بریده کتابهای دا •/غین عین🇵🇸/• 1403/1/8 دا سیده اعظم حسینی 4.3 56 صفحۀ 692 برایم باور کردنی نبود با یکی حرف میزدی ،یک ساعت بعد می گفتند شهید شده ،کسی را می دیدی، ساعتی بعد در تشییع جنازه اش بودی.. 2 8 zahrakhalaji 1403/4/30 دا سیده اعظم حسینی 4.3 56 صفحۀ 727 پاپا بعد از آزادی دیگر به خرمشهر نرفته بود و احساس من این بود که برای پاپا ، رفتن به خرمشهر، شهری که بابا و علی در آن نیستند ، رفتن بر سر قبر دو عزیزش سخت می آمد. و هر بار که دعوتش می کردم می گفت: نمی توانم. 0 0 •/غین عین🇵🇸/• 1402/12/29 دا سیده اعظم حسینی 4.3 56 صفحۀ 232 0 6 سیده حُسنا 1402/7/14 دا سیده اعظم حسینی 4.3 56 صفحۀ 205 0 1 •/غین عین🇵🇸/• 1403/1/7 دا سیده اعظم حسینی 4.3 56 صفحۀ 659 خانه خون است،کوچه خون است خانه دیده و دل هر دو خون است پشت سنگر مانده بی سر پیکر پاک برادر چشم خواهر،چشم مادر مانده بر در ای دلاور💔 1 11 abbas194 4 روز پیش دا سیده اعظم حسینی 4.3 56 صفحۀ 8 کتابی بسیار تاثیر گذار بود 0 0 •/غین عین🇵🇸/• 1403/1/4 دا سیده اعظم حسینی 4.3 56 صفحۀ 455 من اصلا خوشم نمی آید عضو دسته و گروهی بشوم،اینطوری استقلال آدم از بین می رود،من دوست دارم هر وقت احساس کردم لازم است جایی بروم و کاری بکنم،آزاد باشم.نمیخواهم به من دستور بدهند! 2 7 کوثر فیروزآبادی 1402/9/7 دا سیده اعظم حسینی 4.3 56 صفحۀ 100 به گفتن اینکه اشتها ندارم اکتفا کردم.یک تکه نان برداشتم و رفتم توی حیاط.به زور نان را سق زدم تا ضعف معده ام از بین برود.چند لیوان چای هم سر کشیدم،عطشم برطرف شود و خستگی از تنم برود.بعد رفتم و سفره را جمع کردم و رختخواب ها را آوردم.در همین حال به خودم می گفتم:وقتی قرار است آدم بمیرد،دیگر این چیز ها چه ارزشی دارد.خوردن و خوابیدن چه معنایی دارد.خیلی ساده تر از اینها می شود زندگی کرد. 0 2 کوثر فیروزآبادی 1402/9/8 دا سیده اعظم حسینی 4.3 56 صفحۀ 128 توی آن گودال حس دیگری به من دست داد.اگر یکی از آن گلوله ها به من می خورد،حتما همین جان دراز به دراز می افتادم و در خانه ابدی ام جا می گرفتم.با این فکر توی قبر خوابیدم تا ببینم حس و حال قرار گرفتن توی قبر چطور است.مراحلی که این روز ها موقع تدفین شهدا دیده بودم،به ذهن می آوردمخواباندن روی پهلوی راست و قرار گرفتن صورت روی خاک،سنگ لحد روی سر و بعد تاریکی و تنهایی.رعب و وحشت عجیبی در دلم افتاد.یاد کار ها و اعمالم افتادم.صحنه های زندگی ام خیلی سریع از نظرم گذشت.به خدا گفتم:خدایا زمانی مرا از این دنیا ببر که مرا بخشیده باشی و اعمال و کردار من آنقدر صالح باشد که دیگر این رعب و وحشت را نداشته باشم. 0 1 •/غین عین🇵🇸/• 1403/1/3 دا سیده اعظم حسینی 4.3 56 صفحۀ 401 خیلی از پسر ها توی خطوط بدون اسلحه و مهمات می ماندند و به محض افتادن کسی اسلحه او را بر می داشتند.. 0 3 zahrakhalaji 1403/4/29 دا سیده اعظم حسینی 4.3 56 صفحۀ 692 برایم باور کردنی نبودبا یکی حرف میزدی، یک ساعت بعد می گفتند شهید شده کسی را می دیدی ، ساعتی بعد در تشییع جنازه اش بودی . 0 2
بریده کتابهای دا •/غین عین🇵🇸/• 1403/1/8 دا سیده اعظم حسینی 4.3 56 صفحۀ 692 برایم باور کردنی نبود با یکی حرف میزدی ،یک ساعت بعد می گفتند شهید شده ،کسی را می دیدی، ساعتی بعد در تشییع جنازه اش بودی.. 2 8 zahrakhalaji 1403/4/30 دا سیده اعظم حسینی 4.3 56 صفحۀ 727 پاپا بعد از آزادی دیگر به خرمشهر نرفته بود و احساس من این بود که برای پاپا ، رفتن به خرمشهر، شهری که بابا و علی در آن نیستند ، رفتن بر سر قبر دو عزیزش سخت می آمد. و هر بار که دعوتش می کردم می گفت: نمی توانم. 0 0 •/غین عین🇵🇸/• 1402/12/29 دا سیده اعظم حسینی 4.3 56 صفحۀ 232 0 6 سیده حُسنا 1402/7/14 دا سیده اعظم حسینی 4.3 56 صفحۀ 205 0 1 •/غین عین🇵🇸/• 1403/1/7 دا سیده اعظم حسینی 4.3 56 صفحۀ 659 خانه خون است،کوچه خون است خانه دیده و دل هر دو خون است پشت سنگر مانده بی سر پیکر پاک برادر چشم خواهر،چشم مادر مانده بر در ای دلاور💔 1 11 abbas194 4 روز پیش دا سیده اعظم حسینی 4.3 56 صفحۀ 8 کتابی بسیار تاثیر گذار بود 0 0 •/غین عین🇵🇸/• 1403/1/4 دا سیده اعظم حسینی 4.3 56 صفحۀ 455 من اصلا خوشم نمی آید عضو دسته و گروهی بشوم،اینطوری استقلال آدم از بین می رود،من دوست دارم هر وقت احساس کردم لازم است جایی بروم و کاری بکنم،آزاد باشم.نمیخواهم به من دستور بدهند! 2 7 کوثر فیروزآبادی 1402/9/7 دا سیده اعظم حسینی 4.3 56 صفحۀ 100 به گفتن اینکه اشتها ندارم اکتفا کردم.یک تکه نان برداشتم و رفتم توی حیاط.به زور نان را سق زدم تا ضعف معده ام از بین برود.چند لیوان چای هم سر کشیدم،عطشم برطرف شود و خستگی از تنم برود.بعد رفتم و سفره را جمع کردم و رختخواب ها را آوردم.در همین حال به خودم می گفتم:وقتی قرار است آدم بمیرد،دیگر این چیز ها چه ارزشی دارد.خوردن و خوابیدن چه معنایی دارد.خیلی ساده تر از اینها می شود زندگی کرد. 0 2 کوثر فیروزآبادی 1402/9/8 دا سیده اعظم حسینی 4.3 56 صفحۀ 128 توی آن گودال حس دیگری به من دست داد.اگر یکی از آن گلوله ها به من می خورد،حتما همین جان دراز به دراز می افتادم و در خانه ابدی ام جا می گرفتم.با این فکر توی قبر خوابیدم تا ببینم حس و حال قرار گرفتن توی قبر چطور است.مراحلی که این روز ها موقع تدفین شهدا دیده بودم،به ذهن می آوردمخواباندن روی پهلوی راست و قرار گرفتن صورت روی خاک،سنگ لحد روی سر و بعد تاریکی و تنهایی.رعب و وحشت عجیبی در دلم افتاد.یاد کار ها و اعمالم افتادم.صحنه های زندگی ام خیلی سریع از نظرم گذشت.به خدا گفتم:خدایا زمانی مرا از این دنیا ببر که مرا بخشیده باشی و اعمال و کردار من آنقدر صالح باشد که دیگر این رعب و وحشت را نداشته باشم. 0 1 •/غین عین🇵🇸/• 1403/1/3 دا سیده اعظم حسینی 4.3 56 صفحۀ 401 خیلی از پسر ها توی خطوط بدون اسلحه و مهمات می ماندند و به محض افتادن کسی اسلحه او را بر می داشتند.. 0 3 zahrakhalaji 1403/4/29 دا سیده اعظم حسینی 4.3 56 صفحۀ 692 برایم باور کردنی نبودبا یکی حرف میزدی، یک ساعت بعد می گفتند شهید شده کسی را می دیدی ، ساعتی بعد در تشییع جنازه اش بودی . 0 2