظیم و خاموش...گود محل مرگ حیوانات هم بود. مثل آن بود كه حیوانات بنا به غریزه‌ای كهن، دم مرگ از هر گوشه‌ شهر برای مردن به این سوراخ عظیم پناه می‌آوردند،‌ پروایی هم از آدم‌های نكبت‌زده‌ای مثل خودشان نداشتند، جنازه سگ و گربه و الاغ و كلاغ همه‌جا بود...». این محیط نكبت‌بار محل زندگی و رشد آدم‌هایی است كه در این گوشه دنیا هیچ‌وقت دیده نمی‌شوند. رمان به‌خوبی وضعیت عینی و شرایط زندگی شخصیت‌هایش را تصویر كرده و نشان داده كه چگونه این محیط در شكل‌گیری شخصیت‌ها نقش داشته است. «سوء‌قصد...»، اگرچه درباره ماجرای اعضای یك گروه ماركسیستی در دوره‌ای بحرانی از تاریخ معاصر ایران است، اما روایت رمان به‌واسطه شرح زندگی هریك از این آدم‌ها، تصویری از یك دوره و زمانه مشخص از جامعه ایرانی به دست می‌دهد. هر آن‌چیزی كه از واقعیت بیرونی به روایت رمان راه یافته از فیلتر نگاه زیبایی‌شناسی نویسنده گذشته و تمام عناصر واقعیت تاریخی در خدمت روایت قصه بوده‌اند. جولایی در «سوء‌قصد...»، به سراغ دوره‌ای از تاریخ رفته كه جامعه ایرانی در تب‌وتاب تحول است و اوضاعی بحرانی در جامعه حاكم است. بحران بخشی ذاتی از زندگی آدم‌های حاشیه‌ای این رمان است و این بحران حتی در آن‌سوی مرزها نیز با آن‌ها همراه است. «سوء‌قصد...» رمانی است با روایتی درست‌طراحی‌شده كه تاریخ در پس‌زمینه‌اش قرار دارد و از این حیث نمونه‌ای مثال‌زدنی برای مواجهه ادبیات و تاریخ است. 

برگرفته از روزنامه شرق
http://sharghdaily.ir/News/118962/%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4%E2%80%8C%D8%B4%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AE
          
            آنادانا در واقع یکی از نامهای کهن همدان است. داستان هم در همدان شروع می شود و هم زنی به نام آنادانا در آن حضور دارد. مادر شخصیت اصلی داستان که در زمانی خود را محو می کند....
قصه در دل تاریخ معاصر ایران روایت می شود از رضاشاه تا مصدق و انقلاب و جنگ و.... و همه جا سیاست در کنار می ایستد شاید بر خلاف خیلی از رمانهای شبیه این. غمی کهنه در سراسر کتاب خواننده را همراهی می کند. غم وطن و مام وطن (آنادانا) و در پی عشقی مادرانه بودن، غم رابطه با پدر و در پی پدری جایگزین بودن و غم گذر همه اینها که نوستالژی مکانها با خود دارد.
چقدر با خواندن این کتاب یاد صدسال تنهایی افتادم. از آدمها در طی نسلها، از غم پنهان، سیاست حاضر و حتی از باورهای جادویی قومی مردم مثل نامهای دوم کودکان و ....
خواندن کتاب را به کسانی که دوست دارند در ماجراهای آن موج سواری کنند و با شخصیتهای آن (که البته مانند سایر نوشته های فریبا کلهر درون زنان بیشتر از مردان کاویده شده اند) سالها را سپری کنند توصیه می کنم.
          
            نمایش نامه «ماتئی ویسنی یک» از این صحنه آغاز می شود که مردی از خواب بیدار می شود و زنی ناشناس را در بسترش می بیند. گفتگوهای کوتاه بین مرد و زن، صحنه اول نمایش نامه را شکل می دهند. این گفتگوها حول محور آشنایی این دو می چرخند، در مهمانی شب پیش، جایی که مرد مست کرده، ساکسیفون نواخته، شعر خوانده و سرانجام روی لباس زن بالا آورده است!
در صحنه های بعد با مرد بیشتر آشنا می شویم، با سبک زندگی او، خانواده اش، شغلش و خاطراتش؛ امّا زن در تمام نمایشنامه در سایه می ماند. او تنها مصاحبی صمیمی و همدل است، گوشی شنوا، نوازش دهنده و مونس.
آرام آرام گفتگوهای بین مرد و زن قالب واژه ها را ترک می کنند و تبدیل به ندا و سپس تبدیل به سکوت می شوند و در انتهای نمایش نامه، مرد و زن از "قالب تن" خارج می شوند و تبدیل به یک آواز می شوند.
                          
با یک تحلیل یونگی می توان نمایش نامه "خرس های پاندا" را سیر و سلوک یک مرد در مسیر ارتباط با "وحی شخصی اش" دانست، همان پدیده ای که "کارل گوستاو یونگ" نام آن را "آنیما" یا "مادینه روان" می گذارد: بخش زنانهٔ درون یک مرد، همان بخشی که یک مرد را صاحب خلاقیت، اشراق، الهام و کشف و شهود می کند.
مرد ابتدا زن را نمی شناسد اما ملاقاتش با زن در "احوالات دیونیزوسی" رخ داده است: موسیقی، شعر، مستی، خود را بالا آوردن و از هوش رفتن.
پس از ارتباط مرد با «آنیمایش» پرندگانی از جنس نور در خانهٔ او لانه می کنند و با هر واژه، هر فکر و هر نفس او زاد و ولد می کنند. این همان مسیر "هنرمند شدن" از دیدگاه یونگی است: ارتباط یک مرد با آنیما (مادینه روان درونش).
"ماتئی ویسنی یک" در این نمایش نامه بسیار کوتاه به شکلی شاعرانه و استعاره ای، جهان شناسی و هستی شناسی (اُنتولوژی) خود را بیان می کند:
زایش و مرگ، وحدت و کثرت، جسم و جان، واژه و معنا در یک دیالکتیک شاعرانه از یکدیگر متولد می شوند و در یکدیگر می میرند.
نمایش نامه "خرس های پاندا" خود، پیکره (فرمی) آنیمایی دارد: بی زمانی، بی مکانی، ابهام، ایهام و فضایی پر از افسون، راز و مستی خواننده را با ذات "آنیمایی" زندگی متصل می سازد.

نویسنده: دکترمحمدرضاسرگلزایی(روانپزشک)
          
            کتاب پر است از خاطرات کوتاه
همه درباره زنان و همه در متن جنگ جهانی دوم. زمان حمله آلمانها به شوروی
صحنه هایی که این زنان توصیف می کنند بسیار دردناکند. حضور زنان در صحنه خشنی مردانه. در متن جنگ نه پشت جبهه. سیاستمدارانی جنگ را ترتیب داده اند و مردم عادی هستند که کشته می شوند. کسانی که به رهبران خود چنان اعتقاد راسخ داشتند که چشم و گوش بسته به قیمت جان مقاومت می کردند. اما زنان ... می توانید تصور کنید در متن جنگ و خون و حمله به دنبال چیدن گل برای خود و بقیه در کنار جنگیدن باشند؟ در حالی که بچه به پشتشان دارند تیراندازی کنند؟ کودکشان را به خود بچسبانند تا اگر بمبی ریخت با هم کشته شوند (و اکنون آن کودک بزرگ شده و هنوز مسافرت نمی رود و نزدیک خانه مادرش با خانواده زندگی میکند!)
اصلا تصورش را هم نکنید که بتوانید خودتان را در آن صحنه ها تصور کنید
خواندن این کتاب را توصیه می کنم برای شنیدن خاطرات روایت متفاوتی از جنگ خونین. جنگی که می تواند نمونه هر جنگی باشد.
          
            - مردم همه گوسفندند و ما چوپان: حواستان باشد! بزرگ ترین اشتباه در حکومت، بها دادن به مردم، یا ارزش قائل شدن برای مردم است. شما مطمئن باشید که اگر برای مردم، ارزشی بیش از گوسفند قائل شوید، نمی‌توانید بر آنها حکومت کنید.

- طوری برنامه ریزی کنید که مردم از صبح تا شب بدوند و آخر شب هم نرسند. مردم اگر مایحتاج خود را آسان به دست بیاورند، اگر وقت اضافه داشته باشند، عصیان می کنند، بداخلاقی می کنند و به فکر اعتراض و انقلاب و این حرف ها می افتند.

- مردم را به دو دسته تقسیم کنید و به یک دسته حقوق و مواجب بدهید که مراقب آن دسته ی دیگر باشند. دسته اول، به طمع مواجب یا از ترس قطع شدن مواجب، مرید شما می شوند و دسته ی دوم، از ترس دسته ی اول، مطیع و مِنقاد شما. به این ترتیب، مملکت، خود به خود اداره می شود، بی‌آنکه شما زحمتی بکشید یا دغدغه ای داشته باشید.

- مردم به دو دسته خیلی نامساوی تقسیم می شوند: عوام و خواص. نسبت این دو با هم، نسبت 99 به 1 است. یعنی از هر 100 نفر، 99 نفر عوام اند - عین خودمان - و یک نفر خواص است. و هیچ آدم عاقلی، 99 را نمی گذارد، یک را بردارد. پس خواص را در شمار هیچ یک از اعضای بدن خود به حساب نیاورید و در صورت لزوم، فقط به جلب رضایت عوام فکر کنید. چرا که: اولاً: جلب رضایت عوام، بسیار آسان تر از خواص است. ثانیاً: رضایت عوام را فله ای می شود جلب کرد ولی خواص را یکی یکی؛ آن هم اگر بشود. ثالثاً: عقل عوام به چشمشان است ولی عقل خواص، هر کدام، یک جایشان است که با زحمت هم نمی توان جایش را پیدا کرد. و از همه مهم‌تر، در انتخابات و رأی گیری، رأی خواص و عوام یک اندازه است. رأی آدم خاص که بیشتر یا بزرگ تر از آدم عوام نیست. پس آدم باید مغز خر خورده باشد که خواص را با همه ی مشکلات شان جدی بگیرد.

خلاصه این که: این عوام اند که سرنوشت و تقدیر خواص را رقم می زنند. پس خود خواص را نباید جدی گرفت، ولی خطر خواص را چرا. خیلی باید مراقب بود. این خواص، موجودات پلید و ناشناخته ای هستند که اگر ازشان غافل شوید، کار دست تان می دهند. عوام، هزارتایش کم است و خواص یک دانه اش زیاد. اگر توانستید سرشان را زیر آب بکنید، بکنید و گرنه لااقل مراقب باشید که یکی شان دوتا نشود.

- برای هر نقص و کاستی و کمبودتان، معجونی از دلیل و حکمت و فلسفه درست کنید و به مردم بخورانید. مردم، استعداد غریبی دارند برای خر شدن. اگر نان ندارید که شکم مردم را سیر کنید، برایشان در فضیلت گرسنگی، داد سخن دهید. اگر از عهده ی تأمین امنیت مردم برنیامدید، به آنها تفهیم کنید که هزار و یک محصول و ثمره است که فقط از وجود ناامنی به دست می آید. یکی از آنها، تقویت توان مقاومت است. یکی از آنها ظهور استعدادهای نهفته است و...

- این اصل را هیچ وقت فراموش نکنید: بزرگ‌ترین دشمن ما علم و دانش است. و تنها راه مبارزه با این دشمن، تحقیر کردن آن است. تا می توانید از افراد بی سواد، تجلیل کنید. آنها را در صدر بنشانید. مناصب مهم و بزرگ را به آنها بسپارید. و به همگان نشان دهید که؛ علم و دانش، جز بدبختی و دردسر و بیکاری و گوشه گیری، خاصیت دیگری ندارد. اما حواستان باشد که چنین اتفاقی یک شبه نمی افتد. تغییر دیدگاه مردمی که یک عمر علم و دانش را اسباب افتخار و عزت می دانسته‌اند، کار آسانی نیست. در عمل! باید در عمل، کاری کنید که مردم، مطمئن شوند که نتیجه ی آموختن علم و دانش، فقر و خفت و بیکاری است و نتیجه ی بی سوادی، ثروت و عزت و افتخار و قدرت.

- حتماً متوجه این واقعیت شده اید که افراد قدبلند به دیگران یعنی کوتاه تران با دیده تحقیر نگاه می کنند. یعنی قد بلندی اصولاً اسباب تفاخر و تکبر است. مضاف به این که افراد قد بلند هرگز از افراد کوتاه قد فرمان نمی برند. نتیجه این که: رمز بقای مدیریت، انتخاب و انتصاب زیردستانی است که قدشان از شما کوتاه تر باشد. اگر زمانی مجبور شدید به استفاده از فرد قد بلند، حتماً یکی از این دو کار را با او انجام دهید:

یک: آنقدر بر سرش بکوبید تا قد او هم به اندازه شما و بلکه کوتاه تر شود.

دو: قبل از شروع همکاری، قسمت اضافه قدش را ببرید تا به اندازه مطلوب تان برسد. از بالا یا پایین یا وسط فرقی نمی کند. مهم این است که وسیله تفاخر یا تکبر او را ببرید یا از بین ببرید.

- این جمله را همیشه سرلوحه همه بوق ها و شعارها و سخنرانی هایتان قرار دهید که: «وقت کم است و ما تا می توانیم باید خدمت کنیم.» و خودتان هر لحظه به خاطر داشته باشد که: «فقط دو سال فرصت داریم تا بارمان را برای همه عمر ببندیم.»

- دروغ گفتن هنر است. هنری که از عهده ی هر کسی ساخته نیست. و مهم ترین اصل در این هنر، داشتن جسارت است. دروغی که با شهامت و قاطعیت و اعتماد به نفس گفته می شود، از هر راستی، قابل قبول تر و باورپذیرتر است. امتحان کنید! در روز روشن که خورشید وسط آسمان است، مقابل همه ی مردم بایستید و محکم و قاطع بگویید که: «الان شب تیره است و این مختصر روشنی هم محصول ستاره هاست.» اگر همه ی مردم حرفتان را باور نکردند، من اسمم را عوض می کنم. چرا مردم باور می کنند؟! برای این که هیچ کس تصور هم نمی کند که با این قاطعیت و محکمی بشود دروغ گفت.

- شنیده ام که بعضی از مردم، گاهی با شگفتی و اعجاب اظهار می کنند که: ما این همه حرف های مهم را از کجایمان در می آوریم؟! گور پدر مردم! من این حرف و سؤال را گاهی از زبان شما - یعنی دوستان ابله خودم - هم شنیده ام! کسی که چنین سؤالی را می پرسد، پیداست که هنوز به ارتباط ما با عالم بالا، ایمان نیاورده است.