به صفحه آخر که رسیدم روی مردمک چشم هام یک لایه نازک اشک نشسته بود، آروم کتاب رو بستم و گفتم: عزیزم :)
حسش شبیه یه بغل یهویی بود. یه مهربونی غیر منتظره. شبیه اینکه یه نوزاد انگشتت رو توی دستای کوچولوش بگیره و به خواب بره.
داستان دیدار بین گذشته و آینده با حضور غریب و کوتاه حاله؛ اگر از نو شروع کنیم...