یادداشت سارا مستغاثی

                الان نیم ساعت است که به مانیتور کامپیوتر خیره شدم و سعی می کنم چیزی بنویسم....حرف زیاد برای گفتن دارم ولی...
چند سال پیش یه جفت دوقلو در کلاس داشتیم که چون تازه آن سال وارد مدرسه مان شده بودند و کمی هم با بقیه تفاوت داشتند، با بچه های دیگر زیاد گرم نگرفته بودند...تفاوت زیاد نه...مثلا این که سر کلاس هم چادرشان را بر نمی داشتند. (معلم هایمان مرد بودند.) من چون نیمکت پشتشان می نشستم تا حدودی می شناختمشان. خیلی مودب بودند. همش لبخند می زدند. دوست داشتند به همه احترام بگذارند. چیزایی که در جو مزخرف مدرسه مان خیلی کم بود.
یه روز یکی از دوستان نزدیکم بهم گفت:" می دونی این دو تا فرزند جانبازند؟ لابد خیلی خشکه مقدس و اعصاب خورد کنن!!!!!"
این را تعریف کردم که بگویم از قضاوت های الکی دیگران متنفرم.

در قسمتی از کتاب نوشته بود "توقع داشت روز جانباز از بنیاد یکی زنگ بزند و بگوید یادشان هست" متنفرم از این که محکم نمی توانم بگویم "یادمان هست"...
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.