من فکر میکنم چیزی که موراکامی با کتاب « کتابخانه عجیب » میخواست بگه این بود که:
باید بالاخره خودتو پیدا کنی و از زندانی کردن خودت توی دنیای کتاب ها بیرون بیای.
ما میتونیم مدام کتاب بخونیم تا دردهامون رو نبینیم، مدام کتاب بخونیم چون کار دیگه ای ازمون برنمیاد ( مثل آقای گوسفند که تسلیم کتابخونه بود )
ولی در آخر مغز پر علمی که توی کتابخونه حبس شده باشه فقط به درد خورده شدن میخوره ( کتابدار میخواد چیز بخونی تا بعد مغزتوبخوره چون خوشمزس)
برای همین باید به دنیای واقعی برگردیم و حقیقت هارو ببینیم. حتی اگه حقیقت خیلی خیلی تلخ باشه ( مثل رفتن سار و مردن مامان شخصیت داستان ) و تنها باشیم.
ولی این کاریه که باید بکنیم.